مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت70 ریحانه بیهوش روی تخت خوابیده بود و م
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت71
شب را تا صبح بیدار بودم و با کمک حسین
مشغول آماده کردن وسایلمان و لیست کردن
خریدهایمان بودم و باهم حرف میزدیم..
ناگهان دست از کار کشیدم و رو به حسین گفتم:
_حسین؟!
_جون دلم؟
_جونت سلامت حضرت یار...
میگم که واسه زیارت اعمال خاصی باید انجام بدیم؟
_یه سری اعمال هستن که اکثرا مستحبی ان.
_یعنی چی؟
_یعنی بهتر که انجام بدی.
مثل غسل زیارت پیش از رفتن به حرم.
بعدش اونجا زیارت مخصوص امام رضا رو میخونیم.
نماز زیارت داریم که دو رکعته و به هرتعداد
و به نیت هرکسی خواستی میتونی بخونی
یعنی میشه زیارت به نیابت!
_آها..
باید اونجا کمکم کنی من تاحالا زیارت نرفتم.
_چشم خانم.
تا اذان صبح بیدار بودیم..
اذان را که گفتند دوتایی باهم نماز خواندیم و بعد
حسین رفت خانه ی خاله اش تا مادرش و زهرا و ملیحه را
بیاورد اینجا تا باهم برویم سمت حسینیه که حرکت از آنجاست..
در این فاصله من لباسم را پوشیدم و روسری نو
و چادر را سر کردم و منتظر آمدنش ماندم.
حدود ساعت 6 صبح بود که حسین آمد ولی تنها!
با نگرانی جلو رفتم و گفتم:
_چرا تنهایی؟ پس بقیه کو؟
_مادرم گفت نمیاد..
_چرررررااااا؟؟؟
_میخواد با خاله و دخترخاله برن شهرستان
خونه رو برای برگشت ما آماده کنن.
_ای بابا..خب خودمون میرفتیم باهم دیگه درستش میکردیم
چرا گذاشتی اونا به زحمت بیوفتن؟
_والا منم بهشون همینو گفتم اما قبول نکردن..
_پس زهرا کو؟!
_اونم گفت میخواد بره شهرستان
انگار خبر دادن داداش رضا داره میاد..
_آها خب بسلامتی..
چه یهویی تنها شدیم واسه مشهد!
_خب الان دیگه واقعا میشه شبیه یه ماه عسل دونفره!
_بله انگار..
حالا این حرفا رو ول کن بیا یه صبحونه بخوریم
توی راه حالمون بد نشه..
_چشم فرمانده..مادرت کجا هستن؟!
_هرصبح واسه نماز میره امامزاده و بعدشم
همونجا چندتا خانم دورهم قرآن میخونن..
کلا هرصبح میره تا ده نمیاد!
_دمشون گرم..چه لیاقتی دارن مادرت.
_اوهوم..خوشبحالش.
و رفتم داخل آشپزخانه و یک چیزی سرهم کردیم
همراه با چای خوردیم و رفتیم سمت حسینیه..
حرکت ساعت 9 بود و ما نیم ساعت قبل از حرکت رسیدیم..
اتوبوس ها آماده بودند و مسؤلین طبق لیست
مسافرین را سوار میکردند..
مسؤلینی که همه دوست و رفیق حسین بودند
و با دیدن ما جلو آمدند و تبریک گفتند.
یک ربع بعد سوار شدیم و حسین رفت چمدان هارا
در صندوق اتوبوس بگذارد و اتیکت دریافت کند.
چقدر هیجان داشتم برای این سفر دونفره..
حسین که آمد نشست کنارم و گفت:
_حاضری یه آیة الکرسی بخونیم؟!
_آیة الکرسی؟! بلد نیستم..
_من میخونم تو تکرار کن باشه؟
_چشم..
با شوق آیة الکرسی راهمراهش خواندم
و اتوبوس به راه افتاد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram