مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت59 ...سروصدای داخل خانه روی اعصابم بود
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت60
سرم درد میکرد برای حرف زدن با خاله و آرمین!
دپرس به سمت زهرا و ملیحه و مامان نرگس برگشتم..
زهرا_کی بود سمیرا؟ چرا این ریختی شدی؟!
آرام و بی حوصله گفتم:
_خاله است.. و پسرخاله!
تا مادر حسین خواست حرفی بزند خاله و آرمین وارد شدند
و به گرمی با مهمان هایم سلام و احوالپرسی کردند!
مامان نرگس هم از همه جا بیخبر چقدر خوب آنها را تحویل گرفت!
مامان خیلی ریز از آشپزخانه به من اشاره کرد بروم پیشش!
با عذر خواهی از مامان نرگس بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه..
مامان_سمیرا نگران نباش. من با خاله ات حرف زدم
نمیخواد حرفی بزنه یا کاری کنه..
_مامان من به آرمین مطمئن نیستم.. یهو حرفی بزنه و
دل مامان حسین رو بشکنه!
_نه نگران نباش توی حیاط باهاشون شرط کردم.
_باشه..
_بیا این چای رو ببر ضایع نشه اومدی تو آشپزخونه..
و بی میل برای خاله و آرمین چای بردم و تعارف کردم
اما همانطور که انتظار داشتم خاله شرط مادرم را
زیرپا گذاشت و حرفش را وقت تعارف چای زد!
_دستت درد نکنه عروس گلم.
ان شاءالله سفید بخت بشی با پسرم!
با تعجب به او نگاه کردم و او لبخند نفرت انگیزی میزد..
صاف شدم و لب وا کردم:
_من عروس شما نبودم و نیستم..
دیروز هم به آرمین جواب رد دادم و بهش گفتم
اگر نمیدونی بدون من نامزد دارم.
از شما که بزرگترش بودین انتظار داشتم عقل بزرگتری
داشته باشید خاله جان..
و رفتم کنار مادر حسین نشستم..
بازهم تا مادرحسین خواست حرفی بزند
خاله به حرف آمد:
_اتفاقا از روی عقل بزرگمه که میخوام تورو عروس خودم کنم
وگرنه کی توی این دور و زمونه یه بیوه رو میگیره!؟
اشک در چشمانم جمع شده بود
تحمل این حرفها را نداشتم.. مادرحسین هم همینطور.
برای همین بلند شد و با خداحافظی سردی به همراه زهرا
و ملیحه از خانه بیرون رفتند..
نگاه پر از نفرت به خاله انداختم و رفتم توی اتاقم
چادر مشکی ام را سر کردم و کیفم را برداشتم و
با چشمانی که حالا کاسه ی خون شده از خانه بیرون زدم..
نمیدانستم چه کنم و کجا بروم..
روی رفتن پیش زهرا و مادر حسین راهم نداشتم..
یادم افتاد به گلزار شهدا.
دربست گرفتم و رفتم..
توی تاکسی مدام گریه میکردم و این باعث تعجب راننده هم شده بود
مدام از من حالم را میپرسید و من درپاسخ میگفتم:_چیزیم نیست!
به گلزار که رسیدم سردرگم تاب خوردم..
فقط گریه میکردم و درخواست کمک!
بقول حسین این ها زنده اند..صدایمان را میشنوند..
و قطعا کمک خواهند کرد!
خدایا به حق شهدا معجزه ای برایم رخ بده..
رفتم قطعه شهدای گمنام..
نشستم کنار مزار یکی شان که اتفاقا هم سن و سال حسین بوده گویا.
شهید گمنام..متولد 63..فرزند روح الله.
شروع کردم با او حرف زدن:
_سلام شهید.. من نمیدونم کی هستی
اما میدونم حرفمو میشنوی..
حسین منم الان مثل شما گم شده!
اون آرزوش بود شهید بشه..
اما الان زوده..
ما.. ما هنوز ازدواج نکردیم...
کاش قبل از اینکه بره قبول کرده بودم محرم بشیم
و شرط نگذاشته بودم براش!
شهید گمنام کمکم کن..راه نشونم بده.
یه نشونه میخوام.
که حسین زنده است یا نه...
من اینو ازتو میخوام خودم تا ابد نوکرتم، میام اینجا
برات مراسم میگیرم..خیرات میدم واست..
فقط کمکم کن..
و از شدت گریه سر به روی مزار گذاشتم و خوابیدم..
............♥️...........♥️..........
صدای نامفهومی اطرافم میشنیدم..
بدون اینکه سرم را بلند کنم گوشم را تیز کردم..
کسی نام مرا صدا میزند!
_سمیرا...سمیرا خانم؟ سمیرا...
این.. این صدا چقدر آشناست!
سرم را بلند کردم و با دیدنش چشمانم پر از اشک شد
و لبانم از لبخند پر شد!
آری حسین من بود!
او برگشته.. میدانستم!
_میدونستم برمیگردی..
_نبینم چشمات سرخ شدن خانوم.
_شما باش من قول میدم این چشم ها سرخ نشن..
و دوتایی باهم خندیدیم..
پ.ن: این قسمت بلند درواقع دوپارت هست😊🌹
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram