مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت74 چادر مشکی ام را سر کردم و همراه با ح
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت75
طبق هماهنگی هایی که از قبل کرده بودیم با هرسختی که بود رواق امام خمینی را پیدا کردم و یکجا نشستم تا حسین بیاید و مرا پیدا کند..
همانطور خیره به اطراف وجمعیت زیادی که آنجا حضور داشتند بودم و به این فکر میکردم که چقدر خوشبختم
که باهمسرم اینجا هستم که چشمم به دختر بچه ای افتاد
که گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد..
رفتم نزدیکش و با زبان بچگانه گفتم:
_خانم کوچولوی خوشگل ما چرا داره گریه میکنه؟!
اوهم با هق هق و معصومانه گفت:
_مامانمو گم کردم نیستش...
_عزیزم خب باید همینجا بشینی تا بتونه پیدات کنه.
_نه من میترسم!
_چرررررااااا؟! از چی میترسی؟
_بابام میگفت اگر مامانو گم کردی میدزدنت!
خنده ای زدم و دخترک را درآغوش گرفتم،،،طفلکی!
چه ترس بدی به بچه داده بودند..
این حرف از بچه مراقبت نخواهد کرد
و فقط اورا ترسو و ضعیف بار می آورد!
رو به بچه کردم و گفتم:
_اسمتو به من میگی؟!
_من اسمم زینبه..
_به به چه اسم قشنگی..زینب خانم بلدی قرآن بخونی؟!
با شوق اشک هایش را پاک کرد و گفت:
_آره اتفاقا کلاس قرآن میرم و دارم سوره ها رو حفظ میکنم.
_به به! بخون ببینم چی بلدی..
و شروع کرد به خواندن..از سوره توحید خواند و بعد ناس
و....تا ده سوره ی کوتاه را خواند و گفت:
_فعلا همینا رو حفظ کردم.ولی من میخوام
همه ی کتاب قرآن رو حفظ کنم
_آفرین دختر خوب ماشاءالله بهت..
در همین حال مادری با قربان صدقه و اشک نزدیکمان شد:
_الهی مادر فدات بشه کجا بودی تو؟
دورت بگردم دختر قشنگم..مادر برات بمیره..
زینب کوچولو به حرف آمد:
_مامااان..این خانم خیلی خوبه نذاشت بترسم و گریه کنم.
مراقبم بود و باهم کلی حرف زدیم و منم براش قرآن خوندم.
_آفرین عزیزدلم..
و رو به من کرد و گفت:
_الهی خیر جوونیت رو ببینی دخترجان.
الهی هرچی که میخوای امام رضا بهت بده
_ممنون خانم. خدا دخترتون رو حفظ کنه.
_ممنون عزیزم ان شاءالله مادر بشی..
تشکر کردم و بلند شدم بروم سرجایم بنشینم
که متوجه آمدن حسین از دور شدم.
برایش دست تکان دادم تا متوجه من شد و آمد نزدیک من:
_سلام خانم خانما زیارت قبول.
_سلام آقا ممنون زیارت شماهم قبول باشه.
_خوب بود؟؟؟
_اوهوم..
بعد از چند ثانیه گفتم؛
_حسین؟؟
_جونم؟
_من دلم بچه میخواد!!
با تعجب و همراه با خنده نگاهم کرد و گفت:
_بزار نگات کنم ببینم سرت ضربه نخورده!؟
حالت خوبه سمیرا؟
_اوهوم خوبم..ببین اون دختر بچه رو..
_خب..
_مامانشو گم کرده بود و من رفتم باهاش حرف زدم
حسین اینقدر قشنگ قرآن خوند که از ته دلم بچه خواستم!
لبخندی زد و گفت:
_ان شاءالله شماهم مادر میشی بچه ات برات قرآن میخونه.
_ان شاءالله ..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram