#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت27: والسابقون
قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...
دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...
چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت26 فرصت خوبی برای شناخت برادرشوهرش است!
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت27
سکوت کردم و چای و خرما را با اشاره دستم به آنها تعارف کردم.
بعد از خوردن چای و خرمایشان ریحانه بلند شد و گفت:
_خب ما بریم دیگه سمیرا..
با تعجب گفتم:
_کجا؟!تازه داشتیم حرف میزدیم..
_نه دیگه بریم بهتره..خودت بهتر میدونی اگر مامانت مارو اینجا ببینه چقدر ناراحت میشه..
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
_متاسفم واقعا..
ریحانه نشست و دستش را روی شانه هایم گذاشت:
_سرت بالا باشه قربونت برم..غصه نخور همه چیز درست میشه.
راستی،،منم جشن عقدم کنسل شد!
_چرا؟!
_قرارشد بی سر وصدا بریم محضر و یه عقد ساده کنیم
و بعدشم بریم ماه عسل و عروسی..
هم من و هم نامزدم اینطوری بیشتر میپسندیم.
البته همونم رفت واسه بعد از محرم!
با تعجب به ریحانه خیره شدم..
و بازهم فقط پرسیدم:_چرا؟!
_اخه میخواد بره مأموریت..ان شاءالله بعدش که اومد عقد میکنیم.
حالا صیغه محرمیت خوندیم که مشکلی نیست..
بعدهم رو به زهرا کرد و گفت:
_بلندشو بریم دیگه الان مهموناشون میان..
زهراهم بی هیچ حرفی بلند شد و چادرش را سر کرد
و همراه ریحانه شد..
بلند شدم تا دم در بدرقه شان کنم.
توی حیاط بودیم که در باز شد و مادرم و مهمان ها آمدند!
کمی جا خوردم و ترسیدم..
خداکند مادرم با دوستانم بد رفتاری نکند!..
ریحانه و زهرا جلو رفتند و دست بوسی مادرم کردند
و به او تسلیت گفتند..
و مادرم به طرز عجیبی آنها را در آغوش گرفت و تشکر کرد!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram