مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت64 راه افتادیم سمت بازار.. مستقیم رفتیم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت65
انقدر دلم میخواست که همین چندساعت هم سر برود
و فردا برسد و من و حسین و عقد دائم!
ظهر که رسیدیم خانه اول یک دور خریدهایمان را مرور
کردم و بعد از شدت خستگی خوابیدم تا غروب...
چقدر خوب که خوابیدم تا زمان بگذرد!
حدود ساعت پنج بود که از اتاق بیرون زدم و مادرم
را درحال مرتب کردن وسایل آشپزخانه دیدم.
_چخبر شده مامان؟!
_بیدار شدی؟ بیا یه دست کمک بده که خیلی تنهام..
_چشم...
حالا چه عجله ای بود؟!
_امشب حسین و مادرش میان خونه!
_جدی؟! چرا؟؟
_آره..انگار میخوان یه سری حرفا و قرار مدار هارو بزنن..
_چه قرارمداری؟!
_همین مهریه و اینا دیگه..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_بیخیییییاااال!
_من کاری ندارم میخوای مهریه چندتا بزنی.
اما یه چیزو بدون مهریه عزت و اعتبار دختره!
_کی گفته؟!
اگر اینطوره که نعوذبالله استغفرالله حضرت فاطمه...
ایشون که مهریه شون فقط آب بود!
مامان این حرفت رو اصلا قبول ندارم!
مگه خرید و فروش کالاست؟!
میخوایم زندگی کنیم ها..
زندگی به مهریه ی کم و زیاد نیست.
_کمتر حرف بزن یکم کمک بده!
خندیدم و کمکش کردم!
و درنهایت چای و ظرف میوه و شیرینی را
آماده کردیم و لباس پوشیده منتظر نشستیم!
حدود ساعت 10 بود که زنگ خانه به صدا درآمد..
انتظار به سر رسید و با یک سبد گل و جعبه شیرینی آمدند!
رفتم جلو و حسین سبد گل را به دستم داد و سلام کردیم..
مادرم تعارف کرد بیایند داخل و آنها هم با خوش و بش
آمدند و روی مبل نشستند.
کمی به گفتگو پرداختند و درنهایت مادر حسین رو به من گفت:
_خب دخترم..مهریه ات رو چقدر واست بزنیم؟!
بعد از کمی سکوت..نگاهی به مادرم انداختم و گفتم:
_هرچی مادرم بگن..
مادرم بلافاصله به حرف آمد:
_نه نه نه من هیچکارم! خودت هرچی میخوای بگو..
بعد از چند ثانیه سکوتی که بینمان بود نگاهی به حسین
انداختم و گفتم:
_من مهریه نمیخوام!
همه از جمله حسین باتعجب نگاهم کردند!
ادامه دادم:
_به جز 1180 صلوات به نیت عدد سن مبارک امام زمان.
اللهم صل علے محمد وآل محمد و عجل فرجهم.
مادر حسین گفت:
_ماشاءالله خدا حفظت کنه...
بخاطر این همه خوب بودنت من 14 تا سکه هم واست میزنم کنارش..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram