🍃🌸🍃🌺🍂🌸🍂🌺🍃🌸🍂🌺🍃🌸
📚 معرفی #رمان_جان_شیعه، اهل سنت:
📎 عاشقانهای برای مسلمانان
📕 رمان جان شیعه، اهل سنت، با رویکرد وحدت شیعه و سنی و به منظور استفاده تمام اقشار جامعه به قلم خانم فاطمه ولینژاد توسط انتشارات بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیهالسلام _ در 590 صفحه _ به اهتمام مؤسسهٔ علمی- فرهنگی سدید به صورت رایگان منتشر شده است. 📖
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
🎥درد دل این دختر نازنین با خدا💖
♦️ای کاش همه ما به زبان این کودک با خدا حرف میزدیم.....
😭💔💔
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
💑 نکتههای ناب #همسرداری
🔹 راهکارهای بهبود روابط #جنسی
🔴پاکیزگی و خوش بویی (از موارد آمادهسازی)
🔹تمیزی و نظافت بدن، لباس و بستر هنگام رابطه زناشویی حتما رعایت شود.
✅تمیزی و خوش بویی بدن، دهان و اندامها هنگام رابطه پیام عشق و محبت و سرزندگی دارد.
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
🔴 #اعتماد_به_نفس_کودک
💠 يكی از راههای ساده و در عين حال بسيار مهم در شكل گيری اعتماد به نفس كودك، تماشای #بازی او است.
🔻لطفا روزانه چند دقيقه را به تماشای بازی يا ساير فعاليتهای كودك خود اختصاص دهيد.
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان ، جان شیعه
#فصل_اول
🎈 صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد.
⭐️ روزهای آخر شهریورماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالایی خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند.
🌼 شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. ☄️
#قسمت_اول
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
خداحافظی از مردم روستای قاسمآباد تمام شده بود.
آخر شب که همه خواب بودند، در خانهی دوستش آقای خسروی را زد و با شوخی گفت:
« الان چه وقت خوابه، بیا بیرون بچهها را جمع کنیم و کمی فوتبال بازی کنیم. »
بچهها یکی یکی از خواب بیدار شدند، نصف شب همهی دوستان دور هم جمع شدند. مثل این بود که حسن، نیرو به جسم آنان تزریق کرده بود. همه خوشحال بودند، هیچکس نگفت چرا نصفه شب؟ چون بهترین دوستشان قرار بود کمی بیشتر با آنها باشد. و یک فوتبال باحالی بازی کنند.
اما هیچکدام نمیدانستند آخرین فوتبال حسن است. لذت آن بازی نصفه شب، در ذهن بچهها ماند و نیز حسرت همنشینی دوباره با حسن در دل همهی همرزمانش.
گذری بر سیرهی شهید حاج حسن مداحی
#شهید_حاج_حسن_مداحی
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
💑 نکتههای ناب #همسرداری
🔻راهکارهای بهبود روابط #جنسی
❇️ آماده سازی
🔹دوم: آراستگی
رونق و آراستگی اتاق و محل آمیزش از رونق خانه و پذیرایی و آشپز خانه مهمتر است....
🔸آراستگی بدن: پیرایش و آرایش جسمی از جمله آرایش صورت خانم
🔺آراستگی لباس: تمیزی لطافت و زیبایی لباس های زیر و رو
🔹آراستگی محل آمیزش: چشم نوازی و خوش بویی اتاق و بستر خواب
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
❇️سری نکتههای #تربیت_جنسی
❌از زمان کودکی و خردسالی بچه ها به هیچوجه نباید با اندام تناسلی آنها بازی کرد.
⚠️حتی بازی با سینه و ران های کودکان نیز باید دوری کرد
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#طنز_جبهه
😎 آشنا در آمدیم
👨🏼🎨 یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاورد.
💣 موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود. 😥
⭐️ آماده می شدیم برویم پایین که حسن بلند شد سرپا و لباسهایش را تکاند،
❓ پرسیدم: حسن چه شد؟
💯 گفت: آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محلمان بود.
⏺ خیلی شرمنده شد، فکر نمی کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم، هر طور بوده مرا نگه میداشت!
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
🎈 از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم.
🔮 مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون ُبرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :«حاجی! اثاث نوعروسه.»
🎁 کلی سرویس چینی و کریستال و...» که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن«خیالت تخت مادر!» درِ بار را بست.
🎊 مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم.
🖍 شاید ردِّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ می زنیم عین روز اولش میشه!»
📘 محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: «آیتالکرسی یادتون نره!» و ماشین به راه افتاد.
🔗 ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: «ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...»
#قسمت_دوم
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر