eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌70 ریحانه بیهوش روی تخت خوابیده بود و م
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین شب را تا صبح بیدار بودم و با کمک حسین مشغول آماده کردن وسایلمان و لیست کردن خریدهایمان بودم و باهم حرف میزدیم.. ناگهان دست از کار کشیدم و رو به حسین گفتم: _حسین؟! _جون دلم؟ _جونت سلامت حضرت یار... میگم که واسه زیارت اعمال خاصی باید انجام بدیم؟ _یه سری اعمال هستن که اکثرا مستحبی ان. _یعنی چی؟ _یعنی بهتر که انجام بدی. مثل غسل زیارت پیش از رفتن به حرم. بعدش اونجا زیارت مخصوص امام رضا رو میخونیم. نماز زیارت داریم که دو رکعته و به هرتعداد و به نیت هرکسی خواستی میتونی بخونی یعنی میشه زیارت به نیابت! _آها.. باید اونجا کمکم کنی من تاحالا زیارت نرفتم. _چشم خانم. تا اذان صبح بیدار بودیم.. اذان را که گفتند دوتایی باهم نماز خواندیم و بعد حسین رفت خانه ی خاله اش تا مادرش و زهرا و ملیحه را بیاورد اینجا تا باهم برویم سمت حسینیه که حرکت از آنجاست.. در این فاصله من لباسم را پوشیدم و روسری نو و چادر را سر کردم و منتظر آمدنش ماندم. حدود ساعت 6 صبح بود که حسین آمد ولی تنها! با نگرانی جلو رفتم و گفتم: _چرا تنهایی؟ پس بقیه کو؟ _مادرم گفت نمیاد.. _چرررررااااا؟؟؟ _میخواد با خاله و دخترخاله برن شهرستان خونه رو برای برگشت ما آماده کنن. _ای بابا..خب خودمون میرفتیم باهم دیگه درستش میکردیم چرا گذاشتی اونا به زحمت بیوفتن؟ _والا منم بهشون همینو گفتم اما قبول نکردن.. _پس زهرا کو؟! _اونم گفت میخواد بره شهرستان انگار خبر دادن داداش رضا داره میاد.. _آها خب بسلامتی.. چه یهویی تنها شدیم واسه مشهد! _خب الان دیگه واقعا میشه شبیه یه ماه عسل دونفره! _بله انگار.. حالا این حرفا رو ول کن بیا یه صبحونه بخوریم توی راه حالمون بد نشه.. _چشم فرمانده..مادرت کجا هستن؟! _هرصبح واسه نماز میره امامزاده و بعدشم همونجا چندتا خانم دورهم قرآن میخونن.. کلا هرصبح میره تا ده نمیاد! _دمشون گرم..چه لیاقتی دارن مادرت. _اوهوم..خوشبحالش. و رفتم داخل آشپزخانه و یک چیزی سرهم کردیم همراه با چای خوردیم و رفتیم سمت حسینیه.. حرکت ساعت 9 بود و ما نیم ساعت قبل از حرکت رسیدیم.. اتوبوس ها آماده بودند و مسؤلین طبق لیست مسافرین را سوار میکردند.. مسؤلینی که همه دوست و رفیق حسین بودند و با دیدن ما جلو آمدند و تبریک گفتند. یک ربع بعد سوار شدیم و حسین رفت چمدان هارا در صندوق اتوبوس بگذارد و اتیکت دریافت کند. چقدر هیجان داشتم برای این سفر دونفره.. حسین که آمد نشست کنارم و گفت: _حاضری یه آیة الکرسی بخونیم؟! _آیة الکرسی؟! بلد نیستم.. _من میخونم تو تکرار کن باشه؟ _چشم.. با شوق آیة الکرسی راهمراهش خواندم و اتوبوس به راه افتاد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram