خداحافظی از مردم روستای قاسمآباد تمام شده بود.
آخر شب که همه خواب بودند، در خانهی دوستش آقای خسروی را زد و با شوخی گفت:
« الان چه وقت خوابه، بیا بیرون بچهها را جمع کنیم و کمی فوتبال بازی کنیم. »
بچهها یکی یکی از خواب بیدار شدند، نصف شب همهی دوستان دور هم جمع شدند. مثل این بود که حسن، نیرو به جسم آنان تزریق کرده بود. همه خوشحال بودند، هیچکس نگفت چرا نصفه شب؟ چون بهترین دوستشان قرار بود کمی بیشتر با آنها باشد. و یک فوتبال باحالی بازی کنند.
اما هیچکدام نمیدانستند آخرین فوتبال حسن است. لذت آن بازی نصفه شب، در ذهن بچهها ماند و نیز حسرت همنشینی دوباره با حسن در دل همهی همرزمانش.
گذری بر سیرهی شهید حاج حسن مداحی
#شهید_حاج_حسن_مداحی
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
💑 نکتههای ناب #همسرداری
🔻راهکارهای بهبود روابط #جنسی
❇️ آماده سازی
🔹دوم: آراستگی
رونق و آراستگی اتاق و محل آمیزش از رونق خانه و پذیرایی و آشپز خانه مهمتر است....
🔸آراستگی بدن: پیرایش و آرایش جسمی از جمله آرایش صورت خانم
🔺آراستگی لباس: تمیزی لطافت و زیبایی لباس های زیر و رو
🔹آراستگی محل آمیزش: چشم نوازی و خوش بویی اتاق و بستر خواب
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
❇️سری نکتههای #تربیت_جنسی
❌از زمان کودکی و خردسالی بچه ها به هیچوجه نباید با اندام تناسلی آنها بازی کرد.
⚠️حتی بازی با سینه و ران های کودکان نیز باید دوری کرد
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#طنز_جبهه
😎 آشنا در آمدیم
👨🏼🎨 یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاورد.
💣 موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود. 😥
⭐️ آماده می شدیم برویم پایین که حسن بلند شد سرپا و لباسهایش را تکاند،
❓ پرسیدم: حسن چه شد؟
💯 گفت: آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محلمان بود.
⏺ خیلی شرمنده شد، فکر نمی کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم، هر طور بوده مرا نگه میداشت!
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
🎈 از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم.
🔮 مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون ُبرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :«حاجی! اثاث نوعروسه.»
🎁 کلی سرویس چینی و کریستال و...» که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن«خیالت تخت مادر!» درِ بار را بست.
🎊 مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم.
🖍 شاید ردِّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ می زنیم عین روز اولش میشه!»
📘 محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: «آیتالکرسی یادتون نره!» و ماشین به راه افتاد.
🔗 ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: «ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...»
#قسمت_دوم
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
💑 نکته های ناب #همسرداری
🔰پرهیز از کلی گویی و رویا پردازی🔰
❇️درخواست شما از همسرتان باید دو ویژگی داشته باشد:
🔺جزیی و مشخص
🔺واقع بینانه و در حد توان او
⚠️درخواست های کلی یا رویا گرایانه نتیجه ای نمی دهد و به مرور مایه دلسردی میشود
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
موج خروشان
#رمان جان شیعه #فصل_اول 🎈 از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و و
#اطلاعیه_مهم
قابل توجه اعضای گرامی کانال موج خروشان
از دیروز #رمان جان شیعه در کانال شروع شده است
رمانی زیبا با رویکرد وحدت شیعه و سنی...
ان شاء الله هر روز یک قسمت از آن در کانال بارگزاری میشود
مطالعه آن را از دست ندهید و به دوستان خود معرفی کنید
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
📕 لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: «ابراهیم! زشته! میشنون! »
اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: «دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! »
📝همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.
🖇 این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: «ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟»
🗳 و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: «با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! »
🗂 ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت.
ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد.
📃 لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند.
🎀 عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : «مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. » که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد.
#قسمت_سوم
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر