مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت68 چند دقیقه ای بود که ریحانه در آغوشم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت69
وا رفته و خیره خیره به حسین نگاه کردم..
نه میتوانستم بیخیال باشم و نه میتوانستم در این زمان به هیچ چیز جز حسین که الان سهم من است فکر نکنم!
بلند شدم کمی قدم زدم...
بعد از چند دقیقه سکوتی که بینمان بود رو به حسین گفتم:
_بلند شو بریم..
_کجاااا؟!
_بریم ریحانه رو ببریم توی بیمارستان ملاقات نامزدش.
الان حتی دیدن نامزدش بدون پا هم آرومش میکنه...
_با این سر و وضع؟!
نگاهی به خودم انداختم و آهی کشیدم!
_خب صورتمو میشورم و لباسمم عوض میکنم.
به خانواده هاهم میگیم میخوایم بریم بیرون دیگه...
حسین کلافه دست بر سرش گذاشت و سکوت کرد.
رفتم روبرویش نشستم،دستانش را گرفتم و گفتم:
_میدونم شب خوشیت رو خراب کردم ببخشید...
جبران میکنم برات خواهش میکنم ناراحت نباش.
بوسه ای روی دستانم زد و گفت:
_ناراحت نیستم،،نگران دوستت هستم
که نامزدشو با اون وضع ببینه...
_بهتر از بیخبریه.
نفس بلندی کشید و بلند شد. لباس هایمان را عوض کردیم
و تا من مشغول پاک کردن آرایش روی صورتم بودم او هم
رفت و به خانواده ها توضیح داد که میخواهیم برویم بیرون!
بالاخره حاضر شدم و چادر مشکی ام را سر کردم و راه افتادیم سمت خانه ی ریحانه...
توی راه که بودیم با ریحانه گرفتم:
_الو سلام ریحانه جانم خوبی؟!
_سلام عروس خانم..الحمدلله.توخوبی؟!
_منم خوبم..ریحانه؟ آماده شو الان دارم میام دنبالت..
_الان؟ این وقت شب؟؟ خنگ شدی دختررر..تو الان باید با شوهرت باشی!
_دارم با حسین میام دنبالت.میخوام ببرمت یه جایی..
مطمئنم از دیدنش خوشحال میشی!
_خیرباشه..
_خیره ان شاءالله فقط زود تند سریع آماده شو که اومدم..
بعد از گذشت یک ربع به خانه شان رسیدیم و ریحانه
بیرون منتظر ایستاده بود..
سوار شد و راه افتادیم. ترس عجیبی داشت و مدام میپرسید:
_سمیرا میشه بگی داریم کجا میریم؟!
_نه چون یه شگفتانه است!
کلافه شد و خیره به پنجره و خیابان شد تا که نزدیک
به بیمارستان رسیدیم..باتعجب گفت:
_سمیررررااا؟؟ چرا داریم میریم بیمارستان؟!
چیزی شده؟! کسی حالش بد شده؟
_ای وای عجله نکن دختر الان میریم تو میفهمی!
به اجبار سکوت میکرد ولی مشخص
بود دارد از استرس اذیت میشود..
پیاده شدم و دستان یخ زده اش را گرفتم
و همراه حسین رفتیم داخل..
حسین کمی جلوتر رفت تا آدرس اتاق امیرعلی را بپرسد..
ریحانه انگار که چیزی حدس بزند پاهایش شل میشود
و خیلی آرام میگوید:
_سمیرا نمیتونم راه برم..واسه امیرم اتفاقی افتاده آره؟!
نمیتوانستم از او مخفی کنم ولی نمیخواستم به او بگویم چه شده تا خودش ببیند و درک کند!
کلافه سکوت کردم و به زمین نشستم!
ریحانه هم با من به زمین افتاد و گریه کرد:
_سمیرا توروخدا بگو چی میدونی از امیرعلی؟!
_حالش خوبه ریحانه انقدر گریه نکن. فقط...
_فقط چییی؟! سمیرا جون به لبم کردی..
در همین حال حسین نزدیک آمد و
اشاره کرد ببرمش داخل اتاق.
_بلند شوخودت ببینش اصلا..
به سختی بلندش کردم و رفتیم داخل
اتاق که ظاهرا همان اطرافمان بود.
ریحانه تا نامزدش را روی تخت دید دوید سمتش و گریه کرد:
_وااااییییی امیرعلی خدامرگم بده روتخت بیمارستان نبینمت
خداروشکر که هنوز دارمت خداروشکر که سالمی..
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با گریه از اتاق بیرون زدم
ریحانه ی بیچاره که نمیدانست شوهرش دیگر "پا" ندارد..
چند دقیقه ای بود که پشت در نشسته بودم که یک لحظه
با صدای فریاد ریحانه و درخواست کمک امیرعلی ازجا برخواستم..
پرستار و پزشک سریع وارد اتاق شدند..
خدای من خودت رحم کن! چه شده است؟
بعد از چند دقیقه پرستاران را دیدم مریضی را روی تخت روان ازتاق بیرون می آورند..خوب دقت کردم!
یا حسین! این که ریحانه است..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram