eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_دوازدهم امروز چندشنبه است؟...سه شنبه! چ
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین خاله نسرین با سرخوشی تمام به خانه مان آمد و تمام هدفش برای کمک این بود که من قبول کنم عروسش بشوم اما...زهی خیال باطل! زرنگی کردم و به بهانه تماس ضروری با دوستم از زیر کار دررفتم! به ریحانه زنگ زدم و تاریخ دقیقا مراسم ازدواجش را جویا شدم.. _سلام ریحانه چطوری؟ میگم تاریخ عقدت دقیقا چه موقع است؟ _سلام سمیراجان.خوبی؟بهتر شدی؟ تاریخ عقد 23ام..چطور؟ _خوبم..خاله م اومده کمکم فردا مامان و بابام میان..24ام باید بریم ترکیه.. پس عقدت هستم! _آهان..آره خداروشکر.بسلامتی عزیزم ان شاءالله مامان و بابات بسلامت برسن. _ممنونم..فعلا من برم تا صدای خاله نسرین درنیومده! _خخخ برو خدافظ.. تلفن را قطع کردم و به کمک خاله رفتم.. _خاله جون من از کجا کمک کنم؟ _بیا اینجا کمک کن مبل هارو جا به جا کنیم.. رفتم آن طرف مبل را گرفتم و به سختی هرچه تمامتر مبل را جابجا کردیم. خاله نفس نفس زنان درحالیکه دستهایش را به هم میزد گفت.. _دستت دردنکنه عروس قشنگم.. نفس عمیق و بلندی کشیدم و با ناله گفتم: _چندبار بگم خاله جون؟ من عروس شما نیستم! _آخه چرا سمیراجان؟مگه آرمین من چشه؟ _ببخشیدا...چش نیس؟من خوشم نمیاد ازش اصلا.. _من آخر تورو عروس خودم میکنم.. _ببینیم و تعریف کنیم! با نهایت خستگی ظهر را شب کردیم و خاله را فرستادم رفت! کوفتگی در بدنم به شدت جار میزد،من دختر اینکار نبودم خب! چشمانم را بستم و به خواب فرو رفتم... باصدای شلوغی درحیاط چشم باز کردم..گوش هایم را تیز کردم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram