🌹🌹🌹:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت34:گدای واقعی
راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و ٣ تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ...
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
- شرمنده خانم به زحمت افتادید ...
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت33 مانتوی مشکی ام را پوشیدم و شال مشکی ر
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت34
با ترس سرم را برگرداندم سمت صدا..
او اینجا چه میکند؟!
مگر آن دختر نگفت اینجا فقط مخصوص خواهران است!؟
پس...
خیره بودم که آمد جلو و سلام کرد!
سرم را برگرداندم سمت چای و لیوان ها و به سردی جوابش را دادم..
_سلام..
_خوشحالم اینجا میبینمتون...
بدون آنکه نگاهش کنم سریع جواب دادم:
_ولی من ناراحتم از دیدنتون!
کمی جا خورد و خودش را جمع کرد.. نگذاشتم ادامه دهد
سریع کتری را گذاشتم و رو به آن دختر چادری که فهمیده بودم
اسمش ملیحه است گفتم:
_ملیحه خانم من دیگه نیستم عزت زیاد!
_اع کجا عزیزم؟ چیشده خواهری؟
_تو نگفتی اینجا آقا هست منم هرجا این آقا باشه ناراحتم!
_آقای طباطبایی مسؤل هیئت هستن و این موکب زیرنظر ایشونه گلم.
_دیگه بدتر! من رفتم خدافظ..
بی هیچ حرفی سرم را به زیر انداختم و رفتم..
نمیدانستم به کجا ولی فقط خواستم دور شوم!
به پارکی رسیدم و نشستم و باخودم حرف میزدم:
لعنتی هنوز از حرفت دلخورم..
چرا نمیفهمی؟!
کاش میموندم تا ازدلم دربیاره..
نه خوب شد نموندم فکر کرده مهمه! ایششش..
دستم را روی سرم گذاشتم و سر در زانو فرو کردم و به فکر فرورفتم..
نمیدانم چقدر اینجور بودم که صدای سرفه کسی بالای سرم
مرا ترساند و با لرزش سرم را بالا آوردم..
_سلام علیڪم اجازه هست؟!
پوووففف خدای من..حسین!
_چطور منو پیدا کردی؟
_جواب سلام واجبه!
نگاهش کردم و با حالت طلبکارانه گفتم: سلام..
_بشینم؟!
با سرم اشاره کردم بشیند..
_نگفتی چطور پیدام کردی..؟
_دنبالتون راه افتادم!
باتعجب نگاهش کردم و سپس خندیدم:
_ههه خب که چی؟!
_من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم.
ذوق زده شدم اما سعی کردم نشان ندهم!
_چرا معذرت خواهی؟!
_آخه دیروز توی خونتون خیلی حرف جالبی نزدم و..
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_مهم نی..فراموشش کن!
لبخندی زد و گفت:
_یعنی از من بخاطر این دلخور نیستین؟!
_بودم!
اما بخاطر امام حسینتون بخشیدمت...
نگاهش کردم..چشمان قهوه قجری اش پر از اشک شد..
بمیرم برای دل نازکت!
_امشب میاین هیئت ؟
_تاحالا نیومدم..نمیدونم چجوریه؟
_کاری نداره! به زهرا خانوم میگم بیاد دنبالتون خوبه؟!
_اوهوم..
چقدر دلم میخواست بماند هنوز و حرف بزند..
نگاهی به ساعت روی مچی اش کرد و گفت:
_ساعت دهه نمیخواید جایی برید؟!
_ای وای تلفنم کو...!؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram