مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت62 رفتیم داخل و بعد از مقداری خوش و بش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت63
کنار هم یک عالمه حرف زدیم تا نیمه شب!
نهایتا مادرم آمد بیرون و از حسین خواست
مارا برساند خانه تا برای فردا استراحت کنیم...
چقدر حیف که باید میرفتم!
شب را نمیدانم چطور سر کردم تا صبح شد!
دیشب هرچه بود بهترین شب بود..
صبح با صدای مامان از اتاق بیرون زدم:
_سمیرا پاشو دیر میشه ها..الان میان بریم خرید تو هنوز
بیدار نشدی و صبحونه نخوردی!
پاشو تنبل خانم بعدا باید خونه داری کنی میخوای انقدر بخوابی؟!
_اومدم مامان خانم.
مامان صبحانه را روی میز چیده بود و منتظر من بود.
رفتم روی صندلی نشستم و شروع به لقمه گرفتن کردم
اما مادرم چیزی نمیخورد!
با لقمه ی داخل دهانم گفتم:
_چرا چیزی نمیخوری؟! توی بازار ضعف میکنی ها..
_دارم تماشات میکنم که انقدر زود بزرگ شدی..
دارم سرگذشتمون رو به یاد میارم.
اینکه چی بودیم و چی شدیم..
اینکه کاش بابات هم الان بود و میدید دخترش عروس شده..
قطره اشکی از چشمانش ریخت و ادامه داد:
_کاش بابات هم میتونست مذهبی بشه...
_مامان گریه نکن دیگه..
من مطمئنم بابا الآن با دیدن ما خوشحاله.
بعدم نگران نباش براش خیرات و صدقه میدیم
ان شاءالله که بلای اون دنیا ازش کم بشه..
حالا هم یه چیزی بخور گشنه میمونی ها.
و دوتایی باهم صبحانه مان را خوردیم و من رفتم توی اتاقم
تا لباس بپوشم و آماده رفتن بشویم..
مانتوی آبی رنگ بلندم را تن کردم و روسری کرم رنگم
را سر انداختم و چادری که مادر حسین داده بود را
در دستم گرفتم و از اتاق آمدم بیرون و فریاد زدم:
_من آمااااده ام..
اما مادر نبود!
نگاهی به اتاقش انداختم آنجا هم نبود!
یعنی کجا رفته؟
رفتم سمت حیاط..درب حیاط چرا باز است؟!
اگر بیرون رفته چرا بیخبر رفت و چیزی به من نگفت؟!
چادر را سر کردم و سرکی بیرون کشیدم..
کسی این اطراف نیست...!
داشتم نگران میشدم.
رفتم توی کوچه و این طرف و آن طرف نگاهی کردم..
کلافه وسط کوچه ایستادم و نفس نفس زنان اطراف را نگاه کردم
که صدای حسین از پشت سرم مرا ترساند:
_خانمِ من تنهایی وسط کوچه چیکار میکنه؟!
با هین آرامی سمتش برگشتم..
شاخه گلی که در دستش بود را روبرویم گرفت و گفت:
_سلام خانمِ من.
_سلام،منو ترسوندی..
گل را از دستش گرفتم و بوییدم و گفتم:
_ممنون بابت گل حاج آقا!
لبخندی زد و گفت:
_بیا بریم حاج خانم..
_کجاااا؟! مامانم نیست.. نمیدونم کجاست؟
_توی ماشینه..
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
_میخواستم یکم اذیتت کنم!
مشت آرامی به سینه اش کوبیدم و گفتم:
_ای ناقلا..بریم.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram