🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_ششم
_واقعا بابا قبول کرد؟!!! میخوام قلب بخونم..
_آره دیگه مگه درس بده؟ خب باشه به بابات میگم پیگیر باشه توهم عکس مدارکت رو بفرست.فعلا..
قطع کرد! منتظر خداحافظی منم نماند. عادتش بود... هیچوقت
بامن درست و حسابی حرف نزد فقط برایم خرج کردند و خرج کردند و خرج...اما مادری و پدری نه!
بیخیال شانه بالا انداختم و به سمت آشپزخانه رفتم..چقدر درهم!
دستم را روی شکمم گرفتم و یخچال را دید زدم..تخم مرغ، پنیر، کره،مربا،نوتلا،نان تست و...
نوتلا و نان تست را بیرون آوردم و به همراه چای میل کردم!
به یاد ریحانه افتادم که عروس شدنش نزدیک است،شاید کمک لازم داشته باشد! به او زنگ زدم..
_الو سلام ریحانه چطوری؟
_سلام سمیرا خوبم توچطوری؟
_منم خوبم..راستی کی ازدواج میکنی؟
_هفته آینده. چطور؟
_همینطوری..کمک خواستی بگو.
_ممنوووون عزیزم ان شاءالله عروسی خودت.
_من نمیخوام عروس بشم یه دعا دیگه بکن!
_وااا باز تو خل شدی؟ خواب به خواب نشده باشی..
_نه اتفاقا حالم خیلیم خوبه.هفته دیگه مامان و بابام میان بعدش همگی باهم میریم..میخوام تخصص قلب بگیرم.
_به به خانم دکتر خارج رو شدن بسلامتی..
_دیگه دیگه شما نمیتونی ما میتونیم!
_حسابتو میرسم بزار ببینمت یه تونستنی نشونت بدم!حالاهم قطع کن مزاحمم نشو که کلی کار دارم..
وقتی حرصش را درمی آوردم اینجور حرف میزد!خندیدم و ازاو خداحافظی کردم.
تصمیم گرفتم بخاطر به زودی تخصص خواندنم شاد باشم و به تفریح بروم..حسابی تیپ زدم واز خانه بیرون رفتم..
شاد و آوازخوان قدم میزدم که صدایی از پشت مرا به سکوت ترسناکی وادار کرد!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram