#شعر مهدوی
سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا
تا نکشته است مرا طعنهٔ اغیار بیا
من همه عمر تو را جستم و نایافتهام
تو عنایت کن و یک لحظه به دیدار بیا
منکه از کوی طبیبم نگرفتم خبری
تو که دانی چه گذشته است به بیمار بیا
جان به تنگ آمده بس در قفس کهنهٔ تن
بهر آزادی این مرع گرفتار بیا
همه جا گشتم و دستم به وصالت نرسید
تو بنه پای به چشم من و یک بار بیا
یوسف فاطمه عالم همه مشتاق تواند
رخ بر افروز دمی بر سر بازار بیا
با وجودی که همه مست تماشای توأند
لحظهای را به تماشای من زار بیا
چه شود جلوه دهی خانهٔ تاریک مرا
روز من شب شده اینک به شب تار بیا
خواب را راه ندادم به حرمخانهٔ چشم
ز انتظارم مّکُش، ای دولت بیدار! بیا
در فراقت نه همین سوختم از اوّل عمر
تا دم مرگ همین است مرا کار بیا
سخن آخر «میثم» سخن اول اوست
سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا
📗حاج غلامرضا #سازگار
#منتظران_منجی
https://eitaa.com/joinchat/1398538984C3a0a45dd75