eitaa logo
مدافعان حجابیم
225 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_یازدهم _چته دختر؟خونه رو گذاشتی رو سرت.
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین امروز چندشنبه است؟...سه شنبه! چندم؟ ... ۱۹ خرداد ۹۳... صدای تلفنم آرامشم را برهم زد! با اخم های درهم فرورفته سمت گوشی ام رفتم..پدرم بود! _بله بابا؟ _سلام سمیرا خوبی دخترم؟ _سلام بابا خوبم شما خوبید؟ _سمیرا گوش کن چی بهت میگم..ما مجبور شدیم زودتر برگردیم و فردا پرواز داریم! قیافه ام از تعجب دیدنی شده بود..فریاد کشیدم. _چییییی؟! _یواشتر دختر مگه جن دیدی؟! _چرا چیشده که زودتر برمیگردین؟ دانشگاه من چی پس؟ _دانشگاه تو اوکی شده نگران نباش..پدرت رو دست کم گرفتی ها! یادت رفته ما از چه خاندانی هستیم؟ نفس بلندی کشیدم و جواب دادم.. _نه یادم نرفته.. _خلاصه ما فردا برمیگردیم اما برای سه چهار روز! بعدش برای همیشه میایم این ور.. _واقعااا؟..باشه پس من منتظرتون هستم. _فعلا دخترم.. قطع کرد! پدر من و جد اندر جدش در خاندان و طایفه شاه ایران بودند..کسی دیگر برای شاه ارزشی قائل نمیشد ولی پدر من اینقدر تعصب داشت که نمیخواست این را بپذیرد! حق هم داشت خب سنش هم زیاد بود..۶۵ سال سن داشت و با مادرم ۱۶ سال اختلاف سنی داشتند! تلفن خانه را برداشتم و به خاله ام زنگ زدم.. خاله ی من تنها کسی بود که دراین شرایط میتوانست کمکم کند تا خانه را برای برگشتن پدر و مادرم آماده کنم! هرچند حوصله ی حرفهایش را ندارم و همه اش از پسرش آرمین برای من میگوید! آرمین ۲۸ سالش بود و مهندس برق...خاله ام بدش نمی آمد من که دکترهم هستم عروسش بشوم برای همین مغز من را عین خوره میخورد! من که از این پسرهای پاپَتی مثل آرمین خوشم نمی آمد و چندبار به خاله ام گفته بودم که عروسش نمیشم!اصلا ترکیه رفتن برای تحصیل بهترین راه برای فرار از این ها بود!.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram