🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_هفتم
شاد و آوازخوان قدم میزدم که صدایی از پشت مرا به سکوت ترسناکی وادار کرد!
_خواهرم؟ خواهرم..
سرم را باترس برگرداندم..خدای من بازهم ازآن پسرهای اُمُل!
دست به سینه ایستادم و طلبکارانه حرف زدم.
_من خواهرشما نیستم..
_ب..ببخشید خ..خانم..
سرش تا حد امکان پایین بود و من را نگاه نمیکرد.
_امرتون؟
_امر خاصی که نیست..یعنی هست!
_بالاخره هست یا نیست؟ مزاحمم نشو آقا شکایت میکنم ازت ها..
_قصد مزاحمت نداشتم..شما با وضع ناجوری اومدین توی خیابون و با صدای بلند آواز میخونید این رفتار برای یک خانم جالب نیست!
چشمانم گرد شده بود... اصلا به او چه ربطی داشت من چه میکنم؟ دستانم را ازشدت عصبانیت مشت کرده بودم..دلم میخواست بزنمش!
_به شما چه ربطی داره من چجور میپوشم و چیکار میکنم؟ نمیفهمم من پدرم بهم اجازه میده از شماهم باید اجازه بگیرم؟
دست و پایش را گم کرد..
_نه نه سوءتفاهم نشه...بالاخره حجاب یه مسئله اجتماعیه نمیشه ساده ازش گذشت..
_خب تو نگاه نکن..
سرش را بالا آورد تعجب در قیافه اش جار میزد ولی...
چرا من لرزیدم؟
راهم را کج کردم و به سمت بازار رفتم.. فکرم همه اش او بود..
باخودم جر و بحث درونی داشتم!
_نخیرم اصلنم جذاب نبود!
_چرا بود خیییلییی جذاب بود خصوصا اون ته ریشش و چشمای قهوه قاجاریِ معصومش!
جر و بحث درونم باخودم مرا به بیراهه میبرد.. چه باید میکردم؟
به اطراف خیره شدم شاید ببینمش...نبود!
براستی #او که بود؟...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت28 چقدر مادر عوض شده! مگر او نبود که هم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت29
_چشمت گرفتش آره؟!
با تعجب نگاهش کردم...
_چی؟من؟!
بنظرت واقعا من از این آدما خوشم میاد؟
ریحانه لبخندی زد و گفت:
_باشه حاج خانم ما تسلیم..اما اینو بدون رفیقتو نمیتونی گول بزنی!
درضمن،بله طرف هم اومده.
سرم را رو به آقایان چرخاندم و لبخند محوی زدم که از نگاه ریحانه دور نماند.
آخر لو رفتم و تنها کاری که میتواستم درحال حاضر بکنم کتمان حقیقت بود آن هم به دروغ!
ریحانه خیلی زرنگ بود و البته خیلی خوب مرا میشناخت.
مجدد به عکس پدرم خیره شدم..
اشک از چشمانم فروریخت..
پدرعزیزم معذرت میخوام که نمیتونم طبق خواسته ات از اینجور آدما بدم بیاد!
معذرت میخوام که بازم دارم از خواسته ات سرپیچی میکنم..
مراسم ختم پدرم داشت تمام میشد و دوباره هرکس برای عرض تسلیت پیش من و مادرم می آمد..
ولی من همه ی حواسم پرت #او بود!
چرا نمی آید تسلیت بگوید؟
مطمئنا اگر برایش مهم نبودم نمی آمد ولی حالا که آمده پس چرا رخ نشانم نمیدهد؟!
این چه درگیری ای است که من دارم؟
در مراسم فوت پدرم باید فکرم دگیر مرد دیگری باشد
که حتی نمیدانم فکر کردن به او درست است یا نه؟!
آیا او هم به من فکر میکند؟!
جواب هیچکدام را نمیدانم و این مرا آزار میداد..
کم کم خانه خلوت شده بود و زهرا و ریحانه هم داشتند
با مادرم خداحافظی میکردند که متوجه آمدن کسی شدم..
آری حسین بود!
داشت می آمد سمت من..
دستم را روی قلبم گذاشتم..تپشش به شدت زیاد شده بود.
خدایا حالا که آمده کمکم کن حالم بد نشود!
دستانم به لرزش افتاد و تپش قلبم به مرور تندتر میشد..
حسین نزدیکم رسید:
_سلام..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت51 ملیحه به حرف آمد: _عزیزم اون حالش خوب
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت52
به هر ضرب و زوری بود دکتر را راضی کردم
آرامبخش به من نزند!
قول دادم بی تابی نکنم و استرس نداشته باشم..
مثلا خیر سرم خودم پزشک بودم ...
راستی امشب که بیاید شب پنجم محرم است..
دلم برای هیئت تنگ شده..
برای چه کسی قرار است روضه بخوانند؟
باید هرطور شده بروم هیئت
و سلامتی حسینم را از امام حسین
و صاحب روضه ی شب بخواهم..
هرچند #او آرزویش شهادت است..
شروع کردم با امام حسین دردودل کردن:
_امام حسین؟ تو که انقدر خوب حاجت میدی
تو که انقدر خوب صدای همه رو میشنوی
میشه حسینمو برام نگه داری؟
نمیتونم فعلا با شهادتش کنار بیام..
من نمیتونم نبودنشو بپذیرم..
و مرگ!
نمیتونم نباشه...
در همین حال صدای اذان صبح پیچید.
به اذان دقت کردم..
رسید به :"اشهد ان لا اله الا الله"
باخودم زمزمه کردم:
_شهادت میدهم خدایی جز خدای یگانه نیست!
من نباید حسین رو برای خودم خدا کنم..
اینجوری خدا منو به آرزوم که زندگی
با حسین باشه نمیرسونه..
یا اگر برسونه
اونو زود ازم میگیره..
وای خدا پس من چه کنم؟
حسین را جلوی راهم گذاشتی تا
تورا بشناسم و سمتت بیایم
حالا چطور حسین خدایم نشود؟!
این بنده ی تو پرستیدن ندارد؟!
خدایا کمکم کن..
بهتر است برای رهایی از این درگیری
و تمام شدن این انتظار دیدنش
کمی بخوابم...
هرچند از شوق دیدارش خوابم نمیبرد
اما باید بخوابم تا وقت دیدنش
چشمانم خسته نباشد!
.......
سمیرا_ خدایا این پشه ی لعنتی چیه
روی دماغ من نمیزاره بخوابم..
اه لعنتی ول کن دیگه..
با عصبانیت چشمانم را باز کردم
اما پشه ای درکار نبود!
حسین بود که داشت با برگ گل
روی دماغم اذیتم میکرد!
با شوق گفتم:
_کی اومدی؟
_سلام علیڪم خانم.. خوب راه بیمارستانو یاد گرفتی ها!
خندیدم و گفتم:
_سلام حاج آقا.. اول بگو ببینم تا کی اینجایی؟
_هستم امروز..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram