eitaa logo
موج خروشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
47 فایل
کانون فرهنگی تبلیغی موج خروشان شناسه سازمان تبلیغات: ۳۲۶۰۱۰۰۶۳ #همسرداری #حاج_قاسم #تربیت_فرزند #مبانی_فرایند_انقلاب پشتیبانی: ۰۹۱۰۷۷۴۷۵۲۱ https://rubika.ir/mjkh_ir ثبت نام و نوبت مشاوره دینی @mjkhir مدیر: @ehfakh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌺🍂🌸🍂🌺🍃🌸🍂🌺🍃🌸 📚 معرفی ، اهل سنت: 📎 عاشقانه‌ای برای مسلمانان 📕 رمان جان شیعه، اهل سنت، با رویکرد وحدت شیعه و سنی و به منظور استفاده تمام اقشار جامعه به قلم خانم فاطمه ولی‌نژاد توسط انتشارات بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه‌السلام _ در 590 صفحه _ به اهتمام مؤسسهٔ علمی- فرهنگی سدید به صورت رایگان منتشر شده است. 📖 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥درد دل این دختر نازنین با خدا💖 ♦️ای کاش همه ما به زبان این کودک با خدا حرف میزدیم..... 😭💔💔 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
💑 نکته‌های ناب 🔹 راهکارهای بهبود روابط 🔴پاکیزگی و خوش بویی (از موارد آماده‌سازی) 🔹تمیزی و نظافت بدن، لباس و بستر هنگام رابطه زناشویی حتما رعایت شود. ✅تمیزی و خوش بویی بدن، دهان و اندامها هنگام رابطه پیام عشق و محبت و سرزندگی دارد. 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
🔴 💠 يكی از راههای ساده و در عين حال بسيار مهم در شكل گيری اعتماد به نفس كودك، تماشای او است. 🔻لطفا روزانه چند دقيقه را به تماشای بازی يا ساير فعاليت‌های كودك خود اختصاص دهيد. 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
، جان شیعه 🎈 صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. ⭐️ روزهای آخر شهریورماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالایی خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. 🌼 شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. ☄️ ادامه دارد ... 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
خداحافظی از مردم روستای قاسم‌آباد تمام شده بود. آخر شب که همه خواب بودند، در خانه‌ی دوستش آقای خسروی را زد و با شوخی گفت: « الان چه وقت خوابه، بیا بیرون بچه‌ها را جمع کنیم و کمی فوتبال بازی کنیم. » بچه‌ها یکی یکی از خواب بیدار شدند، نصف شب همه‌ی دوستان دور هم جمع شدند. مثل این بود که حسن، نیرو به جسم آنان تزریق کرده بود. همه خوشحال بودند، هیچ‌کس نگفت چرا نصفه شب؟ چون بهترین دوستشان قرار بود کمی بیشتر با آنها باشد. و یک فوتبال باحالی بازی کنند. اما هیچکدام نمی‌دانستند آخرین فوتبال حسن است. لذت آن بازی نصفه شب، در ذهن بچه‌ها ماند و نیز حسرت هم‌نشینی دوباره با حسن در دل همه‌ی همرزمانش. گذری بر سیره‌ی شهید حاج حسن مداحی 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
💑 نکته‌های ناب 🔻راهکارهای بهبود روابط ❇️ آماده سازی 🔹دوم: آراستگی رونق و آراستگی اتاق و محل آمیزش از رونق خانه و پذیرایی و آشپز خانه مهمتر است.... 🔸آراستگی بدن: پیرایش و آرایش جسمی از جمله آرایش صورت خانم 🔺آراستگی لباس: تمیزی لطافت و زیبایی لباس های زیر و رو 🔹آراستگی محل آمیزش: چشم نوازی و خوش بویی اتاق و بستر خواب 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
❇️سری نکته‌های ❌از زمان کودکی و خردسالی بچه ها به هیچ‌وجه نباید با اندام تناسلی آنها بازی کرد. ⚠️حتی بازی با سینه و ران های کودکان نیز باید دوری کرد 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
😎 آشنا در آمدیم 👨🏼‍🎨 یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاورد. 💣 موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود. 😥 ⭐️ آماده می شدیم برویم پایین که حسن بلند شد سرپا و لباسهایش را تکاند، ❓ پرسیدم: حسن چه شد؟ 💯 گفت: آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محلمان بود. ⏺ خیلی شرمنده شد، فکر نمی کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم، هر طور بوده مرا نگه میداشت! 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان شیعه 🎈 از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. 🔮 مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون ُبرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :«حاجی! اثاث نوعروسه.» 🎁 کلی سرویس چینی و کریستال و...» که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن«خیالت تخت مادر!» درِ بار را بست. 🎊 مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. 🖍 شاید ردِّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ می زنیم عین روز اولش میشه!» 📘 محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: «آیتالکرسی یادتون نره!» و ماشین به راه افتاد. 🔗 ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: «ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...» ادامه دارد ... 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر