#التماس_تفکر
#تلنگر
#پارت_یک
من یک پسرم...
وارد پیامرسان میشم فقط به شوق اینکه برم توی گروه تا ببینم بحث امروزشون چیه🤔
خب بسم الله ....
بحث امروزشون راجع به اینه که چی کار کنیم مولا ازمون راضی باشن ...
خب اینو ولش 😬
ببینم چند نفر اومدن به گروه اضافه شدن 😎
بعله بانو حجاب😇
آخ چقدر خوبه که اینقدر دخترای ایرانی حجابشون براشون مهمه🤗
برم پروفایلش رو ببینم 😶
نه تو قول دادی به خودت قول دادی که پروفایل نامحرم رو نگاه نکنی😵
(شیطون): نه بابا یه پروفایل که دیگه قول دادن نداره 😡
من: راس میگی بابا ولی ... نه من قول دادم امام زمان داره نگام میکنه
شیطون:برو بابا بچه مثبت آخه کی با پروفایل به گناه افتاده😏
من: آره اصلا دختره مذهبیه حیا اش اجازه نمیده عکس بد بگذاره ...... ولی نه نرو..... امام زمان نگات میکنه یه وقت از نگاهش میافتی😣
نه عکس رو باز نکن..........
من:اوف چه عکسی کاش اونی که قراره خانم من بشه هم همین جور خوشگل باشه💃
کاش لب هاش به سرخی لب های #بانو_حجاب باشه💄💋
کاش صورتش به قشنگی اون باشه👰🏻
😱😱😱😱😱
بزار یه پیام بدم😨😰......
#ادامه_دارد....
#تلنگر
خواهرم پروفایل هایت طوری هست که دل کسی نلرزه؟؟😵😱
توی پروفایل هات عکس با آرایش غلیظ و ناز و عشوه نداری؟؟💃
اگه نداری که دل مولا رو خوب خوب شاد میکنی🤗
اگه که نه ......
بیا یه با از این طرف قضیه رو نگاه کن 👀
از سمت طرف مقابلت👤
راستی چقدر میتونیم به سوال توی گروه خوب جواب بدیم🤔
رفتار مون طوری هست که جلوی امام زمان خجالت نکشیم؟؟؟؟
😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت155:چهارمین نفر
نفسم بند اومد ... همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...
- ٢١ سال
نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ... می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ...
اولین نفر وارد اتاق شد ... محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد ...
یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین ٢٠ تا ٣٠ دقیقه ... و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ... در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم ...
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...
بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ... وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیات شون حرف می زدن ... نفر سوم بودن که من وارد شدم ...
آقای علیمرادی برگشت سمت من ...
- نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...
- فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...
کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...
- اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی ...
حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...
برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ... از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...
زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم ... دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ... تا اینکه به نفر چهارم رسید ...
تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ... با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...
- شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ... ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ...
نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ...
.
@chadoram
مدافعان حجابیم
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍: #داستان_نسل_سوخته ✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی #قسمت155:چهارمین نفر نفسم بند ا
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت156:سنجش یا چالش
آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید ... طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ...
- چقدر سخت می گیری به این جوون ... تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده ...
افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی ...
- تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست... که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن ... قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم ... اما می خوام بدونم چی تو چنته داره ...
پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم... تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ...
- نفر چهارم شدید حالت عصبی داره ... سعی می کنه خودش رو کنترل کنه ... و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه ... علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه ... اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ...
شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن ... افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن ... و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن ... بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره ... و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن ...
لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد ... و سرش چرخید سمت افخم ...
آقای افخم چند لحظه صبر کرد ... حالت نگاهش عوض شد...
- از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ ... طبیعتا برای مصاحبه اومده ... و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره ... فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ ... و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ ...
نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ ... قصد سنجیدن من رو داره یا ... فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ ...
حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد ... از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه ...
توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد ... و به جواب های مختلف ... متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد ... که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ...
- حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم... باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه ... که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ...
چرخید سمت من ...
- چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ ...
نمی دونستم چی بگم ... شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدم ها که نگاه می کردم... انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ...
چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ...
@chadoram
مدافعان حجابیم
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍: #داستان_نسل_سوخته ✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی #قسمت156:سنجش یا چالش آقای علیمر
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت157: چند مرده حلاجی؟
حدود ساعت ٨ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد... دو روز دیگه هم به همین منوال بود ...
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ... هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ... شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ...
از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ...
- امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ...
بقیه حرفش رو خورد ...
- به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...
خندیدم ...
- حالا قبول شدم یا رد؟ ...
با خنده زد روی شونه ام ...
- فردا ببینمت ان شاء الله ...
از افخم دور شدم ... در حالی که خدا رو شکر می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...
روز آخر ... اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ...
- هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ...
یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ... نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ...
- همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...
به افخم نگاهی کرد و خندید ...
- اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ...
از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ...
- برسونمت مهران ...
- نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ... هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ...
خندید ...
- سوار شو کارت دارم ...
حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ...
- حتما باید ازش خبر دار بشی ...
سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ...
- نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟...
- هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ..
@chadoram
مدافعان حجابیم
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍: #داستان_نسل_سوخته ✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی #قسمت157: چند مرده حلاجی؟ حدود
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت158:خارج ازگود
حس کردم دقیق زدم وسط خال ... می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه ...
- در عین اینکه پیشنهاد خوبیه ... فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه ...
ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد ...
- من بیست ساله مرتضی رو می شناسم ... فوق العاده قبولش دارم ... نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره ... نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه ... و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره ... اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای ...
سکوت کرد ...
- به نظر حرف تون اما داره ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ...
- ولی تو به درد اونجا نمی خوری ... نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی ... اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه ... تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری ... می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی ... بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده ... مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست ...
خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم...
- قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است ... فکر می کنید کجا جای منه؟ ...
- فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ ... یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه ... سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم ... مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود ... اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم ... نون گندم هم خوردیم ...
بلند خندید ...
- اون رو که می گفتی صفر کیلومتری ... این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی ...
حالا مرد و مردونه ... صادقانه می پرسم جواب بده ... وضع مالیت چطوره؟ ...
چند لحظه جدی بهش نگاه کردم ... مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد ... شرایط و موقعیت ... چیزهایی رو که ممکن بود ندونم ... و ...
اونقدر که حس کردم الان می سوزه ... داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم ...
- بستگی داره ... به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه ... یا چیزی که من اهلش نباشم ...
@chadoram
🌸➖➖➖🍃➖➖➖🌸
بیخود برایم دلیل و مدرڪ نیاورید
من دختــرم💓
میدانم ڪہ صلاح من
در «حجاب »اسٺ
براي من
دلیلي بزرگٺـر از
سخن خدايــم نیسٺ
من حجابـــ میڪنم
چون خداے من اینگونہ مے خواهد😇
#الهے_و_ربے_من_لے_غیرڪ🌹
@chadoram
#گریه
آدم وقتی گریه میکنه ناراحت و غمگین میشه. حس شادی از آدم دور میشه .. سرحال نیستی .دوست داری یه گوشه بشینی و کسی کار به کارت نداشته باشه !
فقط یه گریه است که آرومت میکنه ! بهت حس بهجت میده
سرحال میشی
به قول معروف سبک میشی ! حتی گاهی بعد گریه لبخند به لبت میاد بسکه آرامش داری ..بهت انگیزه حرکت و تلاش میده .میگی با توکل با خدا درست میشه مشکلم !
اون گریه گریه بر امام حسینه !
همیشه هرجا تو هر شرایطی بر مصیبت امام حسین گریه کنی حالت دگرگون میشه !
حال دلت خوب میشه !🌺
✒#عطرسیب
@chadoram
مادران گل کانال حتما بخونید
#تربیت_نسل👶
❤️🍃اگر میخواید فرزندان مومن و اهل مناسک دینی داشته باشید دعوتشون کنید با عملتون نه صرفا زبان...
💠🏠اعمال عبادی دسته جمعی توی خونه برنامه ریزی کنید که فضای زیبا و دوستداشتنی برای بچه ها داشته باشه مثلا حتما روزی یه وعده نماز جماعت پشت سر پدر خانواده بخونید همگی...
☺این کارها هم پایه های خانواده رو محکم میکنه و هم بچه ها رو اصولی با طعم شیرین دینداری آشنا میکنه...
برنامه های تفریحی مذهبی داشته باشید...🕌
زیارتهای پیوسته داشته باشید...
🍜نذری پزون و هیئت و روضه داشته باشید...
✅اجازه بدید بچه هاتون توی این فضا رشد کنن و تمام خاطرات شیرین کودکی شون برگرده به همین اتفاق ها و المان های مذهبی...
اینطوری سخت تر میتونن از مذهب جداشون کنن چون باهاش خو گرفتن و توی فرهنگ رفتاریشون وارد شده
#درقبالکودکمانمسئولیم
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت159:جوان ترین چهره
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی؟ ...
نگاهم جدی تر از قبل شد ...
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می رسه ... به داشته هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...
من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ...
- شنبه ساعت ۴ بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ...
شنبه، ساعت ۴ ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...
- رو هوا زدیش؟ ...
خندید ...
- تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می کنی؟ ...
آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...
بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها ... روزی ٣٠٠ تا ۴٠٠ صفحه کتاب می خوندم ... و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم ...
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ...
نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم ... کارت ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...
- خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ...
وارد سالن که شدم ... جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز ٢٣ نشده بودم ...
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت160:حرف هایی برای گفتن
برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ...
و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ...
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ...
- مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم ...
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
- این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ...
حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس می کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ...
سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...
برنامه اصلی شروع شد ... صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ... مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید پیداش می کردیم ...
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ...
- شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ...
شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت161:ایده های خام
بدجور جا خورده بودم ... توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ...
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم ...
- نه حاج آقا ... از محضر بزرگان استفاده می کنیم ...
با لبخند خاصی بهم خیره شد ... انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود ... نشست بود ... عادی و خودمونی ...
- پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟ ...
مکث کوتاهی کرد ...
- چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست ... می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟ ...
دوباره نگاهم توی جمع چرخید ... هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود ... با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو ...
- بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع ... مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه ... مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف ... بعد از ٣، ۴ نفر اول ... مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد ... قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن ... برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده ... و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم ... پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات ... به راهکار فکر کنیم ... و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم ... تا به نتیجه برسیم ...
سالن، سکوت مطلق بود ... که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست ...
- خوب خودت شروع کن ... هر کی پیشنهاد میده ... خودش باید اولین نفر باشه ... اون پشت، چی می نوشتی؟ ...
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- هنوز خیلی خامه ... باید روشون کار کنم ...
- اشکال نداره ... بگو همین جا روش کار می کنیم ... خودمون واست می پزیمش ...
ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت ... بسم الله گفتم و شروع کردم ... مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم ... بر همون اساس جلو می رفتم ... و پشت سر هر کدوم ... پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم ...
چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود ... بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن ... یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن ... یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن ...
و آقای مرتضوی ... در حال نوشتن حرف های جمع بود ...
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد ... حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم ... کاملا له شده بودم ... اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت ...
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت162:فروشی نیست
بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...
شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید می کرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم ...
غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد...
- این نیروتون چند؟ ... بدینش به ما ...
علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...
- ولی گفته باشم ها ... مال گرفته شده پس داده نمی شود...
و علمیرادی با صدای بلند خندید ...
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ ...
مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد ... و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟ ...
پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه ... نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می تونم با اونها بیام ...
بقیه اش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت ... اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتن های من رو نگهداشت ...
من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...
خودم هم اگه تنها می رفتم ... شیرازه زندگی از هم می پاشید ... مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می شد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ می زد که ...
- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ...
.
@chadoram
🌸...چـادرےها...🌸
شاید گرمشــون بشع،ولی باهرکــسے گـرم نمیـشــ🚫ـن!
شاید چادر تو دستـ👐🏻ـو پــ👣ـاشون باشع،ولـے شخصیت شـون زیردستـ و پـا نیست!😌
شـاید جدےوخشـکـ به نظـربیان🍃،ولـے مغرور بےاعتـنا نیسـتن!💕
شایـد اهل رفاقت حــ🍻ـرام نبـاشنـ،ولـے تو دوستےهای سـ👭ـالم آخـرشن!
شایـد اهل خودنمــ👸ـایـے نباشن،ولـے به چشم خـ💖ـدا میان!
شایـد آرایـ💄ـش نداشته باشن، ولے آرامـش دارن!😎
"چـادرےها تو عیـنـ سادگـے...یه دنیـ🌍ـاے قشـنـگ دارن...!!"📿
🌷°•| @chadoram
#چادرانه🌺
❤️♡ بانوی محجبه ♡❤
نمــيدانــم در دلــت چــه ميــگــذرد❗️
👈نمــي خواهــم بــدانم❌
ولي احسنت😊👏
کــه بــا #حــجابــت...
نه دل #شــهيــدي را شکــانــدي💔
نه دل #جــواني را لــرزانــدي✅
با روی چو مه🌙به زیر چادر!
خود گشته ای اسباب تفاخر✌️
تا حفظ کنی حریم خود را ...
صد رحمت حق بر این تفکر✔️
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت163:آشیل
توی راه برگشت ... شب توی قطار ... علیمرادی یه نامه بهم داد ...
- توصیه نامه است برای * ... مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد ... توی مجتمع ما بمونی ... برات توصیه نامه نوشت ... گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت ...
نامه توی دستم خشک شد ...
- آقای علمیرادی ...
- نترس بند پ نیست ... اینجا افراد فقط گزینش شده میرن... این به حساب گزینشه ... حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده ... خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن ... الکی کاری نمی کنه ...
انتخاب بازم با خودته ... فقط حواست باشه ... با گزینش مرتضوی و تایید اون بری ... هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن ... هم باید خیلی مراقب باشی ... پاشنه آشیل مرتضوی نشی ...
هنوز توصیه نامه توی دستم بود ... بین زمین و آسمون ... و غوغایی توی قلبم به پا شد ...
- پس چرا واسم توصیه نوشت؟ ... اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟ ...
تکیه داد به پشتی ...
- گفتم که از بچه های قدیم جنگه ... اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس ... کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد ... هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟ ... میومد وسط، محکم پای کار ... براساس تواناییش، کم نمی گذاشت ... به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه ... و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا ...
مرتضوی هنوز همون آدمه ... تنهایی یا با همراه ... محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه ...
انتخاب تو هم تو همون راستاست ... ولی دست خودت بازه... از تو هم خوشش اومد ... گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره ... اهل ناله و الکی کاری نیست ... می فهمه حق الناس و بیت المال چیه ... مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار ... نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه...
تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم ... انتخاب سختی بود ... ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات ... هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست... آماده له کردن و خورد کردنت باشن ...
از طرفی، اگر اشتباهی می کردم ... به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد ... ریسک بزرگی بود ... بیشتر از من... برای مرتضوی ...
غرق فکر بودم ...
- نظر شما چیه؟ ... برم یا نه؟ ...
و در نهایت تمام اون حرف ها ... و فکرها ... تصمیم قاطع من... به رفتن بود ...
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت164:جامانده
از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود ... حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت ...
- حق نداری بری ...
کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم ... یه اتفاقی افتاد ... و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت ... همه چیز بهم ریخت ...
حالم خراب بود ... به حدی که کلمه خراب، براش کم بود ... حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته ... لب تشنه ... چند قدمی آب، سرش رو می بریدن ...
این بار که به هم خورد ... دیگه روی پا بند نبودم ... اشک چشمم بند نمی اومد ... توی هیئت ... اشک می ریختم و ظرف می شستم ... اشک می ریختم و جارو می کردم ... اشک می ریختم و ...
حالم خیلی خراب بود ...
- آقا جون ... ما رو نمی خوای؟ ... اینقدر بدم که بین این همه جمعیت ... نه عاشورات نصیبم میشه ... نه ...
هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم ... حالم خراب تر می شد ...
مهدی زنگ زد ...
- فردا عاشورا، کربلاییم ... زنگ زدم که ...
دیگه طاقت نیاوردم ... تلفن رو قطع کردم ...
- چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ ... اگه حاجت دارم؟... من، خودم باید فردا کربلا می بودم ...
در و دیوار داشت خفه ام می کرد ... بغض و غم دنیا توی دلم بود ... از هیئت زدم بیرون ... رفتم حرم ... تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک ...
- آقا جون ... این چه قسمتی بود نصیب من شد ... به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ ... یه بار اعتراض نکردم ... اما اینقدر بدبخت و رو سیام ... که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ ... اینقدر به درد بخور نیستم؟ ... به کی باید شکایت کنم؟ ... دادم رو پیش کی ببرم؟ ... هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ ... هر دفعه یه هفته به حرکت ... ١٠ روز به حرکت ... این بار ٢ روز به حرکت ...
آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی ... من، الان دق کرده بودم ... دلم به شما خوشه ... تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید ...
خیلی سوخته بودم ... دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود ... می سوختم و گریه می کردم ... یکی کلا نمی تونه بره ... یکی دم رفتن ...
اونم نه یه بار ... نه دو بار ... این بار ... پنجمین بار بود ...
بعد از اذان صبح ... دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت ... حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد ... جمعیت داشتن وارد می شدن ... که من ...
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت165:ساعت ١٠دقیقه به...
رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن ...
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود ...
- اتفاقی افتاده؟ ... حالت خوب نیست؟ ...
چشم های پف کرده ام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می زدم ... و سرم ...
نفسم بالا نمی اومد ...
- چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ...
سعید با تعجب بهم خیره شد ...
- روز عاشورا ... خونه می مونی؟ ...
نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشم هام دوید ... آقا ... من رو می خواد چه کار؟ ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرف ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمی کرد ...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می خندید ...
بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ... ساعت، هنوز ٩ نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...
ساعت ١٠ دقیقه به ١١ ...
گوشیم زنگ زد ... بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ...
شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
چند لحظه مکث کردم ...
- شرمنده به جا نمیارم ... شما؟ ...
و سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسین فاطمه ام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...
ساعت ١٠ دقیقه به ١١ ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...
@chadoram
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت166:بی تو میمیرم
ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ...
بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ...
از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ...
کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...
- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ...
پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...
#ادامه_دارد...
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت167:عطش
همیشه تا ١٠ روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم ...
روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ...
نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت ... تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ...
- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی ... یا از اونهایی که ...
روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ...
ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ...
که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دوره ام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می شد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاش هام برای موندن ... و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...
چشم هام رو که باز کردم ... تشنه با لب های خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که می دویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمی شد ... زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد ...
توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خدا ...
مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...
امید تازه ای وجودم رو پر کرد ... بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدم هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...
با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد ...
- سلام ... خوش آمدید ...
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...
- تشنه ام ... خیلی ...
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ...
صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...
پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...
- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...
چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...
خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...
توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...
#ادامه_دارد...
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت168:جاده کربلا
کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...
و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...
هر بار خبر ظهور می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ... هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام وجود فریاد می زدم ...
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ...
من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ...
کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...
هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود ...
مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...
بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ...
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
- جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...
خندید ...
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...
ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ...
تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره ٢ ... حال یکی بهم خورده ... و ...
مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ... یا یکی دیگه صدام می کرد ... اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ...
جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ...
حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... جاده کربلاست ...
پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...
.#ادامه_دارد...
@chadoram
مدافع چادر حضرت زهرا😍😍😍:
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت169:تشنه لبیک
سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...
خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...
- آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ...
از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ...
- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ...
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...
_چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...
چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...
- بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ...
#ادامه_دارد...
@chadoram
با عرض سلام و ادب خدمت اعضای گرامی کانال...
فرارسیدن ماه محرم را خدمت تمام عاشقان آقا اباعبدالله الحسین تسلیت عرض میکنم😔
در هیئت ها و روضه ها دعا گوی ماهم باشید،التماس دعا💕
@chadoram
🌹شهید_نشوی_میمیری!
میدانی حکایت من چیست؟
حکایت من آن گمشده ای است که می دود دربیابان دنیــا
میگردد دنبال نشانی از شهادت ...😔
°•⇜میدانی دردم را؟
°•⇜میفهمی اشکم را؟
°•⇜میبینی قلبم را؟
°•⇜من اینم😭
میدانی که شهید نشوی
آخرش میمیری...
تمـــــام...
یک کاغذ،پایان من وتوست
که رویش باخط تایپی مینویسند
فوت شد
💢میدانی؟
✧سخت است
✧درداست
✧بغض است
آخراین قصه اینطورتمام شود
بگویند: مُــــرد؟
خیلی سنگین است،مُرد...مُرد...مرد؟ و تمام شد؟
یعنی آخر نشد،شهادت قسمتش
👈یعنی دیدار
ابراهیم هادی،حاج همت،مهدی نوروزی،محمدرضادهقان،محمدهادی ذوالفقاری،محسن حججی رابه گور ببرد؟
اصلا انصاف نیست ها...😭
مامدعیان صف اول بودیم
ازآخرمجلس شهدا راچیدند
بیا برویم،آخر صف
شایدبه ما بی لیاقت ها هم رسید
دلشکسته ها💔 مرگ را نمی پذیرند
طاقت ندارندبگویند،آخر این قصه بامرگ ختم یافت.
خداوندا...
به حرمت شهدایت آخرقصه ی ما را شهادت قرار بده...🌹
@chadoram
🦋✨💎🍃
✨
💎
🍃
خبر نداشت، میرفت مجلس و مراسمی؛
ناگهان غافل گیر می شد !😳😦
چشمش که به زن های بی حجاب می افتاد ،
می نشست یک گوشه ،سرش را پایی می انداخت ؛😓
چندلحظه که می گذشت، بلند میشد چیزی را بهانه می کرد و زود خداحافظی می کرد .👋
دیگر لازم نبود چیزی بگوید !
همه می فهمیدند که 《#محمدعلی_رجایی》آدمی نیست که به هر محفلی پا بگذارد و در مقابل عمل حرام بی تفاوت بماند!🙃🙂❣✋
خواندنی ها از زندگی یک رئیس جمهور
صفحه 22
@chadoram