eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _واقعا بابا قبول کرد؟!!! میخوام قلب بخونم.. _آره دیگه مگه درس بده؟ خب باشه به بابات میگم پیگیر باشه توهم عکس مدارکت رو بفرست.فعلا.. قطع کرد! منتظر خداحافظی منم نماند. عادتش بود... هیچوقت بامن درست و حسابی حرف نزد فقط برایم خرج کردند و خرج کردند و خرج...اما مادری و پدری نه! بیخیال شانه بالا انداختم و به سمت آشپزخانه رفتم..چقدر درهم! دستم را روی شکمم گرفتم و یخچال را دید زدم..تخم مرغ، پنیر، کره،مربا،نوتلا،نان تست و... نوتلا و نان تست را بیرون آوردم و به همراه چای میل کردم! به یاد ریحانه افتادم که عروس شدنش نزدیک است،شاید کمک لازم داشته باشد! به او زنگ زدم.. _الو سلام ریحانه چطوری؟ _سلام سمیرا خوبم توچطوری؟ _منم خوبم..راستی کی ازدواج میکنی؟ _هفته آینده. چطور؟ _همینطوری..کمک خواستی بگو. _ممنوووون عزیزم ان شاءالله عروسی خودت. _من نمیخوام عروس بشم یه دعا دیگه بکن! _وااا باز تو خل شدی؟ خواب به خواب نشده باشی.. _نه اتفاقا حالم خیلیم خوبه.هفته دیگه مامان و بابام میان بعدش همگی باهم میریم..میخوام تخصص قلب بگیرم. _به به خانم دکتر خارج رو شدن بسلامتی.. _دیگه دیگه شما نمیتونی ما میتونیم! _حسابتو میرسم بزار ببینمت یه تونستنی نشونت بدم!حالاهم قطع کن مزاحمم نشو که کلی کار دارم.. وقتی حرصش را درمی آوردم اینجور حرف میزد!خندیدم و ازاو خداحافظی کردم. تصمیم گرفتم بخاطر به زودی تخصص خواندنم شاد باشم و به تفریح بروم..حسابی تیپ زدم واز خانه بیرون رفتم.. شاد و آوازخوان قدم میزدم که صدایی از پشت مرا به سکوت ترسناکی وادار کرد! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram