مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_دوازدهم امروز چندشنبه است؟...سه شنبه! چ
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_سیزدهم
خاله نسرین با سرخوشی تمام به خانه مان آمد و تمام هدفش
برای کمک این بود که من قبول کنم عروسش بشوم اما...زهی خیال باطل!
زرنگی کردم و به بهانه تماس ضروری با دوستم از زیر کار دررفتم!
به ریحانه زنگ زدم و تاریخ دقیقا مراسم ازدواجش را جویا شدم..
_سلام ریحانه چطوری؟
میگم تاریخ عقدت دقیقا چه موقع است؟
_سلام سمیراجان.خوبی؟بهتر شدی؟
تاریخ عقد 23ام..چطور؟
_خوبم..خاله م اومده کمکم فردا مامان و بابام میان..24ام باید بریم ترکیه.. پس عقدت هستم!
_آهان..آره خداروشکر.بسلامتی عزیزم ان شاءالله مامان و بابات بسلامت برسن.
_ممنونم..فعلا من برم تا صدای خاله نسرین درنیومده!
_خخخ برو خدافظ..
تلفن را قطع کردم و به کمک خاله رفتم..
_خاله جون من از کجا کمک کنم؟
_بیا اینجا کمک کن مبل هارو جا به جا کنیم..
رفتم آن طرف مبل را گرفتم و به سختی هرچه تمامتر مبل را جابجا کردیم.
خاله نفس نفس زنان درحالیکه دستهایش را به هم میزد گفت..
_دستت دردنکنه عروس قشنگم..
نفس عمیق و بلندی کشیدم و با ناله گفتم:
_چندبار بگم خاله جون؟ من عروس شما نیستم!
_آخه چرا سمیراجان؟مگه آرمین من چشه؟
_ببخشیدا...چش نیس؟من خوشم نمیاد ازش اصلا..
_من آخر تورو عروس خودم میکنم..
_ببینیم و تعریف کنیم!
با نهایت خستگی ظهر را شب کردیم و خاله را فرستادم رفت!
کوفتگی در بدنم به شدت جار میزد،من دختر اینکار نبودم خب!
چشمانم را بستم و به خواب فرو رفتم...
باصدای شلوغی درحیاط چشم باز کردم..گوش هایم را تیز کردم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram