Ƒⓐイⓔℳⓔみ:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت51:برکت
باوجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...
اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...
ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...
اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت50 به دلشوره افتادم. صدای ملیحه را میشنی
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت51
ملیحه به حرف آمد:
_عزیزم اون حالش خوبه فقط الان اینجا نیست.
_کجاست؟
_صبح رفت شهرستان وسایلشو برداره..
فردا اعزامه...
البته قبل از اعزام میاد اینجا نگران نباش.
ملتمسانه گفتم:
_کی میاد؟
نکنه وقت اومدنش من خواب باشم...
مادرم دست را نوازش کرد و گفت:
_حتی اگر خواب باشی بیدارت میکنم دخترگلم..
فقط خواهش میکنم نگرانی و استرس نداشته باش..
_مامان چرا انقدر نگرانی؟!
مادرم نگاهش را انداخت رو به دیوار و آرام گفت:
_تو سکته کردی...
من در 28 سالگی سکته کردم؟؟
خدای من چه بلایی دارد به سرم می آید؟
قطره اشکی از چشمانم ریخت و مادرم هم
شروع کرد به گریه کردن..
در همین لحظه پزشک معالجم وارد اتاق شد
و مادرم را که درآن وضع دید فریاد زد:
_خااانمممم بفرما بیروووون..
وایسادی بالاسر بیمار گریه میکنی میخوای بکشیش؟!
برین بیرون همین الآن..
پررررستااااار..بیا اینارو ببر بیرون از اتاق.
و پرستار داخل شد و به زور مادرم و دوستانم را بیرون برد..
دکتر نزدیک آمد و وضعیتم را چک کرد.
دکتر_چی به سر خودت آوردی؟
تو این جوونی باید سکته کنی؟
نگاهش کردم و گفتم:
_شما باباتو ازدست بدی بعدش عشقت
ازت خواستگاری کنه یهو بشنوی اون تصادف کرده
چه بلایی سرت میاد؟!
_درسته سخته..اما باید قوی باشی.
دل به دنیا و آدماش نبند.
همه یه روزی میرن و نیستن
و تو میمونی و خاطراتش و تنهایی..
اون موقع میخوای چیکار کنی؟
سکته دوم و سوم رو بزنی لابد..
راست میگفت اما...
اما من چگونه از حسین دل بکنم؟
حسینی که باعث شد خودم و خدا را بشناسم
حسینی که باعث شد آدم بشوم..
بدون او هرگز نمیتوانم!
_یه آرام بخش بهت میزنم
بعدش که بیدار بشی حالت خوب خوبه..
_نهههه آرام بخش نه!
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
_چرا نه؟
_نمیخوام بخوابم..
صبح قراره حسینم به دیدنم بیاد.
اگر ببینه خوابم شاید بره و نتونم ببینمش..
_خب بعدش که بیدار شدی
میگیم بیاد داخل ، خوبه؟
_اون داره میره...
به جایی که شاید نبینمش دیگه...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram