eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹: : دعوتنامه  اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم... اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ... و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی... به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ... جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...  - خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...  دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ...  هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ...  نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ...  چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ... و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...  هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ... و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ... معلم و استاد من شد ...  من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ... @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت29 _چشمت گرفتش آره؟! با تعجب نگاهش کردم.
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با صدایی لرزان که به زور شنیده میشد جوابش دادم: _س..سلام _تسلیت میگم ان شاءالله خدابهتون صبر بده. _ممنونم. نمیتوانستم بیشتر حرف بزنم چون لرزش درصدایم بشدت واضح بود! اما انگار اون قصد داشت هنوز بیشتر حرف بزند! خدایا قلبم! _نبود پدر خیلی سخته و قطعا شما فشارهای زیادی رو از این به بعد متحمل میشید. من یه پیشنهادی داشتم که اگر اجازه بفرمایید بگم خدمتتون. با سکوت نگاهش میکردم.. سرش پایین بود و منتظر جواب! خیلی آرام گفتم:_بفرمایید. _بنده قراره برای مدتی برم شهرستان.. چندصباحی اونجا کار دارم اما بعد میرم خارج از کشور.. خیره به او بودم و درفکر که میخواهد چه بگوید!؟ منظورش از خارج از کشور "سوریه" است؟! ادامه داد.. _خواستم بگم اگر میخواید همراه ما بیاید شهرستان و اونجا کار کنید. تهران یه مقدار حال و روز کاریش خوب نیست.. خصوصا الان که دولت جدید اومده سرکار! از حرف هایش سردرنمی آوردم.. گیج و مات نگاهش میکردم. یک لحظه سرش را بالا آورد و چشم در چشم شدیم و باز دلم رفت!♡ فورا نگاهش را به زمین انداخت و خیلی مهربان گفت: _نمیخواید چیزی بگید؟! _نه.. تعجب کرد! خواست بلند بشود که گفتم: _من حقیقتش از حرف های شما چیزی سر درنیاوردم! لبخند عاشق کشی زد و دوباره شروع کرد به حرف زدن.. لعنتی تو فقط حرف بزن..صدایت قرص آرام بخش قلب من است! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram