مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_بیستم مامان و خاله برگشتند و مامان شروع
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_21
فورا سرنگ سرم را از دستم خارج کردم و دویدم بیرون.
مامان را روی تخت توی بخش پیدا کردم
دویدم سمتش..
_مامان؟...مامان چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟!
_سمیرا بدبخت شدیم..
قلبم درد میکرد.. قدرت ایستادن نداشتم..پاهایم لغزید و افتادم
_مامان چیشده؟!
پرستار دوید سمتم و فریاد کشید:
_خانم شما چرا از اتاقت بیرون زدی؟! کی بهت اجازه داد با این حالت تا اینجا بیای؟
پاشو ... پاشو ببرمت توی اتاق بستری بشی..
دستش را پس زدم و با بغض و اشک رو به مادرم التماس کردم:
_مامان جون به لبم کردی بگو چیشده؟
مامان دستم را گرفت و اشک ریخت..
پس چند ثانیه سکوت به چشمان ملتمسم خیره شد و گفت:
_بابات رفت..
چیییی؟! بابام رفت؟!و بازهم سیاهی مطلق...
......
با درد سوزن توی دستم و صداهای اطرافم بهوش آمدم..
چه صدای آشنایی!
ریحانه اینجا چه میکند؟!
به زور پلک زدم و چشمانم را نیمه باز کردم.
ریحانه و زهرا بالای سرم بودند.
با دیدن من ریحانه سریع اشکی ریخت و دست من را گرفت.
_وای خداروشکر بالاخره بهوش اومدی..
به سختی لب زدم:_مگه چند وقته بیهوشم؟!
_دو روزه عزیزم..
منم از طریق بیمارستان خبردار شدم و سریع خودمو رسوندم.
_وایییی یعنی به مراسم بابا نرسیدم؟!
_عزیزم مراسم امروزه تازه باباتو آوردن..اما واسه تو ممنوعه! چیزی نگو که همینجا میزنمت!
_ریحانه...مامانم کجاست؟!
_فرستادیمش بره خونه استراحت کنه. طفلک خیلی داغونه..
مشغول حرف زدن بودیم که دکتر آمد...و بازهم او!
اما اینبار چقدر عجیب!
چرا با زهرا خوش و بش میکند؟!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram