eitaa logo
مدافعان حجابیم
237 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
چـــادرت متفـاوت ترین تیپے است ڪہ میزنــے😇 سادگے زیبــاست💖... ســـاده باش، این روزها ساده بودن بہ قــدرکافے متفاوت است. چہ تفاوت زیباییست چـــادر 💕 ❤️💙┄┄┄┅┅┅┅┅┅┄┄┄💙❤️ @chadoram
سخنان ❤ رهبر انقلاب ❤ درباره 💖شهدای💖 مدافع امنیت: 《محل خدمت این شهدا یکی از سخت‌ترین محل‌های خدمت است. این شهدای شما در زمان حیاتشان واقعاً مثل یک شهید عمل کردند.》 @ILOVEYOUHJAB
|🌑✨• ^^بہش گفتم: از غیرٺے‌هاش برام بگو!🙌 . گفٺ⇝ باغیرٺ فقط اون پسرۍ ڪہ جا نامحرم ٺو خیابوڹ، بہ آسفالٺ نگاه مےڪنہ!♡🌱 |🌪🌚• 👐| ؟ @chadoram
ممنون میشیم کانال رو به همه معرفی کنید ☺️ @chadoram
همه بدانند ! با اينكه دخترم👱🏻‍♀،با اينكه وجودم سرشار از احساسات لطيف است🥰،با اينكه آرامش بخشي مهم ترين نقشم در جهان هستي🌍 است اما...☝️ نمي خواهم به نام دختر👱🏻‍♀ بودن در جلوه هاي دنيا اسير شوم...😒 نمي خواهم اوج آرزو هايم دنيا باشد😇 و زر و زيورهايش💍👑... نمي خواهم به خاطر دختر👱🏻‍♀ بودنم" شي" بمانم،حتي به نام مذهب...☝️ من يك دخترم😍! با تمام احساسات دخترانه ام👱🏻‍♀...با تمام لطافت هايي كه يك دختر مي تواند داشته باشد.با قلبـ💝ـي كه عاشق💞✅ است ... اما... دختري مبارزم!👊 مرا متهم نكنيد به افراطي بودن✌️،به خشونت،به ناديده گرفتن واقعيتها...😕 كاش اين را بفهميد كه مي توان قلبي سرشار از عشق💖 و روحي لطيف داشت اما در راه ارزش ها جنگيد!✊ زندگی سراسر آزمون📝 است و شهادت مهر قبولی...🥰 اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک✌️ @chadoram
بدون عطـر 🔮 بدون برق💫 بدون زر🎉 با عشق❤️ به یاد بانوے دمشقـ🌈 در امن و امانـ⚡️ سر میڪنم چـادر🍃" مادرم" را و قدرش را میدانمـ✋🌹 @chadoram
من یک پسرم... وارد پیامرسان میشم فقط به شوق اینکه برم توی گروه تا ببینم بحث امروزشون چیه🤔 خب بسم الله .... بحث امروزشون راجع به اینه که چی کار کنیم مولا ازمون راضی باشن ... خب اینو ولش 😬 ببینم چند نفر اومدن به گروه اضافه شدن 😎 بعله بانو حجاب😇 آخ چقدر خوبه که اینقدر دخترای ایرانی حجابشون براشون مهمه🤗 برم پروفایلش رو ببینم 😶 نه تو قول دادی به خودت قول دادی که پروفایل نامحرم رو نگاه نکنی😵 (شیطون): نه بابا یه پروفایل که دیگه قول دادن نداره 😡 من: راس میگی بابا ولی ... نه من قول دادم امام زمان داره نگام میکنه شیطون:برو بابا بچه مثبت آخه کی با پروفایل به گناه افتاده😏 من: آره اصلا دختره مذهبیه حیا اش اجازه نمیده عکس بد بگذاره ...... ولی نه نرو..... امام زمان نگات میکنه یه وقت از نگاهش میافتی😣 نه عکس رو باز نکن.......... من:اوف چه عکسی کاش اونی که قراره خانم من بشه هم همین جور خوشگل باشه💃 کاش لب هاش به سرخی لب های باشه💄💋 کاش صورتش به قشنگی اون باشه👰🏻 😱😱😱😱😱 بزار یه پیام بدم😨😰...... .... خواهرم پروفایل هایت طوری هست که دل کسی نلرزه؟؟😵😱 توی پروفایل هات عکس با آرایش غلیظ و ناز و عشوه نداری؟؟💃 اگه نداری که دل مولا رو خوب خوب شاد میکنی🤗 اگه که نه ...... بیا یه با از این طرف قضیه رو نگاه کن 👀 از سمت طرف مقابلت👤 راستی چقدر میتونیم به سوال توی گروه خوب جواب بدیم🤔 رفتار مون طوری هست که جلوی امام زمان خجالت نکشیم؟؟؟؟ 😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔 @chadoram
🌹 بدترین سقوط ، سقوط از نگاه مهدی صاحب از زمان است..... @chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍: :چهارمین نفر نفسم بند اومد ... همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ... - ٢١ سال نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ... می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ... اولین نفر وارد اتاق شد ... محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد ... یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین ٢٠ تا ٣٠ دقیقه ... و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ... در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم ... این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ... بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ... وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیات شون حرف می زدن ... نفر سوم بودن که من وارد شدم ... آقای علیمرادی برگشت سمت من ... - نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ... - فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ... کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ... - اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی ... حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ... برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ... از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ... زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم ... دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ... تا اینکه به نفر چهارم رسید ... تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ... با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ... - شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ... ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ... نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ... . @chadoram
مدافعان حجابیم
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍: #داستان_نسل_سوخته ✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی #قسمت155:چهارمین نفر نفسم بند ا
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍: :سنجش یا چالش آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید ... طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ... - چقدر سخت می گیری به این جوون ... تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده ... افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی ... - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست... که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن ... قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم ... اما می خوام بدونم چی تو چنته داره ... پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم... تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ... - نفر چهارم شدید حالت عصبی داره ... سعی می کنه خودش رو کنترل کنه ... و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه ... علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه ... اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ... شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن ... افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن ... و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن ... بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره ... و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن ... لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد ... و سرش چرخید سمت افخم ... آقای افخم چند لحظه صبر کرد ... حالت نگاهش عوض شد... - از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ ... طبیعتا برای مصاحبه اومده ... و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره ... فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ ... و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ ... نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ ... قصد سنجیدن من رو داره یا ... فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ ... حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد ... از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه ... توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد ... و به جواب های مختلف ... متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد ... که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ... - حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم... باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه ... که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ... چرخید سمت من ... - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ ... نمی دونستم چی بگم ... شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدم ها که نگاه می کردم... انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ... چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ... @chadoram
مدافعان حجابیم
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍: #داستان_نسل_سوخته ✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی #قسمت156:سنجش یا چالش آقای علیمر
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍: : چند مرده حلاجی؟ حدود ساعت ٨ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد... دو روز دیگه هم به همین منوال بود ... اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ... هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ... شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ... از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ... - امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ... بقیه حرفش رو خورد ... - به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ... خندیدم ... - حالا قبول شدم یا رد؟ ... با خنده زد روی شونه ام ... - فردا ببینمت ان شاء الله ... از افخم دور شدم ... در حالی که خدا رو شکر می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ... روز آخر ... اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ... - هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ... یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ... نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ... - همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ... به افخم نگاهی کرد و خندید ... - اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ... از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... - نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ... هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ... خندید ... - سوار شو کارت دارم ... حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ... - حتما باید ازش خبر دار بشی ... سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ... - نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟... - هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ .. @chadoram