eitaa logo
مدافعان حجابیم
243 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴تلنگر چه کردی که سوخت ⁉ کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد : "موجودى كافى نميباشد! " 😳 امكان نداشت، خودم مي دونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم. با بيحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: "رمز نامعتبر است".😠 اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت : آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟ فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته... 😨 در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد؛ "پول نقد همراهتون هست"؟ خدايا... ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادت هايى كه كرديم ، دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ... . نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم : مگر ميشود؟ اين همه اعمالى كه فكر مي كرديم نيك هستند و انجام داديم چه شد؟؟ و جواب بدهند : اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت... ! ❗كنار «بخل» ❗كنار «حسد» ❗كنار « ريا» ❗كنار «بى اعتمادى به خدا»، ❗كنار «دنيا دوستى» و ... نكند از ما بپرسند : نقد با خودت چه آورده اى؟ و ما كيسه‌هایمان تهى باشد و دستانمان خالى... ❗❗❗ 🤲🏻خدايا ! از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان مي شود به تو پناه مي بریم....... @chadoram
تو تجلے خدایے و خراب تو منم ✨پاے اسم تو میان آمد و لرزید تنم السلام اے پسر فاطمہ را تا گفتم ✨عالمے مسٺ شد از عطر سلامِ دهنم 🌼 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت54 یعنی واقعا رفت؟! دلم گرفت.. خسته شدم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین مادرم سریع خاله را گرفت و با حالت التماس گفت: _نسرین توروخدا بس کن. میبینی که دخترم از مرگ برگشته میبینی که نا الان دیگه این راهمونه و این زندگیمون بس کن توروخدا.. حداقل جلو دوستاش!.. اما خاله انگار قصد نداشت تمام کند: _چی چی میگی تو؟ پسر بیجاره من از اون روز لعنتی نه خواب داره نه خوراک. همش نشسته گریه میکنه. چرا؟ چون این دختر خانمت با آبروریزی هاش دلشو شکونده! مگه این دوتا از کودکی ناف بُر هم نبودن؟! مگه نشون نبودن واسه همدیگه؟ پس اینو چی میگی؟! من که راضی نیستم و تا آخر عمرم اون پسره رو نفرینش میکنم الهی که جز جیگر بگیره الهی بمیره راحت بشیم از دستش.. نماندم بقیه حرفها رو بشنوم. زدم زیر گریه و دویدم توی اتاق. ریحانه و زهرا و ملیحه هم به دنبالم آمدند.. و مثل همیشه این ریحانه بود که سعی در آرام کردنم داشت: -سمیرا؟ سمیرا جانم خواهری.. توروخدا آروم باش. ببین اگه قرار بود به نفرین هرکسی خدا هم بلا رو سر اون طرف بیاره که سنگ رو سنگ بند نبود! سمیرا جانم عزیزدلم آروم باش. هیچ اتفاقی نمیوفته. خالته دیگه..میخواسته عروسش بشی حالا داره غصه دلشو میریزه بیرون. به دل نگیر خواهر گلم. اونم ناراحته.. با هق هق فریاد زدم: _ولی دلیل نمیشه نفرین کنه.. دلیل نمیشه بیاد اینجوری حرف بزنه.. _یادته یه کتاب دعای توسل بهت دادم؟ اونو هرروز بخون و هرروز توسل کن به یکی از ائمه. ان شاءالله کمکت میکنن. نگران نباش. سر و صدای بیرون قطع شده بود.. ملیحه در اتاق را باز کرد و سرکی کشید. انگار خاله توی حیاط بود و مادرم داشت دلداری اش میداد! کاش حسین بود و حداقل به این زودی نمیرفت تا به خاله ثابت میکردم خوشبختم! ریحانه باز به حرف آمد اما این بار با شیطنت: _نظرتون چیه بریم توی آشپزخونه غذا بکشیم و بخوریم؟ وسط گریه هام خنده ای زدم و ریحانه سریع با دست های مهربانش اشک هایم را پاک کرد و گفت: _قربون دل نازکت برم عروس خوشگل. پاشو بریم ببینم. نمیخوای به مهمونات غذا بدی؟ قهر میکنم و میرما.. لبخندی زدم و چهارتایی رفتیم توی آشپزخانه... غذا قورمه سبزی بود..به به! تا توانستیم نوش جان کردیم و درحال شستن ظرفهایمان بودیم که مادرم آمد داخل و گفت: _به به! میبینم که دارید آثار جرم رو پاک میکنید! چهارتایی خندیدیم و مادرم هم با ما خندید و گفت: _نوش جونتون. بچه ها ببخشید اگر خواهرم اینجور رفتار کرد.. فرستادمش رفت. و ملیحه و زهرا و ریحانه بابت ناراحتی مادرم بخاطر رفتار خاله کمی بااو شوخی کردند و جو را عوض کردند. بعد از چند ساعتی که حال و هوایمان خوب بود ریحانه گفت: _من یه پیشنهادی دارم. همه بی هیچ حرفی نگاهش کردیم و او ادامه داد: _سه چهار روز دیگه بیشتر به عاشورا نمونده نظرتون چیه هرروز بریم گلزار شهدا؟! اول از همه من موافقت کردم خیلی دوست داشتم گلزار شهدا را ببینم ها را ببینم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
‌ 💚✨💚 💚خوشبخت کسی که ✨عشق احمد ‌‌‌ﷺ دارد 💚در قلب ✨درخش نور مُحَمَّدٍ ﷺ دارد 💚هر کس بفرستد ✨به مُحَمَّدٍ ﷺ صلوات 💚در آخرتش ثواب ✨بی حد دارد @chadoram
🔰یه دلیل اینکه دخترها👧 اینقدر از این موضوع می‌نالن که چرا پسرها به اهمیت زیاد می‌دن، خود هستن! ⚠وقتی دخترها با مدل و تنوع خودشون رو عرضه می‌کنن، باعث میشه سطح سلیقه و پسرها بره بالا و دیگه به هر چهره‌ای راضی نشن!... دقیقا یه دلیلی که میگن به نفع خانوم‌هاست هم همینه... 💠البته اینکه پسرها باید 👀 رو کنترل کنن، اون یه بحث دیگه‌ست... اما خودکرده را تدبیر نیست @chadoram
⁉‍ چرا حجاب ⁉ 🔻🔻سخنان زیبای استاد قرائتی درباره حجاب🔻🔻 ⬅شما جنس مرغوب را در کادو می پیچید، ⬅روی تلویزیون پارچه می اندازید  ⬅کتاب قیمتی را جلد می کنید ⬅طلا و جواهرات را ساده در دسترس قرار نمی دهید. ⬅بنابر این جلد و حجاب نشانه ارزش است. 🔵خداوند برای چشم که ظریف است و خطراتی آنرا تهدید می‌کند، حجاب قرار داده. 🔹حجاب باعث تمرکز فکر "مرد" و در نتیجه پیشرفت جامعه میگردد چرا که بخش عمده تولید جامعه به دست مرد است ⬅در کشورهایی که بی‌حجابی رایج است، نظام خانواده از هم گسسته و آمار طلاق غوغا می کند 🔹اسلام به خاطر حفظ حیا، کرامت و جلال، و برای جلوگیری از بی‌نظمی جنسی و هوسبازی و گسستن نظام خانواده "حجاب" را واجب فرموده. 🔹باید دانست که "حجاب" مانع تولید نیست. 👈بزرگترین صادرات ایران بعد از نفت، قالی است که تولید بهترین نمونه‌اش به دست زنان با حجاب است 🔹حجاب مانع تحصیل نیست وجود صدها هزار دانشمند زن در کشور ما شاهد این ادعّاست. 🔵حجاب آرم جمهوری اسلامی ایران است. 🔵دنیا انقلاب اسلامی ایران را باحجاب بانوان می شناسد و ابرقدرتها از این نشانه پرارزش انقلاب آنقدر هراس دارند که چند دختر مسلمان را با پوشش اسلامی بر سر درس تحمل نمی کنند. ✅من_حجاب_را_دوست_دارم✅ @chadoram
🌸🍃 +چرا حجاب داری خانم🤔 _چون با ارزشم😌 +ینی چی😯 _ینی عمومی نیستم😁 +اگه خوشکل بودی حجاب نمیکردی حتما یه چی کم داری😏 _آره بی عفتی و بی حیایی کم دارم☺️ +ینی من بی عفتم😳 _اگه با عفت بودی نمیزاشتی از نگاه کردنت لذت ببرن🙄 +کیا😕 _همه مردا غیر از شوهرت😏 +خب نگاه نکنن😡 _خب وقتی داری گدایی نگاهشونو میکنی چجوری ردت کنن☹️ +من واسه دل خودم خوشکل کردم!! _حواست به دل اون خانمی که شوهرش با دیدن تو نسبت بهش سرد میشه یا اون پسر جوونی که شرایط ازدواجو نداره هم هست💔؟؟؟ +به اینش فکر نکرده بودم 🤔 _خدایی تو خونه هم واسه شوهرت اینجور شیک میکنی😏 +راستش نه کی حوصله داره آخه😒 _پس شوهرتم مجبوره بیاد زنای خیابونی رو نگاه کنه مثل این مردایی که زل زدن به تو❗️❗️ +داری عصبیم میکنی دختره امل😠 _من خودمو خوب پوشوندم تو مثل قرون وستایی ها لباس پوشیدی پس به من نگو امل😊 +خب مده😞 _آخرین مدت کفنه خانمی😏 +هنوز جوونم بزار جوونی کنم فرصت دارم❗️ _اگه تو همین حالت ملک الموت بیاد ببرتت چی😔 + ینی جهنمی میشم 😰 نه نه😱 _ینی واقعا بی حجابی ارزش سوختن داره⁉️ + راستش نه😔 _پس خواهر گلم هم خودتو هم مردمو ازین فتنه نجات بده😊 +چطوری❓❓❓ _با حجاب با حیا با عفت با خدا❤️ +چیکار کنم که بتونم😢 _به رضایت خدا فکر کن به بهشت به امنیت حجاب به پاکیت😍 + راستش چادر گرمه دست و پا گیره😒 _بگو آتش جهنم گرم تر است اگر میدانستند توبه 51🔥 دستو پا گیر بودنش حرف نداره نه میزاره پاهات کج بره ❗️ نه دستات آلوده گناه شه❗️ خب خواهرم ؟ +😥ینی خدا میبخشه؟ _ان الله یغفر الذنوب جمیعا❤️ خدا همه ی گناهان رو میبخشه☺️ +چقد مهربون😍 ولی آرزوهامو 😥 دوستامو😥.....چیکار کنم؟ _الیس الل بکاف عبده؟ آیا خدا برای بنده اش کافی نیست ╚═💚═════.🍃.═╝ @chadoram
عالیه 👌👌 حتما بخوانید🌺👇👇 پدرے پیش از مرگش پسرش را فرا خواند و ساعت کهنه قدیمے خودش را از دستش بیرون کشیده و به او داد و گفت:«این ساعت از پدر بزرگم به من رسیده و عمر آن به بیشتر از ۲۰۰ سال می‌رسد.پیش ازین‌که آن را به تو بدهم،این ساعت را ببر از ساعت‌ساز سر کوچه بپرس که چند می‌خرد؟» پسررفت و پس برگشت و گفت:«دکان‌دار این را به ۵ دلار می‌خرد چون خیلے کهنه و فرسوده هست.» پدردوباره به پسرش گفت:«ببر از دکان‌دار آن گوشه‌تر هم بپرس که چند می‌خرد؟» پسررفت و برگشت و گفت:«آن‌هم ۵ دلار می‌خرد.» پدرگفت:«حالا ببر از موزه بپرس چند می‌خرند؟» پسررفت و برگشت و با تعجب به پدر گفت:«پدر،آن‌ها این ساعت را به یڪ میلیون دلار می‌خرند.» پدرگفت:«پسرم،همین را می‌خواستم برایت نشان بدهم که جایگاه مناسب می‌تواند ارزش واقعے تو را به تو بدهد.جایگاه خودت را دریاب و هیچ‌گاه خودت را در جاے نادرست و نامناسب محصور نساز. تو را کسے قدر خواهد کرد که ارزشت را بخوبے درڪ کند. هیچ‌گاهجایگاه و ارزشت را از یاد نبر.» @chadoram
... + کَیفَ‌اَنسَاکَ‌وَ‌لَم‌تَزَل‌‌ذَاکِرِی وَ‌کَیفَ‌عَنک‌َ‌وَاَنتَ‌مُراقِبِی ... ''چگونهـ فراموشٺ‌ڪنم‌درحالےڪهـ همیشهـ بهـ یاد‌منے! و‌چگونهـ ازٺو‌غافل‌وسرگرم‌شوم‌درحالی‌ڪهـ ٺو‌مراقبم‌هسٺے.'' •| مناجاٺ‌خمسه‌عشر |• · @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت55 مادرم سریع خاله را گرفت و با حالت الت
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین چه ماه محرمی است امسال.. چه دهه ی پرشکوهی.. چه پربرکت. ولی حیف که به سرعت برایم گذشت.. حالا عاشوراهم تمام شد و این منم و انتظار آمدن حسین.. کاش زود بیاید. کاش زود محرم شویم. من دارم همان میشوم که جفتمان میخواستیم. یک دختر باحجاب و با ایمان. طبق گفته ی ریحانه الان پنج روز است که برای حسین و آرام شدن دلم دعای توسل میخوانم. چه دعای قشنگیست.. البته چقدر توسل کردن قشنگ است. راستی نگفتم این پنج روز هم شروع کردم به قرائت کتاب قرآن. میخوام همیشه آن را ختم کنم. مادرم هم اکنون کلاس قرآن میرود. این ها اول از برکات امام حسین است و بعد حسین من!.. ساعت حدودا پنج بعد از ظهر است و توی اتاقم تنها خیره به عکس های دهه محرم هستم که گوشی تلفنم زنگ خورد. ریحانه بود! _الو سلام ریحانه..جونم؟ _سلام عزیزم خوبی؟ جونت سلامت.. _خوبم ممنون. _سمیرا؟ هیئت داره نام نویسی میکنه برای مشهد. توهم میای اسمتو بنویسم؟! لحظه ای سکوت کردم. مشهد... تا بحال نرفتم و حالا چقدر مشتاقش بودم. ریحانه_الو سمیرا چیشد؟! صدامو داری؟ _بله.. _خب چیشد؟ بنویسم؟ _آره. _ایول..هفته آینده میریم ان شاءالله. _به این زودی؟ _مگه کاری داری؟! _نه نه فقط خیلی شوکه شدم. ممنون ریحانه.. _خواهش میکنم خواهرے. فعلا.. _خداحافظ. و این هم از برکات دیگر امام حسین برای من.. نت موبایلم را وصل کردم و هواشناسی مشهد برای هفته آینده را چک کردم. برخلاف همه که دوست ندارند درهوای بارانی سفر بروند، من اما دوست دارم مشهد را بارانی ببینم.. هوا را نیمه ابری و گاهی بارانی با درصد های کم نشان داده بود..کاش باران ببارد در حرم! کاش از حال و روز حسین هم خبر داشتم.. نمیدانم چرا از او چیزی به من نمیگویند! برای همین به زهرا پیامکی دادم چون خجالت میکشیدم مستقیم درباره حسین از او بپرسم!: _سلام. از شوهر و برادرشوهرت چه خبر؟! شوهر زهرا و ریحانه هم چندروز پیش به حسین ملحق شدند! بعد از چنددقیقه صدای پیامک بلندشد: _سلام..منم مثل تو بیخبرم. نگران نباش چیزیشون نشده.. چقدر این جنله دلهره آور بود! زهرا رفته بود شهرستان پیش مادرشوهرش.. کاش من هم پیش مادرش بودم تا جای خالی اش را کمتر حس میکردم.. تو چه کردی با من که نیامده انقدر عزیزی؟ به زهرا پیامک دادم: _هرخبری شد به منم بگو. و اوهم با پیامک بعدی اش چشمی و گفت و تمام. کاش کمی بخوابم تا مادر بیاید.. تازه چشمم داشت گرم میشد که آیفون خانه آزارم داد! با هرسختی ای بود بلند شدم و آیفون تصویری مان را چک کردم.. چشمانم چهارتا شد! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✅ + می گفت اگر تصمیم گرفتی تغییر کنی مثلا چادری بشی ۴ تا مرحله رو باید پشت سر بزاری ۱_تمسخر: وقتی اولین بار با چادر دیده میشی،مورد تمسخر قرار میگیری و با انواع جملات روبه رو میشی☹️ ۲_سرزنش: اکثرا سرزنشت میکنند که چادر بده و فلان و بیسار ۳_ سوال : سوال پرسیدنا شروع میشه مثلا چیشد چادری شدی ؟؟🤔🤔 ۴_ پذیرش در اخرین گام میپذیرنت اگه هدفت جدی باشه و کم نیاری تموم✨ این مراحل ۳ ماه تا ۱ سال طول میکشه بستگی به اراده ی خودت داره... کم نیار چون خدا هواتو داره♥️ ✨ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت56 چه ماه محرمی است امسال.. چه دهه ی پرش
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین آرمین با یک دسته گل بزرگ آنطرف در بود! در را با اکراه باز کردم و رفتم تو اتاق و حجاب گرفتم.. تا آمدم بیرون او داخل آمده بود! بی میل سلامی کردم.. آرمین_سلام خوبی؟! _ممنون. کاری داشتی؟ دسته گل را جلویم گرفت و گفت: _یه چایی بزار این گل هم بزار یه گوشه، میگم چی کار دارم! متعجبانه گل را گرفتم و رفتم توی آشپزخانه کتری را پراز آب کردم و زیرش را روشن کردم و رفتم نزدیک آرمین: _خب؟ _بشین. نشستم روی مبل روبروی او... خیره نگاهش کردم و او هم تا زمان آماده شدن چای ساکت بود و چیزی نمیگفت. چه کت و شلوار دامادی پوشیده بود! حتما میخواهد ازدواج کند حالا آمده خبرش را بدهد! بلند شدم و استکان های چای را آوردم. باز هم تا سرد شدن و نوشیدن چایمان سکوت مطلق! بعد از نوشیدن چایش دست کرد داخل جیب کتش و جعبه کوچکی را بیرون آورد. بلند شد و آمد نزدیک من.. جلوی پایم نشست.. جعبه را باز کرد و گفت: _با من ازدواج میکنی؟؟! داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم! واقعا این آرمین است که باوجود اینکه میداند من نشان شده ی حسین هستم به خودش چنین اجازه ای میدهد؟ از شدت ناراحتی سیلی محکمی روانه ی صورتش کردم و بلند شدم رفتم توی آشپزخانه.. دسته گل را برداشتم و پرتاب کردم برایش و فریاد زدم: _گمشو برو بیرون.. آرمین با خونسردی بلند شد و گفت: _میبخشمت چون منم یه بار سیلی بهت زده بودم! عصبانیتم را بیشتر کرد و بلندتر گفتم: _نیازی به بخشش تو ندارم فقط زودتر از اینجا برو. نزدیک آشپزخانه آمد و گفت: _اگر میدونستی اطرافت چخبره از خواستگاری کردنم خوشحال میشدی نه ناراحت.. _اطرافم هیچ خبری نیست. واقعا خاله نتونست جلوتو بگیره و نیای اینجا؟! خاله که میدونست من نشون شده ام.. و یک لحظه آرمین دستش را روی دیوار کوبید و با عصبانیت فریاد زد: _لعنتی تا کی میخوای نشون شده ی یه مُرده باشی؟! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
💠 جایگاه زن در چگونه است؟ 🌀 زن می تواند در تا آنجا بالا رود که پس از سالها نازایی و انتظار فرزند، همین که بچه دار شد فرزند خود را تمام وقت، وقف مسجد و محل عبادت کند. ▫️آل عمران، 36 🌀 زن می تواند، در به جایی برسد که قبل از تولد فرزند به فکر مسیر خدمات او باشد ▫️آل عمران، 36 🌀 زن نوعی بر فرزند دارد. ▫️آل عمران، 36 🌀 زن، بر فرزند دارد. ▫️آل عمران، 36 🌀 زن می تواند به مقامی برسد که پیامبر خدا را به شگفتی وا دارد. حضرت زکریا از مائده ی آسمانی حضرت مریم به تعجب افتاد ▫️آل عمران،.37 🌀 زن می تواند پیامبر خدا را تحت تأثیر قرار دهد ؛به گونه ای که به او غبطه بخورد. ▫️آل عمران، 38 🌀 زن می تواند شود. ▫️آل عمران، 42 🌀 زن می تواند به برسد و خداوند برای او پیام بفرستد. ▫️آل عمران، 42 🌀 زن می تواند در اجتماعات رسمی شرکت کند، خداوند به مریم می فرماید: یا مریم! همراه نمازگزاران، نماز گزار! ▫️آل عمران، 43 🌀 ✋ ▫️تحریم، 7 📚 منبع:تفسیر نور حجت الاسلام محسن قرائتی ┅═══✼❉❉ @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-رجایی
🌸🍃 👌تمام جنگها سر همین است. اگر می گویند ... قصدشان این است که حجابت را بردارند... جنگ امروز اسلحه نمی خواهد. 🌿🌿🌿 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌57 آرمین با یک دسته گل بزرگ آنطرف در ب
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین وا رفتم... پاهایم لرزید، دستم را به کابینت ها گرفتم که زمین نخورم.. با صدای پر ازلرزش رو به آرمین گفتم: _حسین نمرده.. اون قول داده برگرده پس برمیگرده. آرمین نزدیکم شد و به آرامی گفت: _آخه عزیزدل من چرا خودتو گول میزنی؟! چرا میخوای خودتو تا ابد سیاه بخت کنی؟ اگه مشکلت اخلاق و عقاید منه، من قول میدم بشم همونی که تو میخوای! ولی سمیرا... اون حسینی که داری سنگشو به سینه میزنی الان فقط یه مُرده است. دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه.. فریاد میزدم و میگفتم: _نههه اصلا اینطور نیست.. نههه حسین زنده است. من مطمئنم اون زنده است. موبایلم را برداشتم و به زهرا زنگ زدم. بعد از سه بوق زهرا جواب داد.. با همان صدای گرفته و با هق هقم گفتم: _زهرا راستشو بگو چه اتفاقی واسه حسین افتاده؟ قسمت میدم به جون شوهرت... حسین کجاست؟! زهرا آنطرف خط کمی سکوت کرد و بعد با صدایی لرزان و آرام گفت: _خبری ازش نیست.. فریاد زدم: _یعنی چی خبری ازش نیست؟! _یعنی نیستش! یعنی گم شده.. یعنی نمیدونن زنده است یا اینکه شهید شده... _یا امام حسین.. مگه میشه؟! _ببین سمیرا نگران نباش..فقط براش دعا کن. شوهرم میگه به زودی پیداش میکنن.. بی هیچ حرفی تلفن را قطع کردم و زدم زیر گریه.. گردنبند را در دستم گرفتم و نامش را صدا میزدم. آرمین نزدیکم شد و گفت: _من میرم ولی خوب فکراتو بکن.. من تا هروقت که بخوای منتظر جوابت میمونم. قول میدم بشم همونی که تو میخوای... بی توجه به حرف هایش رفتم توی اتاقم و شروع کردم مجدد دعای توسل خواندن..هرچند که هرصبح میخواندم اما اینبار فرق میکند. حسین به این دعا نیاز دارد! من مطمئنم او زنده است... چقدر سخت است ندانی می آید یا نه.. چطور پنجشنبه را جمعه و جمعه را شنبه و همینطور روزها را سر کنم تا که او بیاید؟! شاید باید هرچه زودتر به مشهد بروم و آنجا برایش نذر کنم.. با خودم حرف زدم.. _امام رضا نذرت میکنم حسین رو زنده و سالم برگردون.. سلامت نگهش دار برایم! خدای من چه کنم با این روزهای سنگین؟ چقدر دلم میخواهد بخوابم و وقتی بیدار شدم حسین را بالای سرم ببینم... شاید از سوریه برگشته و کسی خبر ندارد! خدایا میشود آیا؟ به همین دلخوشی تصمیم گرفتم بخوابم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
🌷🍃🌾 🍃🌸 🌾 بحران یعنی در دل حادثه‌های زندگی، آنقدری که بیمه‌ها آرامت میکنند خدا آرامت نکند. 🍃 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️چرا ❌سوالاتِ خانمی که به حجاب علاقه ندارد: ❓چرا باید حجاب اجباری باشه؟ چرا زن ها نمیتونند آزادانه هر لباسی که دوست دارند بپوشند؟ به من چه یه سری از مردها چشم ناپاک دارن؟ 💢پاسخ: ⭕️حجاب هم برای مرد هست و هم برای زن ولی چرا تاکید بیشتر برای خانم هاست؟ بذارید با یک مثال این روبگم قوانین راهنمایی و رانندگی هم برای خودروهاست و هم برای موتورسیکلت ها ولی روی موتورسیکلت ها پلیس حسّاس تره خب ساده ست، چون توی تصادف موتورسوارها بیشتر آسیب می بینند با همین مثال جواب این سوالاتون رو هم میدم که فرمودین به ما چه مردها چشمای ناپاک دارند ؟اون ها مقصرند! ⭕️در تصادف رانندگی بین موتور و خودرو ،فرض کنیم خودرو مقصّر هستش ولی کی بیشترین خسارت رو میبینه خب معلومه موتور سوار چون وسیله نقلیه ش بدنه ای نداره و درسته یه سری از مردها مریض هستند و مشکل دارن ولی خانم ها بیشتر ضرر میکنند و آسیب می بینند، از طرفی اگه قوانین راهنمایی و رانندگی وضع شده ،برای حفظ جان و مال مردم در هنگام رانندگیست مثل حجاب که برای محافظت از زن ها و مردها وضع شده، ⭕️البته خدا خانم ها را بیشتر دوست داره و اونها مثل خالق هستند و می تونن موجود دیگه ای رو خلق کنند و زیباتر اینکه بهشت زیر پای مادران است و از همه مهمتر خداوند خودش فرموده جهان را به خاطر وجود مقدّس یک زن، که همون حضرت زهراست آفریده. ⭕️زن در نزد خداوند موجود عزیزی است و برای حفاظت از اون خداوند یه سری قوانین رو وضع کرده و بیشتر روی زن ها تاکید میشه ببینید یک نفر سرعت غیر مجاز داره خب پلیس این راننده رو جریمه میکنه اِعمال قانون میکنه کار پلیس به خاطر خودِ راننده و حفظ جان و مال اون هستش و البتّه به خاطر دیگران که تو همون جاده هستن چون احتمال داره جان و مال اونها هم بر اثر تصادف که به خاطر سرعت غیر مجازِ راننده ای که اتفاقا ًاز اجباری بودن قوانین ناراحته،به خطر بیفته. ⭕️درسته ماشین خودشه مال خودشه اختیارش رو داره ولی قانون و پلیس بهش اجازه نمیده سرعتش رو از یه حدّی بالاتر ببره چون هم خودش آسیب می بینه هم به دیگران آسیب می زنه. این در مورد حجاب هم صادقه،درسته هر کسی ی ماشین داره یک جسم اختصاصی داره ولی ما همه توی ی جاده ایم، توی یک جامعه هستیم و این جاده و این دنیا ی قوانینی داره که همه باید رعایت کنند و هر کس رعایت نکنه اعمال قانون میشه ،جریمه میشه هم به خاطر خودش و هم به خاطر دیگران ⭕️درسته بدن خودتونه شما میتونید هر نوع لباسی بپوشید ولی برای اینم حدّی در نظر گرفته شده هر لباسی یا هر سرعتی برای ما مجاز نیست و این به خاطر خودمون و دیگران هستش البته زن و مرد میتونند در خانه و برای همسر و خانواده شون هر لباسی بپوشن و این مانعی نداره چون دیگه هیچ خطری تهدیدشون نمی کنه. ✍محمدمهدی شریعت 🌸🍃🌸🍃🌸 @chadoram
سیاهی اش...بلند ی اش، گرمایش آرامش محض است...🌸 مشکی بودنش،آبی ترین آسمان من است...🌤 همین که دارمش..لذت دارد و نعمت بزرگیست...🌷 . زینتم را میگویم:"چادر❤️ 🆔 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌58 وا رفتم... پاهایم لرزید، دستم را به
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین ...سروصدای داخل خانه روی اعصابم بود! کمی اینطرف و آنطرف رفتم تا بتوانم بازهم بخوابم بالشت را روی گوشم فشار دادم.. اما فایده ای نداشت.. با گوشه چشمم ساعت روی موبایلم را چک کردم.. ساعت 10 صبح بود!!! من چقدر خوابیدم؟! با عجله بلند شدم و روسری سر کردم و رفتم داخل پذیرایی.. باید میفهمیدم سر و صداها برای چیست؟! جلوی ورودی پذیرایی ازسمت اتاق ایستادم و نگاهی انداختم.. این زن کیست کنار زهرا و ملیحه نشسته؟! اینجا چه میکنند؟! نزدیک تر رفتم و با همان حالت متعجب و خوابآلودم آهسته سلام کردم.. همه نگاه ها به سمت من برگشت.. آن زن بلند شد و آمد سمت من آغوشش را باز کرد و گفت: _سلام دختر قشنگم..سلام عروس گلم. چقدر خوشحالم میبینمت. پس ... پس این زن همان مامان نرگس، مادر حسین است! سریع اشکم درآمد و رو به او مظلومانه گفتم: _حسین کجاست؟! _میاد قربونت برم فقط صبر کن.. منم مثل تو چشم به راه اومدنشم. یه جشن عروسی براتون بگیرم وقتی بیاد...دهن همه وا بمونه! گریه ام بند نمی آمد.. بغلش کردم و با هق هق گفتم: _کاش بیااااد.. الان..الان زوده بره.. اون .. قول داد...برمیگرده ...و ..منو خوشبخت کنه... مادرش هم با شنیدن اینها بامن گریه کرد.. ملیحه و زهرا آمدند و از ما خواستند بنشینیم و آرام باشیم.. ملیحه_سمیراجون وقتی قول داده پس میاد نگران نباش. آقاحسین ازاوناش نیستا.. حرفش حرفه. پس بیخودی چشمای نازت رو اذیت نکن بعدا که آقا حسین برگشت اینارو همینجوری خوشگل میخوادها.. وسط گریه هایم خنده ای زدم که دوراز چشم مادر حسین نماند و سریع مرا درآغوش گرفت و بوسه ای روانه ی گونه ام کرد.. بعد از چند دقیقه سکوت رو به مامان نرگس گفتم: _ من و زهرا و ملیحه و بچه ها آخرهفته میریم مشهد. شما باهامون نمیاید؟! _اتفاقا منم هستم دخترم. میخوام یه کاری کنم که یه عالمه بهت خوش بگذره. لبخندی زدم و تشکر کردم. جمله ای که زهرا گفت مرا بیشتر از هرچیزی در این وضعیت خوشحال کرد: _سمیرا احتمالا زودتر بریم مشهد.. مثلا دوشنبه اینا.. ذوق زده گفتم: _واقعاااا؟! چه خبر خوبی.. همگی لبخند زدند و خوب بودن خبر را تایید کردند.. مادرم لیوان های چای را آورد و من هم شروع به پذیرایی کردم. در حین پذیرایی بودم که آیفون خانه به صدا درآمد.. کیست این وقت صبح؟! مادرم رفت تا ببیند کیست.. اما در را باز نکرد! چادر سر کرد تا برود دم در! با تعحب پرسیدم: _مامان کی بود؟! _الان میام.. و رفت داخل حیاط... مشغول نوشیدن چای بودیم که صدای التماس مامان و ناله هایش از داخل شنیده شد! با تعجب به زهرا و ملیحه و مامان نرگس نگاه کردم! بلند شدم و رفتم پشت در.. خدای من چرا بدبختی دست بردار نیست!؟ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مݧ براے شهادت اصرار نمیكنم ، آنقدر كار میكنم تا لایق شهادت شوم و خدا من را بخـرد...  🕊 @chadoram