Ƒⓐイⓔℳⓔみ:
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت54:میراث
خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ...
با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ...
بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ...
با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- خیلی مردی مهران ... خیلی ...
برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ...
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ...
- کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ...
رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ...
- این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ...
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ...
- وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفترتوش...
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت53 البته همه امروز صبح رفتن ولی من موندم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت54
یعنی واقعا رفت؟!
دلم گرفت..
خسته شدم از بیمارستان..
سرم و دستگاه را از دست و بدنم بیرون آوردم
و از اتاق بیرون زدم.
مادرم و ریحانه و زهرا و ملیحه با دیدنم تعجب کردند:
ریحانه_ وایییی سمیرا چرا اومدی بیرون؟!
دستگاه رو چیکار کردی؟
_ریحانه من حالم خوبه فقط زودتر از بیمارستان بریم..
مادرم رفت کارهای ترخیصم را بکند
هرچند با کلی دردسر..
من هم لباس های بیمارستان را از تنم درآوردم
و لباس های مشکی خودم را به تن کردم.
این لباس ها اول برای فوت بابا بود
اما حالا رنگ و بوی محرم دارد برایم..
چادر مشکی را برداشتم.
آن را سر کردم و با لبخند به ریحانه گفتم:
_بهم میاد؟!
_آره عزیزم.
_نمیتونم دیگه سر نکنمش..
انگار یه چیزی درونم میگه باید سر کنی..
ریحانه لبخندی زد و مرا درآغوش گرفت و گفت:
_چون حالا #ریحانه ی خدایی.
لبخندی زدم و باهم از بیمارستان بیرون زدیم.
زهرا ماشین آورده بود و با مادرم و ملیحه
منتظر من و ریحانه بودند.
اما یک چیز توجهم را جلب کرد!
مادرم چادر به سر کرده!
یعنی اوهم...؟!
خدا کند...
به اصرار مادرم همه رفتیم خانه خودمان..
خاله آنجا بود و غذا پخته بود ..
همین که رسیدیم خاله مرا درآغوش گرفت و گفت:
_الهی قربونت برم سمیرا حالت خوبه عزیزم؟
توروخدا یکم بیشتر مراقب خودت باش
دل تو دلمون نیست برای تو..
_چشم خاله جان.
رفتم داخل اتاقم و لباس هایم را عوض کردم.
گردنبند فیروزه را روی لباسم انداختم
و ازاتاق بیرون زدم.
اولین کسی که با دیدن گردنبند به حرف آمد ملیحه بود:
ــ وایییی اینکه گردنبند خاله است!
و بعد زهرا گفت:
_آره..یادمه مامان نرگس میگفت اینو نگه داشتم
به زنِ حسین بدم!
و ملیحه گفت:
_سمیرا؟؟؟
اینو حسین بهت داده؟!
سرم را پایین انداختم و خندیدم.
و ریحانه و ملیحه و زهرا باهم گفتند:
-مباررررکههههه..
اما خوشی من ناپایدار بود!
زیرا که خاله نسرین با عصبانیت گفت:
_بعله دیگه..خانم به اسم مذهبی شدن
با پسر مردم این ور و اون ور میره
پسر مردمو خامش کرده
اونم اینو بهش داده تا اینو خامش کنه!
عشق کجا بود بابا.
پسر بیچاره ی من...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram