مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت63 کنار هم یک عالمه حرف زدیم تا نیمه ش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت64
راه افتادیم سمت بازار..
مستقیم رفتیم طلافروشی و صدای غر زدن های من بلند شد!
_من که گفتم طلا نمیخوام چرا اومدی اینجا؟!
من میخوام باتو ست باشه حلقه ام..
مادرحسین_عجله نکن دخترم میخوایم برات سرویس طلا بخریم!
_هااان؟! نمیخواد بابا... چرا الکی خرج میکنید؟!
_نمیشه عزیزم..این طلا باید پای عقدتون باشه.
من دلم میخواد برات طلا بخرم پس مخالفت نکن!
ناچارا سکوت کردم و رفتیم داخل طلا فروشی..
مشغول نگاه کردن سرویس ها بودم و همزمان از حسین
برایشان نظر میخواستم تا سرانجام یک سرویس آویز
ولی سبک برای خودم والبته موردپسند حسین انتخاب کردم!
راه افتادیم به سمت فیروزه و نقره فروشی..
در بین راه مادرم از خُلقیات من و در بال قو بودنم میگفت!
و مادر حسین از یتیم بزرگ کردن بچه هایش و اینکه
حسین از بچگی مثل مرد کار کرده بود میگفت..
بمیرم برایت که همیشه در سختی بودی!
در این مغازه هم ست نقره با نگین فیروزه انتخاب کردیم
و راه افتادیم سمت انتخاب لباس..
یک کت و شلوار نقره ای طوسی رنگ برای حسین
و یک لباس بلند و توری گلبه ای رنگ برای من!
چقدر مشتاق فردا هستم برای عقد دائم!
هنگام برگشت کم کم طزهر شده بود و به پیشنهاد مادر حسین
رفتیم یک رستوران و همانجا ناهارمان را خوردیم.
من طبق معمدل یک دست جوجه و یک لیموناد سفارش دادم
و حسین هم یک دست جوجه اما با دوغ!
میگفت آدم نباید چیزی که برایش ضرر دارد مصرف کند
و سعی در این داشت مرا از خوردن لیموناد منصرف کند!!
حسین_عروس خانم دوغ مفیدتره و خوشمزه تر!
_علاقه ای ندارم آخه...
_چیزایی که ضرر داره نخور..تمرین کن به خوردن چیزای مفید.
مکه نمیخوای مادر بشی؟!
خندیدم و چشمی گفتم. اوهم لیموناد مرا با دوغ عوض کرد!
دلم نمی آمد با او یکی به دو کنم..بس که عزیز است!
در بین غذا خوردن مادرش درباره محل برگذاری عقد نظر خواهی میکرد..
ناخودآگاه گفتم:
_بریم گلزار شهدا..
حسین نگاهی با لبخند کرد و گفت:
_فکر خوبیه. موافقم.
_کنار همون شهید گمنام..
_چشم..
مادرم_مثل اینکه خودتون بریدید و دوختید!
ماهم هیجکاره ایم دیگه..؟!
حسین_دلتون میاد مامان خانم؟! شما تاج سرین..
منتهی این یه عهده و فک میکنم بهتره اینکار انجام بشه..
_چه عهدی؟!
_دخترتون درجریانن!
و نگاه های سنگین روانه ی من شد..
خدا خیرت بدهد حسین! چه کردی؟!
آرام گفتم:
_من با اون شهید عهد و قراری دارم..بیشتر نمیتونم بگم!
و بالاخره با برگزاری مراسم در آنجا موافقت شد
و همگی خوشحال برگشتیم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram