مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت65 انقدر دلم میخواست که همین چندساعت هم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت66
مادر حسین ادامه داد:
_من هیچ جا عروس به این خوبی پیدا نمیکردم.
خداروشکر پسرم توی انتخابش حرف نداره...
خوشحالم از ته دلم.. ان شاءالله به حق مادرم
حضرت زهرا خوشبخت بمونید.
لبخندی از شرم زدم و سرم را پایین انداختم..
آنقدر ها هم خوب نبودم که مادرش میگفت.
کاش حضرت زهرا کمکم کنید لایق عروسش بودن باشم..
مادرم شیرینی را تعارف کرد و از آنها خواست دهان خود را شیرین کنند..
مادرحسین به اجبار ازمن خواست فردا آرایشگاه بروم
هرچند میلی نداشتم اما اینکار برای آن روز لازم بود.
_به زهرا میگم فردا بیاد دنبالت تا برید آرایشگاه
میگم ملیحه هم بیاد پیشت تنها نباشی چون من زهرا
رو برای کمک لازم دارم!
_دستتون درد نکنه لطف دارید...
..........
روز موعود بالاخره رسید!
صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم و باعجله صبحانه خوردم..
مادرم درحال تمیز کردن خانه بود برای امشب که مهمان ها می آیند!
چرا دست تنهاست و خاله نمی آید کمکش؟!
انقدر عجله دارم که فرصت پرسیدم این را ندارم!
تلفنم مدام زنگ میخورد..زهرا بود ..
_کجا موندی دختر بیا دیگه دیرمون شد!
_اومدم اومدم..خواب موندم خب یکم صبر کن!
با عجله لباس پوشیدم و لباس عقد را برداشتم و رفتم دم در..
درب ماشین را باز کردم و رفتیم آرایشگاه...
تمام مدت برای بعدازظهر که قرار است برویم
توی باغ یکی از دوستانم عکاسی کنیم فکر و بیقراری میکردم..
مشتاق این بودم که حسین من را که ببیند چه عکس العملی نشان میدهد؟
همه ی کارکنان آرایشگاه من را که میدیدند کلی تعریف و تمجید میکردند و خوشبحال شوهرم نثارم میکردند!
ساعت چهار بود که حاضر شدم و حسین آمد دنبالم!
رفتم توی راهروی انتظار ایستادم و تور را روی صورتم انداختم
و او در را باز کرد..
من را که دید لحظه ای خیره نگاهم کرد و ایستاد!
لبخند ریزی زدم و گفتم:
_سلام شادوماد!
نزدیک آمد و با لبخند گفت:
_سلام عروس خونم..
این تور چیه انداختی به سرت آخه..
و خندید!
_خب بزنش کنار!
تور را از جلوی صورتم کنار زد.. با دیدن چهره ام
لحظه ای وقف کرد و بعد بوسه ای بر پیشانی ام زد و
تور را پایین انداخت:
_ماشاءالله لاحول ولا قوه الا بالله.
بریم که دیرمون شد!
راه افتادیم سمت باغ عکاسی.
چقدر خوب بود امروز کاش تمام نشود...
چندتا عکس گرفتیم و تمام!
حدود ساعت 6 راه افتادیم سمت گلزار شهدا
که همه از قبل آنجا بودند..
ماکه رسیدیم نشستیم روی صندلی و ابتدا باطل کردن
صیغه محرمیت موقتمان و حالا شروع عقد!
دستانم یخ بسته بود..
چه استرس وحشتناکی داشتم!
اصلا نفهمیدم چطور به بار سوم رسید و من حالا باید بله را بگویم!
با ضربه ی ریحانه به بازویم به خودم آمدم و فهمیدم
باید جواب بدهم!
_بسم الله الرحمن الرحیم
و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
باتوکل برخدای متعال و با اجازه امام زمانمون
مادرم و این شهید بزرگوار ...بله!
و صدای صلوات بلند شد و عاقد صیغه محرمیت دائم ما را خواند.
و زندگی جدیدم با حسین شروع شد..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram