مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_سیزدهم خاله نسرین با سرخوشی تمام به خان
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_چهاردهم
صدای مادرم بود که جیغ میکشید و فریاد میزد!
یعنی چه شده؟ چرا مادر فریاد میکشد؟؟؟ با تعجب از جا بلند شدم و به حیاط رفتم...
_مامان..
مامان با چشمان خونین و پراز اشک درحالی که با دست بر پاهایش میزد نگاهی به من کرد و فریاد کشید..
_بی داریوش شدیم واااییییی...
چشمانم چهارتا شد!
بی داریوووش؟؟_بابا...بابا چیشده؟
خاله نسرین به پسرش آرمین اشاره کرد و او به سمتم آمد..
_میشه بریم بیرون یکم هوا..
حرفش را قطع کردم و فریاد کشیدم..
_الآن وقت بیرون رفتن و هوا خوردنه؟؟!
یکی به من بگه اینجا چخبره؟
مادرم با بی حالی تمام از من خواست که با آرمین بروم..
ناچارا قبول کردم و سوار ماشینش شدم..
_زود باش بهم بگو چیشده؟
_چیزی نشده..یکم خونسرد باش سمیرا.اینجوری نمیتونم باهات حرف بزنم.
_من و تو هیچ حرفی باهم نداریم..حالاهم اگر چیزی نشده پس منو برگردون خونه..
_نه خونه که نه...
_بابام کجاست آرمین؟
باچشمان مشکی اش لحظه ای به من خیره شد..
_بابات..بابات ...رفته توکما!
چشمانم از تعجب گرد شد و فریاد کشیدم..
_چیییی؟؟
ناخودآگاه اشک از چشمانم ریخت و کلافه دست بر روی سرم گذاشتم..
چرا آخه؟ حالا کجاست؟
_مامانت گفت قبل از اومدن بیدار نشد از خواب و انگاری رفته توی کما..همونجا توی ترکیه تحت نظره.حالا مامانت اومده تورو باخودش ببره...
_منو ببر خونه ی دوستم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram