مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_چهاردهم صدای مادرم بود که جیغ میکشید و
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_پانزدهم
_دوستت؟ کجاست آدرسش؟
_توبرو من بهت میگم...
باید میرفتم سمت ریحانه..او بلد بود مرا چطور آرام کند.هق هق کنان آدرس را به آرمین دادم و اوهم جلوی در خانه ی آنها ایستاد و من پیاده شدم.. زنگ درشان را زدم:
_کیه؟
_سمیرام...بگید ریحانه بیاد بیرون..
_بیاتو سمیراجان زهرا هم اینجاست..
_ممنون بگید بیاد بیرون کارش دارم..
_باشه..
بعد از چند دقیقه ریحانه و زهرا با چادر رنگی آمدند بیرون..حدس میزدم آرمین آنهارا ببیند تعجب کند که همینطور هم شد!
تا ریحانه آمد سریع خودم را روی شانه هاش انداختم و صدای گریه ام بالارفت..
_ریحاااانهههه... ریحانه..باباممم..
_چیشده دختر؟بابات چیشده؟
زهرا درحالیکه دست روی کمرم میکشید گفت:
_چیشده سمیراجون؟کمکی از دست ما برمیاد؟
_بابام رفته توی کما و من و مامانم فردا میریم ترکیه...
ریحانه مرا محکم درآغوش گرفت و اشک گرمش که روی دستم افتاد را حس کردم..
_عزیزدلم حتما برو اونجا و مراقب پدرت باش..بی پدری خوب نیست..
یادم نبود ریحانه هم وقتی بچه بوده پدرش را ازدست داده بود..
پس خوب درکم میکرد...
_ریحانه نمیدونم باید چیکار کنم؟ پس عقد تو چی میشه؟
درس و دانشگاهم چی میشه؟ اصلا خود بابا چی میشه؟؟
ریحانه با لبخند اشک های روی گونه ام را پاک کرد و با صدای گرفته ولی باز هم مهربان گفت:
_غصه نخور همه چیز درست میشه.
_چجوری؟
_سمیرا؟اگر بهت بگم یه کاری بکنی نه میاری؟
_چه کاری؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram