eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹: : هدیه خدا عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...  دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...  سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...  بقیه مسخره ام می کردن ... - از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ... ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...  دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ... رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ... درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...  خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...  اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...  از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ... این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ... وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ... @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت30 با صدایی لرزان که به زور شنیده میشد ج
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین داشت از کار خودش در شهرستان میگفت.. از من میخواست بعد از دهه محرم بروم شهرستان جای او! _چرا باید بیام جای شما؟! _عرض کردم خدمتتون..باید برم خارج از کشور! مثل بچه ها با ذوق گفتم: _خب منم میخوام برم خارج از کشور! لبخندی زد و گفت: _خارج ما با خارج شما فرق میکنه!! حرصم گرفت از این حرفش. سریع جبهه گرفتم و باصدای کمی بلند گفتم: _چه فرقی میکنه؟ شما مذهبی ها چرا فکر میکنید فقط خودتون آدم هستین؟! پدرم حق داشت که میگفت هیچوقت نباید به مذهبی جماعت اعتماد کنی.. ممنون که به فکرم بودی آقای دکتر اما من به لطف شما احتیاجی ندارم. سرم را چرخاندم که دیدم زهرا و ریحانه و مادرم با تعجب به من نگاه میکنند.. حتما ریحانه و زهرا از حرف من بدشان آمده! یادم نبود آنها هم هستند و من اینقدر تند رفتم.. سریع بلند شدم و رفتم داخل اتاقم. ساعت حدودا 7عصر بود.. امروز چندم است؟! یادم رفت بگویم 5 ماه گذشته؟! چرا انقدر زمان زود گذشته؟! انگار دیروز بود که خرداد بود و حالا ماه آبان است! چرا فراموش کردم که از ریحانه بپرسم چرا عقدش کنسل شده از خرداد تا بعد از محرم؟! انقدر درگیر بابا بودم که حتی یادم رفت به گذر زمان توجه کنم! چقدر زود گذشت! چهار روز دیگر همان محرمی است که همیشه منتظر آمدنش بودم نه برای عزاداری برای تفریح با دوستان! اما عجیب این روزها حوصله ی آن کارها را ندارم.. باید هرطور شده بروم خارج از کشور برای ادامه تحصیلم.. سرم را روی بالشت گذاشتم و خوابیدم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram