eitaa logo
🍃موثران ظهور اندبیلیها واقع در دانشسرا 🍃
227 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
11.5هزار ویدیو
141 فایل
📣 برای تبادل اطلاعات محله و مراسمات و تبلیغ محصولات شما برای فروش، در کنار شما هستیم. 🌸شماره کارت گروه جهادی شهید تصمیمی،جهت مشارکت در امورات مسجد، 5892107047013779 خیرات خود را به این شماره کارت واریز نمایید.🌸 اجرتون با حضرت فاطمه الزهراء س
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: ظرفت را خالی کن! همین یک راه مانده .... ✍️ رفته بود پیش خواهرش، و می‌خواست از او و برادر بزرگترش کمک بگیرد! فکر می‌کرد باید کاری کند! به آنها گفته بود باید بی‌آنکه مادر بداند به بابا زنگ بزنیم و همه چیز را برایش تعریف کنیم. شاید هم باید گلایه کنیم! نمی‌دانم... این وضع قابل تحمل نیست، من نمی‌توانم فشارهای روی مامان را بیش از این ببینم. • دخترم انگار عاقل‌تر بود. نشسته بودم و داشتم داستانکی می‌نوشتم که آمد آرام مثل همیشه کنارم نشست! گفت : مامان همانطور که سرم پایین بود، گفتم : جانِ مامان گفت احسان در حال نابود شدن است از غصه‌ی شما! سرم را بالا آوردم و با تعجب زل زدم به چشمهایش... گفتم از غصه‌ی من؟ سرش را به علامت تایید تکان داد! گفتم : بیخود! برای غصه‌ای که نیست، اگر کسی غصه بخورد، انگار روی قبر خالی درحال گریستن است. گفت: از وقتی بابا نیست، فشار همه چیز چندبرابر شده! گفتم : شاید ... ولی امدادهای خدا هم بیشتر شده! «خدا هر که را دندان دهد؛ نان می‌دهد»! بشرط آنکه باور داشته باشی این را. گفت: اصلاً همه مسئولیتها را بگذاریم کنار، فشارهای اقتصادی را که ما داریم با چشممان می‌بینیم، و شما همه‌ی زورتان را می‌زنید که ما چیزی نفهمیم! گفتم : چرا فکر می‌کنی چیزی که تو می‌بینی را خدا نمی‌بیند؟ من هیچ وقت به پدرت در گفتگو قول ندادم، ولی وقتی وارد جریان زندگی‌اش شدم می‌دانستم که او متعلق به خودش نیست و باید تا می‌توانم شانه‌هایش را آزاد و خیالش را راحت کنم، تا بتواند عیالِ خدا را سامان دهد! گفت: عیال خدا؟ گفتم بله مامان، همه‌ی خلق عیال خدایند و باید «این نسبت را خودشان هم بفهمند و بدانند» تا مثل احسان برای غصه‌ای که وجود ندارد غصه نخورند. کسی که خدا را حداقل به اندازه‌ی نقش پدر در زندگی‌ باور کند، آرام‌تر است. چطور شما تصمیم گرفتید مشکلات را پیش بابا ببرید، اما نخواستید برای رفعش دعا کنید! مطمئن باش ظرف خالی را خدا زودتر از بابا پر می‌کند «اگر باور کرده باشیم»! هر وقت تکیه‌ ات را از بابا برداشتی و سعی کردی برای بابا مادری کنی تا سریعتر به مقصدش که مقصد خداست برسد، خدا تو را از تمام خلق بی‌نیاز خواهد کرد! ✘چون پشت تو، جز خدا دیگر دیواری برای تکیه دادن نیست، و خدا منزه است از اینکه پشت کسی را خالی کند! آرااااام گرفت و سرش را به سینه‌ام چسباند. گفت همه‌ی اینها را یکبار برای احسان هم بگو، او هم باید یاد بگیرد عیال خداست! @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: عزیزِ مادرت باش! ✍️ تقریبا ده سال پیش یک هفته‌ای مهمان ما بود در ccu. نارسایی قلبی داشت! آنقدر مهربان و آرام بود که مرکز توجه تمام پرسنل قرار گرفته بود. با اینکه بسیار مورد توجه همه ما بود و بچه‌هایش هم دائماً می‌آمدند و به او سر می‌زدند، هر که می‌آمد از او سراغ «محمدش» را می‌گرفت! محمد روزی چند بار تلفنی با بابا - که حالا عزیزکرده‌ی تمام پرستارها بود - صحبت می‌کرد، اما او دائماً چشم‌انتظار محمد بود. • می‌گفت «محمد» و انگار هزار تا محمد با اشتیاق از دلش بیرون می‌آمد. کم کم داشت برایم جالب می‌شد این محمد چرا اینگونه محل عشق باباست که ... آمد، و پدر چنان در آغوشش کشید که گویی می‌خواهد او را در جانش حل کند. می‌بوییدش و به سینه می‌فشردش... و من می‌دیدم که هر لحظه آرام و آرام‌تر می‌‌شود تا جاییکه دیگر از آن بی‌تابی خبری نبود. • ساعت هفت بود و من برای نوبت داروهایش بالای تختش رفتم، دیدم چشمانش اشکی است، پرسیدم بابا محمد هم که آمد امروز، چرا دلتنگی باز؟ نگاهم کرد و گفت : خدا از این محمدها به تو عطا کند بابا ... • دیدم فرصت مناسبی است از او سؤالم را بپرسم؛ گفتم این محمد چه کرده که جای عاشق و معشوق عوض شده و اینگونه مشتاقش هستید؟ گفت : جان پدر و مادر فرزندانش هستند! روحشان می‌رود برای دردهای آنها، برای بلاها و گرفتاری‌های آنها، نکند جایی گرفتار شوند، جایی اشتباه بروند، جایی بلد نباشند در دوراهی‌های خطرناک مسیرشان را پیدا کنند... • باباجان میدانی؟ وقتی آدم پیر می‌شود دیگر توان ندارد به داد بچه‎‌ها برسدو اینجور وقتها بعضی‌ها می‌شوند «ام ابیها»ی پدر و مادرشان... فرقی نمی‌کند دختر باشند یا پسر! نه فقط درد پدر و مادر را به جان می‌خرند، که برای بقیه بچه‌ها هم مادری می‌کنند و مراقبشان هستند تا گم‌کرده راه نشوند و جایی در تلاطم مشکلات گیر نکنند. محمد من، مادر است انگار برای همه‌ی خانواده. ✘ من شبیه کسی که تازه معنای «ام ابیها» را درک کرده باشد، از کنارش بلند شدم و سراغ بیمار بعدی رفتم اما قلبم همانجا جا مانده بود... بیخود نبود که لقب «ام ابیها» مال بزرگترین بانوی عالم است. کسی که آنقدر وسیع است که می‌تواند برای «حبیب خدا» مادری کند. • با خودم فکر کردم، آیا می‌شود «ام ابیها»ی اهل بیت علیهم‌السلام شد؟ آیا ممکن است کسی «ام ابیها»ی امام زمانش باشد؟ حتماً می‌شود، حتماًااا... کسی که بی‌توقع می‌دود تا دغدغه‌های آنان را به ثمر برساند و در این راه برای تمام فرزندان اهل بیت علیهم‌السلام هم نگران است و هم بقدر وسعش گره از کارشان باز می‌کند! •چه مرد عجیبی بود این بابای عزیزکرده‌ی بخش ما، همه‌ی حرفهایش برایم روزنه‌ای بود به سمت نور... اما این حرفش نورٌ علیٰ نور بود. @ostad_shojae | montazer.ir
: خدای نزدیک و عاشقی که هم می‌بینم و هم نمی‌بینمش! ✍️ نزدیک به صد نفر نشسته بودند! من در انتهایی‌ترین نقطه‌ی سالن نشسته بودم روی یک صندلی و بر اتاق اشراف داشتم. • احساس کردم پدرم نه در نقطه‌ای که نشسته راحت است و نه روی آن صندلی! با اینکه او هیچ‌وقت حتی در چهره نیز از شرایط رنج‌دهنده ابراز ناراحتی نمی‌کند، اما من این سختی را با سلول به سلول بدنم حس می‌کردم. • پسر بزرگم را صدا کردم، همان صندلی را که روی آن نشسته بودم دادم دستش و یک نقطه در سالن را نشانش دادم و خواهش کردم که بابا را به همان نقطه روی همین صندلی منتقل کند. انجام داد و من آرام گرفتم. • صبحِ دو روز بعد داشتیم باهم درمورد آن روز صحبت می‌کردیم. یکدفعه گفت : راستی مامان، وقتی آن روز صندلی را برای باباجان می‌گذاشتم درک کردم دقیقاً تمام نیازِ آن لحظه‌اش همین تغییر مکان بود، با خودم فکر کردم که فقط یک آدم عاشق می‌تواند بدون حرف زدن، حتی بدون نگاه، نیاز کسی را تشخیص دهد. فقط کسی که آنقدر نزدیک شده که در این وجود حل شده باشد. • او گفت و من اشکهایم چکید! با خیسی هر اشکی که روی گونه‌هایم می‌غلتید و من حسش می‌کردم، به این فکر می‌کردم که عشق اگر این است، پس آنچه تو به پایمان ریخته‌ای اسمش چیست؟ همینکه برای کنترل و تعادل احساس همین لحظه‌ی من، ساختار دقیقی به نام اشک در وجودم طراحی کردی، چقدر عشق پشت همین یک نعمت پنهان است؟ اینکه تا در درونم به طلبی صادق می‌رسم، یقین دارم که طلب مرا قبل از آنکه ایجاد شود پاسخ گفته‌ای و امروز وقتش هست، ضریبِ عشقش چند است؟ ما نبودیم و تقاضامان نبود، لطف تو، ناگفته‌ی ما می‌شنود... ✘ عاشق فقط تو ... ما ادای عاشق‌ها را درمی‌آوریم. @ostad_shojae | montazer.ir
: «تکلف‌های زندگی، سهم ما را از معنویات نابود می‌کنند!» ✍️ در باز شد و با آغوش باز آمد داخل اتاق! جنس آمدنش گواه میزان دلتنگی‌اش بود. نشست و دو تا چای آوردم و باهم خوردیم و کمی گپ زدیم. • گفت خیلی دلم می‌خواهد همه‌ی بچه‌های اینجا را با خانواده‌هایشان دعوت کنم منزلمان، تا فارغ از دغدغه‌های کار شبی کنارمان باشید. گفتم : خیلی هم عالی، چند روز دیگر شهادت حضرت ام‌البنین سلام‌الله‌علیهاست. خوب است که یک روضه کوچک در منزلتان برپا کنید، هماهنگی مداح و سخنرانش و شامش با ما، شما فقط منزلتان را مهیا کنید برای یک روضه ساده در حد نفراتی که مدّنظرت هست. • ناگهان ترس‌ها سرازیر شدند... فضای خانه‌مان بیشتر سنگ است، ابزارآلات و تزئینی‌جات زیاد داریم، ببریم روضه را داخل حسینیه کنار پارکینگ‌مان چه؟ بچه‌ها کوچکند و نمی‌دانم می‌توان جمع و جورشان کرد یا .... • دیدم این آمادگی هنوز وجود ندارد گفتم : حالا مناسبت‌های دیگر هم هست، برای آنها برنامه‌ریزی می‌کنیم بعداً... این روضه را اگر خدا بخواهد همین‌جا داخل دفتر برپا می‌کنیم تا ان‌شاءالله ببینیم قسمت چه باشد. آرام شد و قبول کرد. • ملاقات کوتاهمان تمام شد. من با خودم فکر می‌کردم اما، یک روضه ساده قابلیت این را دارد که بی‌نهایت برکت و نورانیت را وارد یک خانه کند، و بی‌نهایت انرژی‌ها و تمرکزهای شیطان را از خانه خارج کند! نتیجه‎هایی که همه ما بعد از روضه‌های خانگی دفترمان شفاف و واضح دریافتش میکنیم. از روضه‌ای که نهایتاً دو سه ساعت بیشتر طول نمی‌کشد و تمام می‌شود و برای همه آن ترس‌ها راهکار وجود دارد، همینقدر ساده می‌گذریم و همینقدر ساده خیراتش را از دست می‌‌دهیم. «عشق با تکلف، یک جا جمع نمی‌شوند!» اساساً «عشق» به معنای یکی شدن دو وجود است و برای یکی شدن باید تمام موانع از میان برداشته شوند، که یکی از آنها همین ترس‌های ریز و درشت در ملاقات‌هاست. • یادش بخیر آن وقت‌ها که قابلمه‌ی سوپ و آش و اشکنه و کشک بادمجان‌مان را می‌زدیم زیر بغل‌مان و می‌رفتیم خانه‌ی هم و از وجود یکدیگر «عشق» ارتزاق می‌کردیم و سبک و بانشاط برمی‌گشتیم خانه ! • دنیا به ما که رسید چقدر مسخره شد! @ostad_shojae | montazer.ir
: بی‌وفایی فرزندان خانواده، فاجعه درست کرده است. ✍️ چند سال پیش بود! از ماهها قبل از اربعین پوسترهایی را طراحی کردیم بر پایه کتاب عزادار حقیقی و اربعین حماسه ظهور استاد، به جهت چاپ و نصب بر عمودهای اربعین. • محتوای تمام بنرها.«شخصیت شناسی عزادار حقیقی» و «لزوم پیوند زائر اربعین با امام زمان علیه السلام» بود و «ضرورت تغییر سبک زندگی بعد از اربعین بمنظور حضور در جریان آینده‌سازی و ظهور تمدن نوین اسلامی». • جملاتی کوتاه و چند کلمه ای که ضمن استقلال انفرادی، بصورت پشت سر هم نیز اگر کسی دنبالشان میکرد کاملاً بر محتوای کتاب مشرف شده و مبانی انسان شناسی را در شخصیت یک زائر حقیقی درک می‌نمود. • بنرها به سه زبان فارسی و انگلیسی و عربی مجوز گرفتند و چاپ شدند و برای نصب به سمت کربلا اعزام شدند. اما موانع بسیاری پیش آمد که نشد روی عمودها نصبشان کنیم که بماند... • دوستانی داشتیم که کمکمان کردند آنها را در پیاده راهی که موکبها برپا می‌شوند نصب کنیم. برای اینکار باید با صاحبان موکبها وارد ارتباط می‌شدیم و برای نصب از آنها اجازه می‌گرفتیم. اینجا بود که با دو دسته موکب دار مواجه شدیم: دسته اول اکثریت بودند و دسته دوم در اقلیت. • دسته اول سؤال میکردند که اربعین مال امام حسین علیه‌السلام است و این طرح به سیدالشهداء علیه‌السلام ربطی ندارد و گاهی اعتراض می‌کردند که بگذارید اربعین برای امام حسین باقی بماند و آنرا به انحراف نکشید. • دسته دوم اما که اندک جمعیتی بودند با خواندن جمله ها و ارتباط آنها با امام زمان علیه‌السلام خودشان می‌آمدند و جملات را می‌بوسیدند و بنرها را از ما می‌گرفتند و خودشان نصبشان میکردند. انتظار حتی در حرکات دست و پایشان هم موج میزد. • شب را از درد این غصه خوابم نبرد. سحر بود ! ایستاده بودم روی پل عابر پیاده و به فجر کاذبی که آسمان را خط انداخته بود خیره شدم. با خودم گفتم : مقصر کیست؟ آن اکثریتِ در جهل مانده در مقایسه با این اقلیت به دغدغه و دلتنگی رسیده ... و خودم پاسخ دادم : من بزرگترین مقصر این اتفاقم ! که نتوانستم در چنین فضایی چنان قد بلند کنم و این محتوا را بدست بگیرم که همه ببینند و بشناسند و بفهمند و جهانشان بزرگ شود! √ کسی که عاشق حسین علیه‌السلام است، محب مهدی علیه‌السلام هم هست! فقط چشمش ندیده و گوشش نشنیده و نتوانسته باور کند پدر دارد، و اگر پدرش امروز نیست، بی وفایی فرزندانش فاجعه آفریده است. @ostad_shojae | montazer.ir
: قلب مجلل و پاکیزه، بهشت مجلل و زیبا می آفریند. ✍️ خانه، هرچند زیبا و مجلل، تا پاکیزه نباشد آرامبخش نیست! خانه هرچند وسیع و دلباز، تا طاهر نباشد محلِ امن نیست! • ماجرای همین خانه است، ماجرای باطن ما! هزار خُلقِ زیبا آرامش نمی‌آفرینند برای ما، اگر خانه‌ی روحمان به نجاساتِ دیگران، آلوده باشد. • برای همین گفته‌اند: کینه، سرطانی است برای روح که سدّی می‌سازد و مانع می‌شود تا از زیبائی‌های روح خودمان نیز لذت ببریم! • خطا می‌کنند دیگران، به یقین، درست مثل من و شما، تا بیاموزیم هر نجاستی لیاقتِ ماندن در خانه‌ی قلب‌مان را ندارد. • خطا می‌کنند تا بیاموزیم: اگر سیاهی آمد، درب قلبمان را ببندیم و نگذاریم بیاید و بماند. • قلب آلوده، با هزار خُلق زیبا نیز، نمی تواند منبع آرامش باشید؛ اگر به خطاهای دیگران، مشغول شود! • خانه‌ی تمیز بزرگ هم که نباشد، مجلل هم که نباشد، باز آرامبخش است و مأمنِ سکون. • روحِ تمیز، وسیع هم که نباشد، قدرتمند هم که نباشد، باز محل امنیت است برای دیگران! • همه می‌فهمند چنین کسی، در گرداب خطاهایشان گیر نخواهد کرد! و خاطره‌ی اشتباهاتشان را مدام به تکرار نخواهد نشست. • همه می‌فهمند آن‌کس که می‌تواند ببیند و بگذرد، تنها کسی‌ست که آرامشش دائمی و امنیتش ماندنی‌ست! • غفّار، همان خدای بالابلندی‌ست که عمری خطاهای ما را چنان تطهیر نموده و از کنارش آرام و بی‌صدا رد شده که خودمان هم فراموششان کرده‌ایم! @ostad_shojae | montazer.ir
: قلب مجلل و پاکیزه، بهشت مجلل و زیبا می آفریند. ✍️ خانه، هرچند زیبا و مجلل، تا پاکیزه نباشد آرامبخش نیست! خانه هرچند وسیع و دلباز، تا طاهر نباشد محلِ امن نیست! • ماجرای همین خانه است، ماجرای باطن ما! هزار خُلقِ زیبا آرامش نمی‌آفرینند برای ما، اگر خانه‌ی روحمان به نجاساتِ دیگران، آلوده باشد. • برای همین گفته‌اند: کینه، سرطانی است برای روح که سدّی می‌سازد و مانع می‌شود تا از زیبائی‌های روح خودمان نیز لذت ببریم! • خطا می‌کنند دیگران، به یقین، درست مثل من و شما، تا بیاموزیم هر نجاستی لیاقتِ ماندن در خانه‌ی قلب‌مان را ندارد. • خطا می‌کنند تا بیاموزیم: اگر سیاهی آمد، درب قلبمان را ببندیم و نگذاریم بیاید و بماند. • قلب آلوده، با هزار خُلق زیبا نیز، نمی تواند منبع آرامش باشید؛ اگر به خطاهای دیگران، مشغول شود! • خانه‌ی تمیز بزرگ هم که نباشد، مجلل هم که نباشد، باز آرامبخش است و مأمنِ سکون. • روحِ تمیز، وسیع هم که نباشد، قدرتمند هم که نباشد، باز محل امنیت است برای دیگران! • همه می‌فهمند چنین کسی، در گرداب خطاهایشان گیر نخواهد کرد! و خاطره‌ی اشتباهاتشان را مدام به تکرار نخواهد نشست. • همه می‌فهمند آن‌کس که می‌تواند ببیند و بگذرد، تنها کسی‌ست که آرامشش دائمی و امنیتش ماندنی‌ست! • غفّار، همان خدای بالابلندی‌ست که عمری خطاهای ما را چنان تطهیر نموده و از کنارش آرام و بی‌صدا رد شده که خودمان هم فراموششان کرده‌ایم! @ostad_shojae | montazer.ir
: بذر آرزوهای راستِ راست در رمضان، را از شعبان در دل باید کاشت. ✍ آرزو انتهای یک جاده ی دور و دراز است ! یعنی همانجا که همه‌ی خستگی‌هایت شبیه یک کوله‌ی سنگین از روی شانه‌های تاول زده ات سُر میخورد و ... تو به مقصد میرسی! • گاهی فکر میکنم؛ قد خستگیهای این جاده و بلندی صدای استخوانهای خرد شده‌ی هر کس؛ به اندازه ی قد چشم انداز اوست. هرچه قد آرزویت بزرگتر میشود؛ قد خستگی هایت هم بلندتر میشود! • تمام لیله القدرهای سالیان دراز خدا را با اَسمائی صدا زدیم، که نه قد باورمان به فهم آنها می‌رسید؛ و نه حجم دویدن‌هایمان، به اندازه‌ی بالا_بلندی های این جاده بود. • شعبان در راه است و ما می‌توانیم تمرین کنیم کمی راست بگوییم تا تهِ جاده‌ی آرزویمان همانی باشد که خدا یادمان داده است. یعنی راستِ راستِ، صاف از دلمان بیرون بیاید. یا منتهی الرجایا یَا مُجْزِلَ الْعَطَایَا یَا وَاهِبَ الْهَدَایَا و ... و واقعاً تو باشی منتهای آرزوی دل ما! @ostad_shojae
: «تنها مدل موفق مربیگری در تمدن الهی» ✍️ گاهی سطح فشارهای گوناگون آنقدر زیاد می‌شود تا «سقف تحمل تو را مشخص کند»! تا خودت صدای خرد شدن استخوان‌هایت را بشنوی و بدانی که ظرفیتت همینقدر است و هویٰ برت ندارد که بعـــله ... • همین وقتهاست که دیگر نمی‌توانی مثل یکی دو روز قبل خوش‌خُلق باشی، مهربان بخندی و طعم انبساطت دیگران را نیز به نشاط آورد. • دقیقاً در چنین اوضاعی بودم که خسته از مدرسه رسید خانه ! مثل همیشه خودش را انداخت در بغل من. اینجور وقتها بچه‌ها شاید زودتر از هر کس دیگری می‌فهمند مامان یا بابا با همیشه‌شان فرق دارند. بلند شد و در چشمانم نگاه کرد و گفت: مامان مثل همیشه بغلم کن. چیزی نگفتم چون حق با او بود. بغل کردن ابزاری برای انتقال یک انرژی است. اگر آن انرژی، انرژیِ همیشه نباشد، کاملاً قابل فهم است دیگر! • آخر شب داشتم مقاله‌ای را مرور می‌کردم آمد کنارم و گفت: اجازه هست؟ گفتم : بله پسرم! گفت : من شما را الگوی خودم می‌دانم. دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم شبیه شما باشم. یعنی جوری که بچه‌هایم به عشق بغل من، هر جا هستند برگردند خانه! اما امروز بغل‌تان را دوست ندارم مامان! لطفاً درستش کنید! • گفتم : حق با شماست مامان، اما اینرا بدان که بزرگترها هم گاهی دچار آسیب می‌شوند و باید زمان کوتاهی به آنها فرصت بدهی و کمکشان کنی تا خودشان را روبراه کنند. من قول می‌دهم زودتر جنس بغلم را تعمیر کنم. باشه؟ چشمانش پر شد و بی‌آنکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت. مقاله را بستم و روی قلبم گذاشتم. درمورد نقش هنر بود در ایجاد میل به مظاهر الهی! با خودم فکر کردم آدم بیخود چیزی را بعنوان الگو نمی‌پذیرد که! اول باید عاشقش باشد. تازه، آدم بیخود عاشق نمی‌شود که ! اول باید از طعم محبت کسی سیراب شود تا عاشقش بشود و بعد او بشود الگویش و بخواهد شبیهش بشود.. آخ عجب کاری کرد خدا... کارستان! نمونه های کامل از خودش را ساخت و گذاشت در زمین! مظهر تامّ رحمت و عاطفه‌اش را، خوب که سیراب شدیم و بعد عاشق ... دیگر دنبالشان رفتن، ما را حتماً به منزل آخر خواهد رساند؛ منزل تکامل، منزل «انسان کامل» تازه بغل آنها هیچ‌وقت تعمیر لازم نمی‌شود. √ اینجا بود تازه فهمیدم خدا مدلِ همه‌ی ولایت‌ها را در مدل «ولایت الله» جا داده است! پدری کردن و مادری کردن هیچ فرمولی ندارد: جز «عاشق نگه داشتنِ فرزند» عاشقت که باشد برای طعم آن عشق که تمثال کوچکی از عشق الله است خودش به دنبالت می‌آید. دیگر هزاران «بکن نکن» و «برو و بیا» در زندگی لازم نیست میانمان رد و بدل شود. ※ عشق تنها شرط موفقیت هر «ولیّ موفقی» است که قصد دارد بی امر و نهی مسیر ربوبیت را طی کند. @ostad_shojae | montazer.ir
: « خدا چکار کند ما معنیِ کلمه‌ی «مقاومت» را بفهمیم؟ » ✍ خبرها را که مرور می‌کردم رسیدم به ویدئوی پسری در غزه! گرسنه بود. سرباز رژیم اشغالی او را برد سر دیگ غذا و گفت: اینهمه گوشت! بگو از دولت اسرائیل هستی، تا سیرت کنم! پس‌شان زد و گفت: عمراً ... • فرو ریختم! دیگر خدا چکار کند ما معنیِ کلمه‌ی «مقاومت» را بفهمیم؟ به خدا که این کودکان را بعداً می‌گذارند جلوی ما و می‌گویند: شما در عافیتِ‌تان حتی در دعا هم کم گذاشتید، اینها دیگر چیزی نداشتند که بدهند وگرنه می‌دادند... • تا کمی آبرویمان را درخطر می‌بینیم، تا کمی کمبودها ما را در مشت خود می‌فشارند، تا همسر و فرزندمان چند تا تعطیلات، درگیر جهاد و فعالیت مهدوی می‌شوند، تا چیزی می‌شنویم و می‌بینیم که به ما برمی‌خورد، اولین فکر ... فکر خالی کردنِ میدان، یا فکر نِق زدن به عزیزانمان است که پس تفریح‌مان چه؟ پس خانه و زندگی‌مان چه؟ پس .... •ویدئوی دختر کوچکی را دیدم. از او که پرسیدند چه آرزویی داری؟ گفت: من دیگر هیچ چیز در دنیا ندارم! پدر و مادر و خانه و ماشین و اتاقم و.... همه را از من گرفتند، اگر آرزویی هم از این دنیا داشته باشم، به چه دردم می‌خورد دیگر ؟ • و من با خودم فکر میکنم، چند تا آرزوی دنیایی تا حالا نگذاشته من به سمتِ امامم هجرت کنم؟ و با روزی، هفته‌ای یا ماهی دو سه ساعت وقت گذاشتن، خودم را قانع میکنم که در لشگر امامم هستم! که منم اهل جبهه «مقاومت» هستم! √ زهی تصور باطل! زهی خیال محال! • بخدا که خدا «مدل مقاومت» را جلوی چشم ما گذاشته و با همین مدل از ما خواسته، مقاومت کنیم و مقاومت را بفهمیم! • آخ که جمعه‌ها چقدر بی‌پروا به صورت ما سیلی می‌زنند! تا لنگ ظهر که خوابیم ... عصر هم که درگیر خاله‌بازی‌های دنیا! بعد می‌آییم گوشه‌ای راحت لَم می‌دهیم و اخبار مقاومت را چک میکنیم، بی‌آنکه ذره‌ای فکر کنیم سهم من از این «مقاومت» چقدر است؟ • چقدر کمند عزتمندانی که همّت کردند و استغاثه‌های عصر جمعه را در گوشه‌ای به پا کردند! و چقدر کمند آنان که واجب میدانند بر خود که خویش را به این جمع‌ها برسانند! ✘ من و شما و شما و شما .... بله .... هرکدامِ ما ! وظیفه داریم استغاثه را جهانی کنیم! خیلی زود! چون کمی آنطرف‌تر مردمِ زمین، زیر چکمه‌های استکبار به اضطرار رسیده‌اند! و اگر اضطرارشان آنقدر در ما همت ایجاد نمی‌کند که خودمان را به هجرت به سمت امام برسانیم، بیماریم! اگر این دغدغه در ما ایجاد نشده که به تجمع‌های استغاثه برسانیم خودمان را، و یا بانیِ این دعاهای دسته‌جمعی شویم، قلبمان خیلی مریض است... خیلی!!!! ※ خدایا این مریضی، ما را قرنهاست بیچاره کرده است و مثل سرطانِ بی‌درد نمی‌فهمیمش! @ostad_shojae
: «به دنیا آمدیم همین را بفهمیم : همین» ✍️ نزدیک به یک‌ساعت است که دارم برای موضوع فکر می‌کنم! و برخلاف همه‌ی روزها هیچ موضوعی برای نوشتن نیافتم. دیدم بهتر است همین «نشدن» را بنویسم : «بسم الله الرحمن الرحیم» • باید بگذارند که بنویسی ! • باید فکرت را بکار بیندازند که بنویسی! • باید بار بدهند به کلمات که از جانِ تو بیرون بیاید! • باید توان بدهند به دستانت که بنگارند! • باید اشتیاق بدهند به دیگران تا آنرا بخوانند! • باید ... ✘ امروز ندادند .... ولی همین اتفاق، به کاملاً مرتبط است. ما هم «همه‌»ایم ! و هم «هیچ»ایم. ❤️ | با او همه‌ایم ... و بی‌او هیچ | به دنیا آمدیم همین را بفهمیم : همین @ostad_shojae
: «همه به من می‌گویند تو باید این مزرعه را رها کنی تا زندگی‌ات خوب شود!» : شناخت و استفاده حداکثری از (شب آرزوها) ✍️ یک ازدواج ناموفق داشت، و محصولش دختر نوجوانی است که با او زندگی می‌کند. در ازدواج دومش (که حالا با اختلاف و قهر روبرو شده، و عروس خانم بعد از یکسال خانه را ول کرده و رفته) دخترش هم با او زندگی می‌کند! دختر نوجوانی که امروز در حصار تنهایی گیر کرده و روز به روز بر شدت دلمردگی و بی‌اعتمادی‌ به پدرش اضافه می‌شود. • روزی که برای انجام کاری با پدر و برادرش آمدند دفتر ما، تحت فشارِ خانواده‌اش بود! هم خانواده خودش که خانواده‌ای مذهبی بودند، و هم خانواده عروس خانم. دخترش و اوضاع روحی او نیز، قوز بالای قوز شده بود. • پدرش، بی‌مقدمه شروع کرد به صحبت کردن و گفت : او با اینهمه تحصیلات، تمام زندگی‌اش را صرف مزرعه‌ای کرده که در اطراف تهران خریده. همه فکر و ذکرش شده که از این زمین یک مجتمع عجیب و غریب توریستی و فضای سبز دربیاورد که در جهان مشابهش وجود ندارد! همسرش او را رها کرده و رفته! می‌گوید او همیشه اعصاب ندارد! دخترش پدر می‌خواهد که او هیچ وقت نیست و .... • منتظر ماندم ببینم خودش چه می‌گوید! گفت : همه به من می‌گویند تو باید این مزرعه را رها کنی تا زندگی‌ات خوب شود! تا همسرت برگردد، تا ... من عاشقانه در آن مزرعه چرخ می‌زنم و به آن رسیدگی میکنم و برایش نقشه‌های کلان طراحی کرده‌ام و دارم سخت کار می‌کنم و پولش را جور میکنم که به اهدافم برسم! و واقعاً هم همه این کارها را به بهترین حالت ممکن انجام داده بود... ولی زندگی‌اش را باخته بود. • حالش خراب بود؛ با حسرتی نگاهم کرد و گفت؛ شما هم فکر می‌کنی، که رها کردن این مزرعه و آرزوهایم، تنها راه حل برای رفع مشکلات و تنش‌های زندگی ماست؟ • گفتم : اصلاً با تعجبی باور نکردنی نگاهم کرد! ادامه دادم : کشف ریشه‌های مشکلات شما، نیاز به چندین جلسه مشاوره دارد! و این کار واحد مشاوره است، نه من. امّا مطمئن باشید که : ❤️ « آنچه انسان را زمین می‌زند، آرزوهایش نیست!» بلکه غلط آرزوهایش هست! شما می‌توانید از آن مزرعه به تمام رویاهایتان هم برسید؛ و در عین حال بهترین همسر و پدر برای خانم و دخترتان هم باشید. به شرطی که بیاموزید «رغبت»هایتان را مهندسی کنید. یعنی به میزان اولویتی که در فطرتِ ما تعریف مشخصی برای آن وجود دارد؛ آنها را بچینید و برایشان تلاش کنید. گفت : شما اولین کسی هستید که مرا در تنگنای انتخاب بین همسرم و آرزوهایم قرار ندادید و از این بابت بی نهایت شادم. چکار کنم تا بتوانم موفق شوم. • گفتم : - اولین قدم، «شناخت هندسه‌ی اولویت‌ها»ست، - بعد «چینش آرزوها بر اساس همان هندسه». - و سپس «چینش سبک زندگی» بر اساس لیست اولویت‌های مهندسی شده. گفت : بسم الله ، من آماده‌ام. • گفتم از امروز انگار که اصلاً هیچ مشکلی ندارید! به چیزی فکر نکنید و تمرکزتان را بگذارید روی کارگاه «مهندسی آرزوها» و حتماً نکات مهمش را بصورت یک نقشه ذهنی برای خودتان استخراج کنید. تمام که شد، خبرم کنید تا باهم مرحله بعد را شروع کنیم... • دقیقاً همینکار را کرد... خیلی مرتب و دقیق و تمیز مهندسی آرزوها که تمام شد، کارگاه‌ بعدی را شروع کردیم و یکی یکی داریم جلو میرویم. هر چه جلوتر می‌رویم نگاهش به آرزوهایش تمیزتر و دقیق‌تر می‌شود و جایگاه و اولویت آرزویش و حتی جهت‌گیری آرزویش دارد برایش مشخص می‌شود. • هنوز مانده تا این چینش دقیق و کامل شود و قدرت تغییر سبک زندگی‌اش را پیدا کند و ایشان موفق شود به بازگرداندن عروس خانم ... امّا با پشتکاری که دارد؛ احتمال موفقیتش زیاد است. امروز با خودم گفتم: زنگ بزنم دعوتش کنم برای مراسم احیاء لیله الرغائب (شب رغبت‌ها) موضوع صحبت استاد در احیاء فردا شب، «رسیدن به بالاترین و مهندسی‌ترین چینش آرزو در آخرالزمان» است. که برای او این موضوع شرابی بی‌نظیر است ... @ostad_shojae | montazer.ir