eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
: پسر پدرم  هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ... چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ... با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...  وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ... - اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ... منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ... از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...  - تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ... پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ... @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت27 سکوت کردم و چای و خرما را با اشاره دس
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین چقدر مادر عوض شده! مگر او نبود که همیشه از ریحانه و زهرا بدش می آمد؟ مادرم نگذاشت که ریحانه و زهرا بروند و آنها را برگرداند داخل! ریحانه نزدیکم آمد و درگوشم گفت: _ای کلک نگفته بودی مامانت انقدر مهربونه! لبخندی زدم و با دستم داخل را اشاره کردم و رفتیم داخل پذیرایی.. خانم ها یک بخش از پذیرایی بودند و آقایان بخش دیگری! اما همه همدیگر را میدیدم و بخش جداگانه ای درنظر نگرفته بودیم. هرکس گوشه ای مشغول حرف زدن بود و یا گاهی مادرم حرفی میزد و گریه میکرد و بقیه همراهی اش میکردند! غرق در سکوت بودم و به عکس پدرم خیره شده بودم.. چقدر اذیتت کردم بابا.. منو ببخش دختر خوبی برات نبودم.. غرق بابا و خاطراتمان بودم که ضربه دست ریحانه به بازویم مرا به خود آورد: _چیشده؟ _خانواده من و همسرم اومدن برای تسلیت.. و شروع کرد به معرفی کردن و آنها یکی یکی می آمدند و تسلیت میگفتند. سپس زهرا آمد... _سمیراجون خانواده من و همسرم هم اومدن.. و او هم شروع کرد به معرفی کردن و من هم به ترتیب بابت حضورشان تشکر میکردم.. چشم چرخاندم ببینم آیا برادرشوهرش هم آمده؟ پس چرا نمیبینمش؟! حتما برایش ارزشی نداشتم.. ریحانه سقلمه ای به پهلویم زد و آرام گفت: _دنبال کسی میگردی؟! دستپاچه شدم..کمی مِن مِن کردم و گفتم: _داشتم نگاه میکردم ببینم کیا اومدن... شوهر تو و زهرا هم اومدن آره؟! _آره چطور؟! دلم را به دریا زدم و پرسیدم: _برادر شوهر زهرا هم اومده؟ ریحانه لبخندی زد و گفت: _چشمت گرفتش آره؟! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram