eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
-نوشت سلام به همراهان خوب کانال در رابطه با رمان ریحانه شو توضیحاتی رو خدمتتون عرض میکنم: درباره شخصیت «حسین» بعضی از دوستان گفتند که رفتار هایی که داره در شان یک پاسدار نیست باید عرض کنم خدمتتون که بنده هم با بعضی از رفتار هایی که این شخصیت داشت موافق نبودم و قصد داشتم این قسمت ها رو ویرایش کنم اما از اونجایی که در این رفتار ها کاری که خلاف عرف باشه نبود به قلم نویسنده دست نزدم. این نکته رو عرض کردم تا سوء تفاهمى پیش نیاد و اینکه به پاسدار های محترم بی احترامی نشده باشه...
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت45 همین را گفت و رفت کمی آن طرف تر کنار
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین باتعجب گفتم: _تو دختر خاله این بودی و تاحالا هیچی نگفتی؟! خندید و گفت: _مگه پرسیده بودی و نگفتم؟ بگذریم..خودم هدیه ات رو کادو گرفتم دوستش داشتی؟! _اوهوم،ولی.. _ولی چی؟! _من که نمیتونم استفاده شون کنم.. اخمی کرد و گفت: _چرا نتونی؟ مگه تو چی کم داری؟ اصلا حالا که اینطور شد از امروز چادر سر میکنی و با ما نماز میخونی! خندیدم و گفتم: _اما خاله ات گفت زوری سرم نندازم ها! بعدشم من هنوز نماز خوندن بلد نیستم که.. بغلم کرد و گفت: _الهی قربونت برم مگه ما مردیم که کمکت نکنیم؟ منم نگفتم زوری سر بنداز که.. من میدونم تو توی دلت میخوای مثل ماها چادر سرکنی و نماز بخونی اما با خودت درگیری! با چیزی که از قبل باور داشتی و الان داری تحقیق میکنی درگیری.. اما تو دلت پاکه سمیرا. همین که دعوت شده روضه امام حسین یعنی حضرت مادر تورو خواسته.. خجالت زده گفتم: _حضرت مادر کیه؟! _حضرت فاطمه زهرا(س). _آها.. _میدونی مادر هرکسیو الکی لایق روضه پسرش نمیکنه ها. فکر کن چقدر تو گرانبهایی که دعوتت کرده.. تازه از طرف یه مادری چادر هم برات فرستاده دیگه چی از این بهتر میخوای برای قبول کردنشون؟! سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.. صدای اذان ظهر پیچید و ملیحه دستی روی شانه ام کشید و گفت: _میای بریم نماز بخونیم؟ دارن اذان میگن.. _نه! ملیحه جاخورد و با تعجب نگاهم کرد.. ادامه دادم: _من نمیخوام تا خودم کامل چیزیو باور نکردم انجامش بدم. ببین من میدونم تو داری درست میگی اما باید بتونم با دلمم درکش کنم.. اینجوری ممکنه یه روزی از نماز و حجاب خسته بشم! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
دوستانی که تازه واد کانال ما شدید ♥️خوش اومدییید♥️ دوستان قدیمی هم ممنون که مارو تنها نمیزارید😊♥️ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت46 باتعجب گفتم: _تو دختر خاله این بودی و
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _باشه عزیزم هرجور راحتی. و رفت وضو بگیرد و نماز بخواند... اطرافم را نگاه کردم. همه مشغول نماز بودند. چشم چرخاندم اما حسین را ندیدم. یعنی کجا رفته؟ بی حال و خسته روی صندلی نشستم و به هدیه ی مادر حسین نگاه میکردم.. هدیه را به چه شخص خاصی میخواست بدهد که مرا لایق آن دانسته؟ منظورش از این جمله که و چه بود؟ کلافه دستهایم را گذاشتم روی صورتم و چشمانم را بستم.. چقدر گرسنه ام! به محض اینکه یکی از بچه ها نمازش تمام شود اورا جای خودم میگذارم و میرم ساندویچی! در همین افکار بودم که صدای حسین بالای سرم پیچید!: _بفرمایید این برای شماست. سرم را بلند کردم..خدای من ساندویچ! لبخندی زدم و ساندویچ را ازدستش گرفتم و گفتم: _کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم! خندید و گفت: _خب خداروشکر که حقیر خواسته تون رو برآورده کردم! لبخندی زدم و با ولع شروع کردم به خوردن ساندویچم! جوری با ولع میخوردم که باعث تعجب حسین شد! _انقدر گرسنه بودین و چیزی نگفتین؟ لقمه ی در دهانم را قورت دادم و گفتم: _آره بخدا خیلی گشنم بود. تازه الان دارم به این فکر میکنم برم یه ساندویج دیگه هم بخرم! خندید و گفت: _پس بیاین بریم! با تعجب و درحال گاز زدن ساندویچ نگاهش کردم! به حرف آمد: _چیه؟! مگه ساندویچ نمیخواستین؟ _هوم.. _خب بریم دیگه.. منم هوس کردم یکی دیگه بزنم! خندیدم و بلند شدم.. _ساندویچی یه کم اون ورتره..خسته که نیستین قدم بزنیم؟ _نه بریم.. راه افتادیم سمت ساندویچی. طول مسیر ساکت بودیم تا رسیدیم به یک پارک قبل از ساندویچی.. و او به حرف آمد: _بشینید همینجا توی پارک تا من برم ساندویچ رو بگیرم و بیام. از غیرتش خوشم آمد! باشه ای گفتم و رفتم روی چمن زیر یک درخت کوچک نشستم. یک ربع طول کشید تا حسین همراه ساندویچ ها آمد.. روبرویم نشست و یکی از اانها را به دستم داد و خودش سریع شروع به خوردن کرد! من هم بی تعارف شروع کردم به خوردن. ساکت بودیم و ساندویچ میخوردیم.. تقریبا ساندویچ درحال تمام بود که حسین گفت: _چند روزه میخوام یه چیزی رو خدمتتون بگم اما از واکنشتون میترسم! درحال خوردن نگاهش کردم و بعد از چتدثانیه گفتم: _بگید قول میدم مثل پسرخاله ام دست بزن نداشته باشم! خندید و دستش را درجیب شلوار مشکی اش کرد و یک گردنبند فیروزه بیرون آورد و جلویم گرفت! _این چیه؟ سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست و گفت: _با من ازدواج میکنید؟ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
اگر اعضای کانالمون به دویست نفر برسه شبی دوپارت رمان میزارم😊 @chadoram
" ۱۵ قدم خودسازے یاران امام زمان(عج) 🔹قدم اول : نماز اول وقت 🔸قدم دوم : احترام به پدر و مادر 🔹قدم سوم : قرائت دعاے عهد 🔸قدم چهارم : صبر در تمام امور 🔹قدم پنجم : وفاے به عهد با امام زمان(عج) 🔸قدم ششم : قرائت روزانه قرآن همراه با معنے 🔹قدم هفتم : جلوگیرے از پرخورے و پرخوابے 🔸قدم هشتم : پرداخت روزانه صدقه 🔹قدم نهم : غیبت نکردن 🔸قدم دهم : فرو بردن خشم 🔹قدم یازدهم : ترک حسادت 🔸قدم دوازدهم : ترک دروغ 🔹قدم سیزدهم : کنترل چشم 🔸قدم چهاردهم : دائم الوضو بودن 🔹قدم پانزدهم : محاسبه نفس @Chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت47 _باشه عزیزم هرجور راحتی. و رفت وضو بگ
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین خدای من این حسین است که دارد از من خواستگاری میکند؟ خیره نگاهش میکردم و نمیتوانستم چیزی بگویم. چشمان زیبایش را باز کرد و نگاهم کرد: _نمیخواید چیزی بگید؟ انگار زبانم بند آمده بود.نمیتوانستم حرف بزنم.. حسین_ چند روز بود میخواستم این پیشنهاد رو به شما بدم اما میترسیدم از اینکه "نه" بشنوم. تا اینکه اون روز جلوی پسرخاله تون گفتین ازمن خوشتون میاد دلم قرص شد و باخانواده ام صحبت کردم.. این گردنبند فیروزه هم مال مامانمه که از مادرشوهرش بهش رسیده. گفت بدمش به شما و ازتون خواستگاری کنم.. ان شاءالله به زودی با خانواده خدمت میرسیم. مادرم صبح زنگ زدن و با مادرتون صحبت کردن.. و من باز هم سکوت کردم! خدای من به آرزویم دارم میرسم.. خدای من دعایم گرفت! خدای من امام حسین صدایم را شنید! او واقعا حاجت میدهد. به قول ملیحه دیگر جای تردیدی برای قبول کردنشان نیست! حسین_میشه یه چیزی بگید؟ دارم نگران میشم.. گردنبند را ازدستش گرفتم و همانطور از روی شالم دور گردنم گرفتم و رو به حسین گفتم: _بهم میاد نه؟! حسین خندید و گفت: _مبارک باشه عروس خانم. _من یه شرط دارم! حسین کمی ترسید و با اضطراب گفت: _چه شرطی؟! _باید نماز خوندن رو بهم یاد بدی. باید فلسفه حجاب رو بهم بگی.. باید از امامان واسم بگی.. امام حسین که خیلی خوب حاجت میده... خندید و گفت: _چشم. هرچی شما بخوای.. _ولی تا زمانی که به من اینارو یاد ندادی نمیخوام ازدواج کنیم! کمی ناراحت شد و با تعجب پرسید: _چرا؟؟ _چون میخوام یه زمانی خانم خونه ات باشم که یه خانم زهرایی و کامل شده باشم.. که لایق همسرتو بودن باشم.. _همین الآنم هستی.. _نه،تعارف که نداریم..نیستم! هنوز خیلی چیزا مونده که باید با قلبم درکشون کنم. _باشه.. تا هروقت بگی منتظر میمونم. اما یه چیزیو باید بگم. _چیو؟ _من احتمالا تا عاشورا نباشم و چند روز دیگه اعزاممونه.. با تعجب گفتم: _اعزام؟؟؟ به این زودی؟ مگه قرار نبود اول بری شهرستان و بعد بری سوریه؟ _آره اول برنامه همین بود اما ظاهرا برنامه عوض شده و اعزاممون جلو افتاده.. هردو سکوت کردیم..نمیدانستم چه بگویم تا اینکه خود حسین گفت: _تا من برم و برگردم منتظرم بمون.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
پیامبر اکرم(ص)می فرماید: بالاترین اعمال ؛انتظارفرج است☺️ @chadoram
امامته امام زمانمونه😍💚
🍃 یا ابا صالح المهدی ادرڪنی ...یڪ نفــر مانده از این قوم ڪه بر می‌گردد...☺️ 🍃
آقـا مبـارڪ اسـت ردایِ امـامَت😍💙🌱