eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹: : دلم به تو گرم است ...  بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...  - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ...  - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...  - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ... گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ... اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ...  - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...  و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...  - اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...  رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... و سوار ماشین شدم ...  و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...  گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ... - " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " .. @chadoram
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با عجله بلند شد و روبرویم ایستاد: _توی موکب جا نگذاشتین؟! همزمان که جیب هایم را میگشتم گفتم: _نه فکر نکنم..یادم نمیاد اصلا اونجا باشه! شاید اصلا از خونه نیاوردمش.. بیچاره مامانم الان چقدر نگرانم شده.. _بلندشید..من میرسونمتون خونه! _نههه! با تعجب نگاهم کرد..سرش را پایین انداخت و گفت: _سرکوچه پیاده تون میکنم مشکلی پیش نیاد.. _بحث کجا پیاده شدنم نیست آخه.. نمیخوام برم خونه! _چرررراااا؟! _امروز ساعت 9 پرواز داشتیم.. من نمیخوام برم. لبخندی زد و دوباره سرجایش نشست.. پس از چند دقیقه که به سکوت گذشت گفت: _چرا نمیخواین برین؟ شما که دیروز توی خونه گفتین میخواین برین خارج از کشور.. میخواستم بگویم برای تو اما ترسیدم! کمی سکوت کردم ولی درنهایت باید جوابش را میدادم: _بخاطر محرم! دوست دارم امسال امام حسینتون رو بشناسم.. _امام حسینمون! همین که دوست داشتین بخاطرش بمونید یعنی امام شما هم هست.. خوشبحالتون.. _چرا؟! _آقامون دلتونو خریده! خیلی خوبم خریده.. نمیفهمیدم منظورش چیست؟ خیره نگاهش کردم، سرش را چرخاند سمت من و با لبخند گفت: _امشب بیاین هیئت اون وقت منظورمو متوجه میشین. _غیرچادری ها رو راه میدن؟ خنده ای زد و گفت: _امام حسین دعوتتون کرده بنده خدا چیکاره است؟ قدر خودتونو خیلی خیلی بدونید.. حالاهم برید خونتون تا مادر بیشتر از این نگرانتون نشدن! سرم را پایین انداختم و زیرلب چشمی گفتم! صدایش را شنیدم که آرام گفت: _منور به جمال مهدی.. _مهدی کیه؟! _حضرت صاحب الزمان! _آها..باید راجب این حضرت مهدی هم بهم بگید! _چشم..توی راه واستون میگم حالا بلند شید. بلند شدم و همراهش تا کنار ماشینش رفتم که متوجه شدم یکنفر اسم مرا فریاد میزند! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram