فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋هر چقدر غصه بخوری،
هر چقدر غمگین باشی و خودتو افسرده کنی، قرار نیست که دنیا برات کاری کنه و یا جواب خوبی بهت بده؛
رها کن!
شاید اگه بگی رها کنم مشکلاتم که کم نمیشه
اما حداقل مشکلی که بهت اضافه نمیکنه و آروم که میشی!
ارزش واقعی تو زمانی ست
که دراوج مشکلات آرام باشی...l
و برای راه حل بکوشی!
هرلحظه را زندگی کن
سعی نکن با مشغول کردن خود به مسائل ناراحت کننده زندگی را هدر بدهی؛
مشکل اکثر ما اینه که به مسائلی که غیر قطعی اند بیشتر از مسائل قطعی اهمیت میدیم
مهمترین مسئله قطعی، وعده تضمینی خداست،
که میگه اگر برای من صبر کنی، پیروزیت قطعیه✌️
پس صبر کن و به خدا بسپار
بهش اعتماد کن، اون بهترین وکیل دنیاست🦋
🦋فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ
🌺🌿ﭘﺲ [ ﺑﺮ ﺁﺯﺍﺭ ﻭ ﻳﺎﻭﻩ ﮔﻮﻳﻲ ﺍﻳﻦ ﺗﻴﺮﻩ ﺑﺨﺘﺎﻥ ] ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﻛﻦ ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻭﻋﺪﻩ ﺧﺪﺍ [ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻳﺎﺭﻱ ﻭ ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﺗﻮ ] ﺣﻖ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻦ [ ﺑﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺣﻖ ﻭ ﺑﺮﭘﺎ ﺷﺪﻥ ﻗﻴﺎﻣﺖ ]ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﻭ ﺳﺒﻚ ﺳﺎﺭﻱ ﻭﺍﺩﺍﺭﻧﺪ .(٦٠)
سوره روم
#آرامش_با_قرآن
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
شناخت امام زمان - قسمت هفدهم.mp3
3.69M
🎙 #صوت_مهدوی ؛ #پادکست
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان
📌 قسمت هفدهم
👤 استاد #محمودی
🔺 راه حل رسیدن به فرج در کلام امام باقر.
#سلسله_مباحث_مهدویت
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
فهرست اصوات مهدوی
.
🔻این پیام دراین کانال موقَّتی است
🎥حقیقت ماجرای پیامک همراه اول #همراه_اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
#بیشتر_بدانیمــــ
❇️ آیا #اعمال ما واقعا در #ظهور امـــام #مهدی "عـــج" اثر دارد❓
✅ «إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّى یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم»؛ خداوند سرنوشت هیچ قوم[و ملتی] را تغییر نمی دهد، تا اینکه آنان آنچه را در خودشان است، تغییر دهند.【۱
✨ «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُركُم وَیُثَبِّت أَقدامَكُم»؛ ای مومنان اگر خدا را یاری کنید خدا هم شما را یاری می کند و گام هایتان را محکم و استوار می سازد.【۲
☘امروزه نصرت الهی چیزی جز تحقق ظهور نخواهد بود.همیشه این گونه است که تا ما در خود و اوضاع #جامعه و #جهان خود تغییری ایجاد نکنیم از جانب خدا تغییری در وضعیت ما پدید نخواهد آمد.
🌻همواره #فتح و ظفر و نصرت خدا به نصرتی از جانب بندگان منوط شده است. ما هیچگاه از انجام تکلیفمان بازداشته نشده ایم و به این بهانه که حق تنها در زمان ظهور به تمامه مستقر خواهد شد، از اقامه حق در حد توان منع نشده ایم و امر به اجرای حق، گرفتن داد مظلومان و مقابله با ظالمان در حد توان از ما برداشته نشده است.
🌸طبیعتا اگر ما در حد خود اقدام کنیم، شرایط جدیدی در عالم ایجاد خواهد شد.
📙 پی نوشت:۱.سوره رعد آیه ۱۱۲.سوره محمد آیه ۷
✍🏻 « #انتظار عامیانه عالمانه عارفانه»، #استاد_پناهیان
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج ✨
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بی کسی و غریبی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف😭😭😭😭
فوق العاده زیباوتکان دهنده پیشنهاد دانلود👌👌
🌺 به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقاامام زمان عج صلوات🌺
" الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ"
تا کے بہ پس پردهـ
نهان چهرهـ ماهتـ . . .🌙
عمرےست کہ من
منتظرم بر سر راهتـ•😔•
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
مسیر مؤمنانه
تا کے بہ پس پردهـ نهان چهرهـ ماهتـ . . .🌙 عمرےست کہ من منتظرم بر سر راهتـ•😔• #اللهمعجللولیکال
•
اللهُّمَکُنلِوَلیڪ...🌱
نجوایۍاست؛برزبانما!
اماقلبمانبهستونهاۍدنیا،زنجیرشدهاست!
دعایمان،بوۍبۍدردۍمیدهد؛
کهبهاجابتنمۍرسد...!
مسیر مؤمنانه
پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خر
ایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
قسمت :5⃣4⃣1⃣
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد.
قسمت :6⃣4⃣1⃣
یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند.
قسمت :7⃣4⃣1⃣
قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم.
فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
قسمت :8⃣4⃣1⃣
وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!»
ـ عجب شوهر بی خیالی.
ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش.
ـ آخر به این هم می گویند شوهر!
این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.»
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت
آمد خوش آمد!»
صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم
AUD-20210210-WA0031.mp3
9.26M
برایِخواسٺنظھورتۆ
بہدرگاهخدامےآیم
باهمۀداشتہهایم
بادلےپراُمید
باچشمانےپراشك
وَبازبانےدُعاخوانِفرج^_^🦋
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
#شبتون_مهدوی
اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
╔═.🍃.════╗
@mobarz2
╚════.🍃.═╝
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ای ڪاش همیشه یاورتــ باشم من
در وقت ظہــور، محضرتــ باشم من
ھر چند که نامه ام سیاهـــ است ولــی
بگـــذار سیاه لشڪرتــــ باشم من
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
❇️ امروز ⬇️
⚜ شنبه ⚜
🌞 ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ خورشيدی
🌙 ۳ شوال ۱۴۴۲ قمری
🎄 ۱۵ مه ۲۰۲۱ میلادی
💯 #ذکر_روز :
📿 یـــا ربَّ الــعــالمیـــن 📿
#حدیث_روز 🌐
♥️رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
✨ أَمَرَنى رَبّى بِمُداراةِ النّاسِ كَما أَمَرَنى بِأَداءِ الفَرائِضِ؛
🍃پروردگارم، همان گونه كه مرا به انجام واجبات فرمان داده، به مدارا كردن با مردم نيز فرمان داده است.
📚كافى(ط-الاسلامیه) ج2، ص117، ح4 ⚡️
🦋 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🦋
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
AUD-20210501-WA0021.mp3
5.37M
#صوتمهـدوی 🔊
عاشقان امام زمان (عجل الله...) اگر
دنبال دوستی با امام زمان هستین این
چند دقیقه رو از دست ندین👌
خدا توفیق عمل بهمون بده
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
#مناجات
🌸خــــــدایــــــااااااااااا . . . .
✍🏼✹مهـــربان خـــدای خوبـــم...
مانـــدهام در #اســارت زنــدگی..
📖تو جــار زدی نزدیکتری از رگـــ گردنم و من دورتر شـــدم از تو....
😔هرجـــا بودم بـــودی...
😔هرجـــا شکستم نشـــستی..
😔هرجـــا بریـــدم بـــند زدی...
😔هرجـــا افـــتادم دستم را گرفتی..
😔 هرجـــا درماندم طـــبیب شدی...
✹تـــو #همـــیشه بــــــودی...
✹حــتی وقتی که تـنم در تب #گــناه بــود
▫️ #شـــرم نکردم از حضـــور حاضرت...
▫️و چه بی #شـــرمانه است زیر #نگـــاه سنگـــین خدایَت نافرمـــانی کنـــی...
😭و تــو بازهم شانـــهات را سپر گــریه هایم کــردی و جــار زدی بنده مــن:
🕊صدبـــار اگر #توبه شکســـتی باز آی
🕊که درگـــه ما درگـــه نومیــدی نیــس
☘وَاسْـتَـــغْفِرُوا رَبَّكُـــمْ ثُمَّ تُــوبُوا إِلَيْـــهِ إِنَّ رَبِّــي رَحِيــــمٌ وَدُودٌ
☘ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﺑﻄﻠﺒﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭم ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺩﻭﺳـــﺘﺪﺍﺭ (ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﺎﺭ) ﺍﺳﺖ.
😊ســـوره هـــود_(90)
#هر_روز_با_یک_آیه_از_قرآن
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_825047343362474809.mp3
16.09M
🔹تفسیر قرآن کریم
🔸جلسه ۱۶
🔸سوره بقره
🔸آیه : ۱۳
💠 محمد رضا رنجبر
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
فهرست اصوات تفسیر قرآن
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میفرمود :
بطری وقتی پر است و میخواهی خالی اش کنی،
خمش میکنی.
هر چه خم شود خالی تر میشود.
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی میشود.
دل آدم هم همین طور است،
گاهی وقتها پر میشود از غم،
از غصه،از حرفها و طعنههای دیگران.
قرآن میگوید:
"هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت."
این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است:
ما قطعا میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرفهایی که میزنند.
سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن
#نماز_اول_وقت
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
«مَنْعَبَدَاللّهَحَقّعِبَادَتِهِ
آتاهُاللّهُفَوْقَاَمَانِيهِوَكِفَايَتِهِ»
هركسحقمعبوديتخدارابهجاآورد،
خداوندبيشازحدّانتظاروكفايتش
بهاوعطامىكند..!!🍃🌸
#بحارالانوارجلد۶۸ص۱۸۴حدیث۴۴✨•
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
🌺🍃سنگريزه ريز است و ناچيز ...
اما اگر در جوراب يا کفش باشد
ما را از راه رفتن باز ميدارد !!!
در زندگي هم ؛ بعضي مسائل ريزاند و ناچيز ...
اما مانع حرکت به سمت
خوبي ها و آرامش ما ميشوند !!!
کم احترامي يا نامهرباني به والدين ؛
نگاه تحقيرآميز به فقرا ؛
تکبر و فخرفروشي به مردم ؛
منت گذاشتن هنگام کمک کردن ؛
نپذيرفتن عذر خطاي دوستان ؛
بخشي از سنگريزه هاي مسير تکامل ما هستند !!!
آنها را بموقع کنار بگذاريم !
تا از زندگي لذت ببريم
#هنر_شاد_زیستن
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
مسیر مؤمنانه
ایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد. به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و س
مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم.
قسمت :9⃣4⃣1⃣
گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.»
بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.»
انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم.
قسمت :0⃣5⃣1⃣
می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
هدایت شده از مسیر مؤمنانه
AUD-20210210-WA0031.mp3
9.26M
برایِخواسٺنظھورتۆ
بہدرگاهخدامےآیم
باهمۀداشتہهایم
بادلےپراُمید
باچشمانےپراشك
وَبازبانےدُعاخوانِفرج^_^🦋
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
#شبتون_مهدوی
اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
╔═.🍃.════╗
@mobarz2
╚════.🍃.═╝
🍃❤️فالی زدم این آمد: " گفتم غم تو دارم ..."
از قصهی ما حافظ، عمری است خبر دارد
" السلام علیک یا باب الله "
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯