eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌66 مادر حسین ادامه داد: _من هیچ جا عرو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین همه رفتند خانه ی ما ولی من از حسین خواستم کمی کنار آن شهید گمنام بمانیم.. میخواستم کمی کنار او حرف بزنیم،کمی عهد و قرار بگذاریم! _حسین؟! _جون دلم؟! _جونت سلامت آقا... بیا اینجا کنار این شهید به هم قول بدیم برای همدیگه پله باشیم تا خدا... مانع پیشرفت هم نشیم و همسفر بهشتی باشیم.. بعد از چند ثانیه مجدد گفتم: _اینارو دارم اول به خودم میگم.. من..همونطور که میدونی زندگی مذهبی و شهدایی نداشتم اما حالا دارم و میخوام تا همیشه زندگیم اینجور باشه.. میخوام کمکم کنی بتونم شهادت رو درک کنم! کمکم کنی مانع رفتنت به سوریه نشم! قطره های اشک از چشمانم سرازیر شدند.. حسین مرا به سمت خودش چرخاند با یک دست سرم را بالا آورد و با دست دیگرش اشک هایم را پاک کرد و گفت: _تو که قوی تر از این حرفایی سمیرا من مطمئنم.. شاید هنوز به شناخت کافی ازخودت نرسیدی اما من که دارم میبینمت تو واقعا یه خانم نمونه ای. مطمئنم مانع پیشرفت من نمیشی.. تو میدونی که ما هرچقدر هم سختی ببینیم به حضرت زینب نمیرسه که ته تهش گفت ما رأیت الا جمیلا.. پس همیشه تلاش کن شهادت رو زیبا ببینی.. سختی های این دنیای فانی رو زیبا ببینی.. منم قول میدم اون دنیا بازم بیام خواستگاریت! و بلند بلند خندید.. چقدر خوب حرف میزنی حسین.. دلبر به تمام معنا! خوشبحال خدا که میخواهد تورا برای خودش ببرد و میتواند که ببرد! بلند شدیم و رفتیم به سمت خانه.. قرار شد فردا که میخواهیم برویم مشهد را ماه عسلمان حساب کنیم و وقتی برگشتیم برویم سر خانه زندگی خودمان که شهرستان و طبقه بالای خانه زهرا بود!! حسین میگفت نمیخواهد جهیزیه بخریم و آن خانه تکمیل است. فقط قرار شد در مشهد مقدار کمی وسایل موردنیازمان را بخریم.. چقدر خوب! 18 آبان 93 روز عقد ما باشد و 19 آبان بشود عروسیمان! واقعا این محرم چقدر برکت دارد.. رسیدیم خانه و خانواده هایمان آنجا منتظرمان بودند. نگاه میکردم ببینم چه کسانی آمده اند.. ریحانه بود اما دپرس! زهرا و ملیحه و خانواده شان! مادرم و مادر حسین.. پس خاله کو؟! مادرم را صدا زدم.. _مامان خاله کجاست؟! نمیبینمش.. _نیست! _یعنی چی نیست؟! _رفت سفر.. حالا ول کن خاله ات رو. خوش میگذره؟! لبخند زدم و با سرم تایید کردم! همچنان مهمان ها را دید زدم و مجدد ریحانه را دپرس دیدم! با اجازه از کنار حسین بلند شدم و ریحانه را کشیدم کنار.. _بیا اینجا ببینم.. _چیشده سمیرا؟! _تو چته؟! چرا انقدر درهمی؟ _چیزیم نیست عزیزم.. _دروغ نگو! میخوای بعد از هفت سال که رفیقیم نشناسمت؟ _چه زود هفت سال گذشت سمیرا.. یادته؟ روزی که من و زهرا توی کلاس تنها نشسته بودیم و حرف میزدیم یهو اومدی و گفتی میشه منم کنارتون بشینم؟ چقدر زود گذشت..اونجا بود که باهم آشنا شدیم! الان هرسه تامون ازدواج کردیم.. هرسه به افرادی که هدفشون شهادته! ریحانه وقفه ای کرد و نفس بلندی کشید و گفت: _سمیرا یادته گفتی خواب دیدی شوهرم شهید میشه؟! _اوهوم..خب؟ اشک هایش ریخت و با هق هق گفت: _فک کنم شهید شده.. قرار بود دیروز صبح بیاد اما ازش هیچ خبری نیست! سمیرا نمیخواستم روز عقدتت رو اینجوری با گریه هام خراب کنم اما واقعا حالم خوب نیست.. هرچی به قرارگاهشون زنگ میزنم جواب سربالا میدن گوشی خودشم خاموشه دارم دیوونه میشم.. بی هیچ حرفی درآغوشش گرفتم و او گریه هایش را روی شانه هایم رها کرد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram