eitaa logo
مدافعان حجابیم
244 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 🔰حیا یعنی وقتی استادت حرف میزنه و نگاهش زیاد توی چهره ات میمونه شرم کنی... 🔰حیا یعنی وقتی با یه همکلاسی پسر حرف میزنی ادای بچه مومن در نیاری که نگاهتو 180درجه بچرخونی بلکه: خودت، ازدرونت مانعی داشته باشی که شرم کنه به یه نامحرم نگاه کنه... 🔰حیا یعنی : خودت یه خط قرمز داشته باشی دورت و توی ذهنت نسبت به محرمات الهی... 🔰وقتی راه میری طوری نری که نگاه ها به طرفت برگرده... 🔰وقتی توی خیابون میخندی حواست به اطرافت باشه حتی به اینکه لبخندت اغواگر نباشه... ❌همون لبخندی که همه ما دخترها داریم و خودمون هم میدونیم چه اثری داره در دیگران❌ 🔰حیا یعنی وقتی لباس میپوشی شرم کنی که بدنت بزنه بیرون و مواظب طرز پوشیدنت باشی 🔰حیا یعنی وقتی از جلوی جمع پسرها رد میشی نگرانی که مبادا از پشت سر هم نگاهشون دنبالت کنه و خودتو جمع میکنی و قدمهاتو مراقبت میکنی . 🔰حیا یعنی بدون آقا بالاسر مواظب خوت باشی . 🔰حیا یعنی وقتی یه عکس بد یا فیلم بد میبینی حتی اگه کسی نبینتت خودت شرم کنی که ادامه بدی. . 🔰حیا یعنی واسه خودت کرامت و حرمت قائل باشی . 🔰حیا یعنی وقتی میبینی به خاطر ظرافت صدات بقیه برمیگردن و نگاه میکنن صدا در گلوت خفه بشه ونگران بشی مبادا با صدات روی کسی اثر بد بذاری و حرف زدنت رو محدود کنی 🔰حیا یعنی به نظر امل بیای اما توی جمعی که دخترا و پسرا دارن با هم حرف میزنن و کرکر میخندن و لودگی میکنن وارد نشی. 🔰حیا یعنی وقتی وارد محیطی شدی که دونفر با هم مشغولن وارد شدی تو سرخ بشی و نه اونها . 🔰حیا یعنی آزرم، شرم به جا 🔰حیا یعنی جلوی کسی که دوستش داری بیشتر مواظب رفتارت باشی و نه کمتر! . 🔰حیا یعنی خدا رو هر لحظه ناظر و حاضر بدونی 🔰حیا یعنی وقتی بی حیایی کردی از شرم همه وجودت هنگ کنه... 🖇برچسب‌ها: حیا یعنی مواظب طرز پوشیدنت باشی... @chadoram
✨﷽✨ 💠هفت چیزی که "مسخره" دارد چیست؟💠 ✍ امام رضا علیه السّلام فرمود: 1⃣ کسی که با زبانش بگوید ولی در دل از گناهی که کرده پشیمان نباشد خودش را مسخره کرده 2⃣ کسی که از خدا طلب کند ولی تلاش و کوششی نداشته باشد خود را مسخره کرده 3⃣کسی که از خدا بهشت بخواهد و در انجام صبر نکند و در ترک معاصی صبر نداشته باشد خود را مسخره کرده 4⃣کسی که از آتش جهنم به خدا پناه برد ولی از دست بر ندارد خودش را مسخره کرده 5⃣آنکس که کند و از آن ترس داشته باشد ولی خود را برای مرگ آماده نکند ( یعنی اعمال خیر انجام ندهد و از گناهانش استغفار نکند) خودش را مسخره کرده 6⃣ کسی که را یاد کند و مشتاق دیدار او باشد ولی در گناهان اصرار ورزد خود را مسخره کرده 7⃣ کسی که بدون از خدا طلب عفو و بخشش کند، خودش را مسخره کرده است. @chadoram
🌸عفاف، عامل عفاف🌸 گویند مرد خیاطی بود بسیار با عفت و زنی داشت عفیفه. روزی آن زن پیش شوهر خود نشسته بود و زبان به شوخی گشود و گفت که تو قدر عفاف مرا نمی دانی. من چنین و چنان هستم و شروع کرد از عفت خود تعریف کردن. مرد گفت: راست می گویی اما عفاف تو نتیجه عفاف من است. من اگر بی عفت بودم، تو هم عفت نداشتی. زن گفت: هیچ کس نمی تواند زن را نگاه دارد اگر بخواهد بی عفتی کند. مردگفت: تو را اجازه می دهم هر جا که خواهی برو و هر چه خواهی بکن. روز بعد او خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه بیرون رفت و تا به شب می گشت و هیچ کس توجهی به او نکرد مگر یک مرد که گوشه چادر او را کشید و گذشت و رفت. چون شب شد، زن به خانه آمد. مرد گفت صبح به شب گردیدی و هیچ کس به تو توجهی نکرد مگر یک کسی که او نیز رها کرد. زن گفت: از کجا دیدی؟ گفت: من در خانه خود بودم اما من در عمر خود به هیچ زن نامحرمی به چشم خیانت نگاه نکردم مگر وقتی که در کودکی گوشه چادر زنی را گرفته بودم و در همان لحظه پشیمان شده و رها کردم. دانستم اگر کسی به ناموس من توجه کند بیش از این نیست. زن به پای شوهر افتاد و گفت مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف توست. @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت35 با عجله بلند شد و روبرویم ایستاد: _تو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با تعجب به سمت صدا برگشتم که دیدم آرمین با توپ پر به سمتم حمله ور شد: _تو با این پسره چه غلطی میکنی ها؟! ما رو سه ساعته علاف کردی تا با این بری ولگردی؟! کلافه و خجالت زده به حسین نگاه کردم.. سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. آرمین دستم را گرفت و مرا کشید.. جیغ کشیدم و.. _ولم کن، به من دست نزن.. ولم کن..حسین!نزار منو ببره.. اسم حسین را که بردم هم آتش غیرت حسین را فوران کردم وهم آتش عصبانیت آرمین را.. یک لحظه درست وسط خیابان ایستاد.. دستم را رها کرد و سیلی محکمی نثار صورتم کرد! فریاد بلندی کشیدم و روی زمین افتادم.. و درست همین لحظه بود که حسین نزدیک آمد و رو به آرمین گفت: _با چه رویی دست روی یه خانم بلند میکنی؟! خجالت نمیکشی؟! لابد به خودتم میگی مرد! آرمین که بسیار عصبانی بود نزدیک حسین شد و یقه پیراهن مشکی اش را گرفت و گفت: _دور سمیرا رو خط بکش..حالمون از هرچی آدم عقب مونده است مثل تو بهم میخوره.. حسین با دستش دست آرمین را گرفت و از یقه اش کنار کشید و برگشت سمت ماشینش.. آرمین باز هم خواست بیاید مرا ببرد که فریاد زدم: _ازت متنفرم آرمین..دست از سرم بردار. همین آقا رو میبینی؟! همین که الان بهش گفتی حالمون ازش بهم میخوره.. باید بگم خدمتت که من ازش خوشم میاد! باید بگم خدمتت که ایشون یه مرد نمونه است نه تو! حالم ازت بهم میخوره.. بلند شدم و با گریه پیاده رفتم به جایی که نمیدانم کجا بود.. درست مثل دیوونه ها گریه میکردم و زار میزدم.. یک لحظه به اطرافم دقت کردم.. من داخل مسجد چه میکنم؟! چقدر میتوانم اینجا آرام باشم.. خدای من چطور توانستم بگویم از او خوشم آمده؟! یعنی واقعا من به یک مذهبی دل بستم؟! گوشه ای از حیاط مسجد نشستم.. با چشم های پر از اشک خیره به گنبد فیروزه ای مسجد شدم و با خودم حرف میزدم که دست دختری روی شانه هایم نشست.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت36 با تعجب به سمت صدا برگشتم که دیدم آرم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین خوب نگاهش کردم.. این که ملیحه است! _سلام ملیحه.. _سلام عزیزم چرا اینجا نشستی گریه میکنی؟! چیزی شده ؟! دستم را گرفت..یخ بسته بود! _چرا دستات انقدر سردن؟حالت خوبه؟! _چیزیم نیست.. اشکهایم را پاک کردم و رو به ملیحه گفتم: _من خیلی بدبختم آره؟! روی پیشونیم نوشته بدبخت؟ _خدانکنه...میشه بگی چی شده؟! دارم میمیرم از نگرانی.. _پسرخالم.. پسر خالم جلوی آقای طباطبایی منو زد! قیافه ملیحه پراز علامت سؤال شد! ادامه دادم: _منو با اون آقا دید و قشقرق به پا کرد و... ملیحه مرا درآغوش گرفت و گفت: _عزیزم بلند شو بریم موکب اونجا دورهمیم تنها نباشی.. هنوز زمان مونده تا اذان ظهر.. _نه باید برم خونه.. حتما تاحالا آرمین قضیه رو به مامانم گفته. باید برم جواب پس بدم! _نگران نباش عزیزم همه چی درست میشه.. بریم تا موکب به یکی از خادم ها میگم برسونت. _باشه.. همراهش پیاده رفتیم تا به موکب برسیم. تمام طول مسیر سکوت بود و من در این فکر که دیگر چطور به حسین نگاه کنم؟! خیلی ضایع بود که گفتم ازاو خوشم می آید! چطور دلم را تقدیم او کردم نمیدانم! با همین افکار رسیدیم به موکب و ملیحه سریع گفت: _خادمان عزیز کسی هست این دوست مارو برسونه خونشون؟! و صدای مردی از پشت سرمان گفت: _من میرسونم! انقدر خجالت زده بودم که اصلا پشت سرم را نگاه نکردم.. ملیحه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد: _سلام آقای طباطبایی ممنونم. آرام به ملیحه گفتم: _من روم نمیشه باهاش برم.. بعد از اون اتفاق نمیخوام دیگه اطرافش باشم چه برسه باهاش توی یه ماشین بشینم.. قبل از اینکه ملیحه به حرف بیاید صدای حسین بود که شنیده شد: _خانم اکبری توی ماشین منتظرتونم! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
💜🌹🍀 برمدارعشق 🍀🌹💜 💚بعد مرگم ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻟﺤــــــﺪﻡ 💔ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻋﺸـﻖ حسین‌بن ﻋﻠﯽ ﺭﺍﺑﻠﺪﻡ 💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿــــﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮐــــﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯿﻦ 💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪﮐﻪ ﻃﭙﺶ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺣﺴﯿﻦ 💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﺮﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ 💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﻋﺒـــــــﺎﺱ 💚ﻧﻨﻮﯾﺴـــﯿﺪ ﮐـــﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ازل ﻣﺬهبیــــــم 💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﺍﺑـــــﺪ ﺯینبـــــــــی‌ام 💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺴـــــﺖ ﺍﺯ ﻗﺪﺡ ﺳﺎﻏﺮﯾﻢ 💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒـــــــــﺮﯾﻢ 💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺩﮔﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭﺳﺖ 💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻋﻠﯽ‌ﺍﺻـــــﻐﺮ ﺍﻭﺳﺖ 💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮔﻨــــﻪ ﭘﺮﺩﻩ‌ی ﻣﻬﺘـــــﺎﺑﺶ ﺷﺪ 💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺳﯿﻨــــــﻪ‌ﺯﻥ ﺷﺎﻫﺶ ﺷﺪ 💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺟﻬــــﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺟـﺎ 💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺄﻭﺍﺵ ﺷﺪﻩ ﮐــــﺮب و بلا 💚ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﻮﮐـــﺮ ﺑﺪﻋﻬـــﺪﯼ ﺑﻮﺩ 💔ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﻨﺘـﻈﺮ ﻣﻬـــــــﺪﯼ ﺑﻮﺩ ❤️کارم اینسٺ که هرروزهمان اول صبح 💔یڪ سلامے طرفِ ڪرببلایٺ بڪنم ❤️دسٺ بر سینہ و با دیدهٔ پُر اشڪِ خود 💔طلبِ دیدنِ آن صحن و سرایٺ بڪنم ❤️اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 💔وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ❤️وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 💔وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن .....★♥️★..... @chadoram .....★♥️★.....
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت37 خوب نگاهش کردم.. این که ملیحه است! _س
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین کمی این پا و آن پا کردم و درنهایت ملیحه به اجبار مرا روانه ماشین او کرد.. نشسته بود پشت فرمون و سرش روی فرمون بود.. نزدیک شدم و با دست به شیشه زدم. سرش را بالا آورد و در جلو را برایم باز کرد! بی هیچ حرفی سوار شدم.. اما او شروع کرد به حرف زدن: _سلام.. واقعا متاسفم بخاطر این اتفاقی که افتاد و من کاری بیشتر از این از دستم برنیومد! بدون آنکه نگاهش کنم گفتم: _میشه راه بیوفتین؟! _چشم.. ماشین را روشن کرد و راه افتاد..طول مسیر هردو ساکت بودیم. چه سکوت اذیت کننده ای! نزدیک خانه که رسیدیم تقریبا سرکوچه ایستاد.. خواستم پیاده بشوم که گفت: _ساعت پنج میام دنبالتون.. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: _چرااا؟؟ _یعنی نمیخواید بیاید موکب کمک بچه ها؟! _خب خودم میتونم بیام ممنون. _زهرا خانم هم هست.. باهم میریم. مطمئنید نمیخواید با ما بیاید؟! _خودم میام.. و پیاده شدم. بی هیچ حرفی در ماشین را بستم و راه افتادم به سمت خانه.. تا زمانی که به خانه رسیدم هنوز آنجا سرکوچه ایستاده بود! کلید را به در انداختم و رفتم داخل.. پشت در ایستادم.. صدای ماشینش بود که روشن شد و رفت! حیاط بزرگمان را طی کردم و رفتم داخل.. تا در را باز کردم چشمم به قیافه های درهم مامان و خاله و آرمین افتاد! سلام آهسته ای گفتم و رفتم سمت اتاق که صدای فریاد مامان مرا نگه داشت: _وایسا! بابات تازه ازدنیا رفته خجالت نمیکشی میری ولگردی؟! حالا کارت به اینجا رسیده از اون پسرای عوضی خوشت میاد؟ بدون آنکه برگردم گفتم: _اون پسره عوضی نیست! مامان بلند شد و آمد سمت من. _چی گفتی؟! _گفتم اون پسره عوضی نیست.. و سیلی محکمی بازهم روانه ی صورتم شد! دستم را روی صورتم گذاشتم چشم در چشم مادرم با نفرت گفتم: _ازهمتون بدم میاد! و دویدم سمت اتاق و در را از داخل قفل کردم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت38 کمی این پا و آن پا کردم و درنهایت ملی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صدای مادرم را میشنیدم که تهدید میکرد مرا!.. ترجیح دادم استراحت کنم تا ساعت چهارونیم که بیدارشوم و به موکب بروم! ساعت موبایلم را بی توجه به تماسهایم کوک کردم و پنبه ای در گوشم گذاشتم و خوابیدم... ..... صدای زنگ موبایل هشدار بیدارشدنم بود! ساعتش را خاموش کردم و بلند شدم.. اول پشت در کمی گوش ایستادم. صدایی نمی آید! کاش نباشند.. آرام مانتو و شالم را میپوشم و کیفم را برمیدارم به همراه کلید و موبایلم و بی سرو صدا از اتاق خارج میشوم.. انگار کسی نیست! میروم در آشپزخانه و کمی غذا که روی گاز بود را همانطور سرد میخورم.. نگاهی به ساعت می اندازم..ده دقیقه به پنج است! بروم یا بمانم پنج بشود ببینم می آید یا نه؟! ناگهان گوشی موبایلم زنگ میخورد! با عجله از کیفم بیرون می آورمش..زهرا بود! _بله؟ _سلام سمیرا خوبی؟ _سلام زهرا جان خوبم ممنون..تو خوبی؟ _ممنون عزیزم..بیا سرکوجه منتظرت هستیم! وقفه ای کردم! واقعا دنبالم آمده؟! _باشه الان میام..خدافظ. از آشپزخانه بیرون زدم و دنبال کفشم درجاکفشی بودم که با صدای آرمین جا خوردم: _بسلامتی کجا تشریف میبری؟ _به تو مربوط نیست! لازم نمیبینم بهت جواب پس بدم.. _با اون پسره قرار داری؟! بهش بگو مراقب خودش باشه چون تو به زودی جنازه شو میبینی! _باشه.. و بی توجه از خانه زدم بیرون.. از ترسم طول کوچه را سریع طی میکردم.. هر یک قدمم ده تا بود! نفس نفس زنان به ماشینش رسیدم..در را باز کردم و با استرس گفتم: _توروخدا سریع راه بیوفتین الان آرمین میاد... حسین سریع ماشین را روشن کرد.. از دور دیدم که آرمین دارد ماشینش را از خانه بیرون می آورد حتما میخواهد دنبالم کند! دوباره با هیجان گفتم: _سریعترررر...آرمین اومد! حسین نگاهی به زهرا کرد و سپس زهرا گفت: _چیزی شده سمیرا جان؟ _آرمین میخواد بیاد این آقا رو بکشه! و حسین بلند بلند خندید! پ.ن: قسمت بعدی رو حتما بخونید😍 رمان داره به شدت جذاب میشه🌸 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت39 صدای مادرم را میشنیدم که تهدید میکرد
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با تعجب گفتم: _چیز خنده داری گفتم؟! حسین از آینه نگاهی کرد و گفت: _بزارید بیاد..مشکلی پیش نمیاد. ترجیح دادم سکوت کنم اما مرتب پشت سرمان را نگاه میکردم که آرمین با ماشینش دقیقا دنبالمان میکرد! به هر ضرب و زوری بود رسیدیم به موکب.. اول زهرا پیاده شد و بعد من با ترس.. میترسیدم وقتی بخواهیم از خیابان ردشویم آرمین دیووانه شود و با ماشین ... رفتم سمت حسین و گفتم: _ببخشید میشه همینجا بمونید و نیاید اون طرف خیابون؟! لبخندی زد و گفت: _اگه بخاطر پسرخاله تونه نگران نباشید مشکلی پیش نمیاد. با ترس و اضطراب به همراه زهرا از خیابان رد شدم.. رفتیم داخل موکب و به دختران دیگر سلام کردیم.. دائم نگران بودم و بیرون را نگاه میکردم. حسین را دیدم که قابله های بزرگ را دارد می آورد سمت موکب! رو به زهرا گفتم: _این قابلمه ها برای چیه؟! _برادرشوهرم نذر داره..قراره شام بپزیم برای هیئت. _آهااا چه جالب! حالا چی میخواین درست کنین؟! _قیمه میزاریم..البته همه باهم قراره درستش کنیم. _من که آشپزی بلد نیستم! دستی روی صورتم کشید و با لبخند و چشمک گفت: _یاد میگیری عروس زیبا! خندیدم و گفتم: _برو بابا توهم دلت خوشه.. و سرم را برگرداندم که متوجه شدم حسین داردخیلی سر به زیر با کسی حرف میزند! نزدیک تر رفتم ببینم کیست؟ آرمین!؟ حسین با آرمین حرف میزند! نمیتوانستم بفهمم چه میگویند و این ناراحتم میکرد! داشتم پشت پرده ی موکب تماشایشان میکردم که متوجه شدم آرمین گریه میکند! وا...چه شده؟! لعنتی کاش میشد بفهمم.. حسین آرمین را در آغوش گرفت و بعد هم آرمین رفت! چه اتفاقی بینشان افتاده.. چه به آرمین گفته که گریه کرده؟! درهمین افکار بودم که صدای حسین خجالتم داد: ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
🌙😊🙂💐🌾🌷🌹🌺🌸🍁 🌷💐🌹 پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم آن را ذخیره کفن و گور می کنیم اجر دو ماه گریه بر غربت حسین تقدیم مادرش از ره دور می کنیم *عزاداریتان قبول ،ربیع مبارک* 🌹💐🌹💐🌹💐🌹💐🌹💐 امروز به عشاق حسین، زهرا دهد مزد عزا یک عده را درمان دهد، یک عده بخشش در جزا یک عده را مشهد برد، یک عده را دیدار حج باشد که مزد ما شود، تعجیل در امر فرج *حلول ماه ربیع الاول مبارک* 🙏🏻🙏🏻 😊🙂💐🌹🌷💐🌹 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 🏴 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت40 با تعجب گفتم: _چیز خنده داری گفتم؟! ح
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _فال گوش وایسادن کار خوبی نیست! به خانما اعلام کنید اذان نزدیکه وضو بگیرن و آماده نماز بشن.. باشه ای گفتم و با خجالت رفتم داخل و به همه اعلام کردم که برای نماز آماده بشوند.. سپس رفتم سمت زهرا: _ریحانه و ملیحه کجان؟! _ریحانه که شیفته ولی تا شب واسه هیئت خودشو میرسونه ملیحه هم داره حسینیه رو برای امشب آماده میکنه.. _آها.. _سمیرا،تا ما نماز میخونیم تو حواست به قیمه ها باشه.. چقدر به من برخورد این حرفش! چرا مرا کافر حساب کرده..؟ نمیدانم چرا انتظار داشتم بگوید توهم بیا نماز بخوان.. سرم را به نشانه تایید تکان دادم. ولی از دور همه حواسم پرت حسین بود! چقدر دوست داشتم نماز خواندنش را ببینم که بالاخره دیدم! چه نمازی بود..پر از گریه! چرا گریه میکرد؟! بمیرم برایت که درد داری... ......... شب شد و همه باهم داشتیم پیاده میرفتیم سمت حسینیه. چقدر مشتاق این هیئت بودم. میخواستم ببینم اینجا چه دارد که حسین درگیرش است؟! رسیدیم به حسینه و من و زهرا و ملیحه گوشه ای کنارهم نشستیم.. چند دقیقه بعد هم ریحانه آمد..اما بدون شیطنت های همشگی اش! چقدر امشب حال همه گرفته است.. سخنرانی شروع شد و من سعی میکردم با دقت گوش کنم.. گاهی هم حواسم پرت دعایی میشد که در دست ریحانه بود.. ناچاراً راجب کتاب دعایش از او پرسیدم: _این چه کتابیه؟! _زیارت عاشورا. _راجب چیه؟! _راجب امام حسین.. راجب اعلام دشمنی با دشمنان خدا و اهل بیت و اعلام دوستی با خدا و اهل بیت.. _میشه ببینمش؟! _آره عزیزم حتما. وکتابی از کیفش بیرون آورد و به دستم داد: _این زیارت عاشورا رو از قبل آماده کرده بودم یه روزی بهت بدمش.. چه بهتر که الان خودت خواستی. لبخندی زدم و کتاب را باز کردم.. از عربی آن چیزی نمیفهمیدم و سعی کردم ترجمه هایش را بخوانم.. چقدر قشنگ♡.. محو دعا بودم که صدای ریحانه مرا به خود آورد: _الان روضه شروع میشه. دعا رو بزار بعدش بخون فکر کنم دوست داشته باشی روضه ی امام حسین رو بشنوی.. _اوهوم.. و سراپا گوش شدم.. مداح داشت از رسیدن امام حسین به کربلا میگفت.. از مظلومیتش.. واقعا چقدر مظلوم بوده.. دلم شکست. از اینکه به بچه ی شش ماهه او رحم نکردند گفت.. ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد.. چقدر سخت.. چقدر مظلوم.. چقدر غریب.. مداح گفت هرحاجتی دارین بخواین.. شروع کردم حاجت خواستن: امام حسین اگه راسته که حاجت میدی پس حاجت منو بده.. امام حسین منو نزار غریب بمونم. من یه همنام تورو دوستش دارم نزار بدون اون بمونم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
❤️ چـادری اگر هستم✋ لباس های قشنگ هم دارم😉 غروب جمعه اگر دلم میگیرد💔 شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است!😁 سر سجاده اگر گریه میکنم!😭 گاهی هم از ته دل میخندم😂 شاید جایم بهشت نباشد!🤔 اما چادر من بهشت من است.😉🙃 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت41 _فال گوش وایسادن کار خوبی نیست! به خا
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین عجب شب خوبی بود. چقدر دلم را آرام کرد.. در انتهای مراسم مداح گفت: _هرکس هرحاجتی داره نیت کنه این ده شب رو خادمی کنه توسل کنه به امام حسین ان شاءالله حاجتش برآورده میشه.. یادم افتاد به کتاب دعای توسلی که ریحانه به من داده بود. عهد بستم برای رسیدن به حسین آن را بخوانم! انقدر محو این شب خوب بود که فراموش کردم کمک بچه ها غذا را تقسیم کنم و تا به خودم آمدم دیدم هیچکس اطرافم نیست و بچه ها مشغول پذیرایی هستند! بلند شدم و رفتم جلوی درب حسینیه تا به آنها کمک کنم. رفتم نزدیک ریحانه: _چرا منو نگفتی بیام کمک؟ ریحانه لبخندی زد و گفت: _دوس نداشتم حال خوبتو خراب کنم! _ولی من میخواستم توی پخش کردن این غذا کمک کنم.. _بفرما عزیزم..هنوز خیلی مونده. برو توی حیاط آقای طباطبایی داره غذا میگیره.. ازش بگیر و بیار اینجا. ذوق زده چشمی گفتم و پریدم توی حیاط! حسین گوشه ای نشسته بود و به همراه برادرش که شوهر زهرا بود غذا را بسته بندی میکرد. رفتم نزدیکشان و سربه زیر سلام کردم.. حسین سرش را بالا آورد: _سلام خانم اکبری قبول باشه. _ممنون. غذاهارو بدین ببرم.. _چشم. و بعد از مکث کوتاهی گفت: _از هیئت راضی بودین؟! چطور بود؟ _خوب بود.. اما یه سری سؤالاتی ذهنمو درگیر کرده. _بپرسید..اگر بلد باشم جواب میدم. _امام حسین که میدونست کشته میشه چرا رفت؟! چرا خانواده شو برد و باعث شد اون ها هم بمیرن؟! حسین دست از غذا ها کشید و نگاهم کرد.. _امام حسین کشته نشده،شهید شده! _فرقی نداره.. _خیلی فرق داره! شهدا زنده ان..اگر مرده پس چرا بهش توسل میکنیم؟ مگه یه مرده کاری از دستش برمیاد؟ حرفش منطقی بود.. و او ادامه داد: _امام حسین برای حفظ اسلام رفت.. برای برائت از کفر.. برای نهی یزید و یارانش.. برای به نمایش گذاشتن اسلام واقعی.. برای من.. برای شما.. برای هممون! گیج و مات نگاهش میکردم! ظرف غذاها را به دستم داد و گفت: _اینارو ببرید مردم گرسنه ان، سر فرصت مناسب جواب سؤالاتون رو میدم. چشمی گفتم و ظرف غذاهارا از او گرفتم و راه افتادم سمت داخل حسینیه که ناگهان صدای فریاد یک زن سکوت ترسناکی درفضا حاکم کرد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت42 عجب شب خوبی بود. چقدر دلم را آرام کرد
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین با عجله رفتم داخل دیدم همه دور یک بچه جمع شده اند و گریه میکنند.. غذاهارا دست یکی از خانم ها دادم و نزدیکتر رفتم. از خانمی که کنارم ایستاده بود پرسیدم: _چیشده؟! _میگن شفا گرفته. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: _چجوری؟ مگه میشه؟! _حضرت ابوالفضله دیگه عزیزم..شفا میده،حاجت میده. _حضرت ابوالفضل؟! آهسته گفتم: این کیه دیگه؟ با قیافه ی درفکر فرو رفته برگشتم سمت ورودی حسینه. کسی آنجا نبود.. سرکی توی حیاط انداختم.. ملیحه بود و زهرا و حسین و شوهر زهرا.. رفتم توی حیاط و نزدیکشان.. همه شان باچهره های علامت سؤال شده نگاهم کردند. ناخودآگاه پرسیدم: _حضرت ابوالفضل کیه؟! ملیحه لبخندی زد و گفت: _برادر امام حسین. میگن باب الحوائجه..خیلی خوب حاجت میده. بمیرم برای فرق بریده اش.. و قطره اشکی از گوشه چشمانش ریخت.. با تعجب پرسیدم: _فرق سرشو بریدن؟؟؟ زهرا ادامه داد: _فرق سرشونو بریدن..دوتا دستاشونو قطع کردن..به چشماشونم تیر زدن... با تعجب نگاه کردم و پس از چندثانیه مکث گفتم: _یاخدا! پس چرا مداح چیزی راجبش نگفت؟! _عزیزم ده شب مراسم داریم و هرشب مختص یکی از عزیزانه.. شب نهم محرم مخصوص آقا ابوالفضله. _آها.. نگاهی به ساعت روی صفحه موبایلم انداختم.. _واییی ساعت یک نیمه شبه! من باید برم خونه.. زهرا نگاهی به حسین انداخت و سپس گفت: _آقاحسین میرسونتت. آهسته گفتم: _زحمتش میشه.. خودش به حرف آمد: _نه چه زحمتی..رحمته. من میرم توی ماشین شماهم زودتر خدافظی کنید و بیاید! حسین رفت و من هم با زهرا و ملیحه خداحافظی کردم و به دنبال حسین رفتم تا ماشینش! درب جلو را باز گذاشته بود و خودش پشت فرمون منتظرم بود. بی هیچ حرفی سوار شدم و او هم ماشین را روشن کرد و راه افتاد به سمت خانه.. اواسط مسیر که بودیم او به حرف آمد: _واسه قضیه پسرخاله تون دیگه نمیخواد نگران باشید. نگاهش کردم و گفتم: _غروب چی بهش گفتین که گریه کرد؟ لبخندی زد و گفت: _عجله نکنید دیگه! میفهمید.. _چیو؟! _بماند! و سکوت سردی بینمان حاکم شد! پس از چنددقیقه دوباره گفت: _با دل پاکتون برای من نالایق خیلی دعا کنید.. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _دل پاک من؟! کی نالایقه؟ شما؟؟؟ چرا اون وقت؟! دستی به سر و رویش کشید و گفت: _همه رفیقام رفتن فقط من موندم.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت43 با عجله رفتم داخل دیدم همه دور یک بچه
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _کجا رفتن؟! خب شماهم برین پیششون.. این که دیگه دعا کردن نمیخواد. لبخندی زد و گفت: _شهادت لیاقت میخواد که اونا داشتن و من نداشتم.. تازه فهمیدم چه گندی زدم! سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: _ببخشید.. _شما که کاری نکردین...خدا همه مارو ببخشه. _چرا میخواین شهید بشین؟ حیف جوونیتون نیست؟ زندگیتونو کنید بعدا حالا شهادت.. با تعجب نگاهم کرد و بعد زد روی ترمز و ایستاد و گفت: _حواستون هست اگر شهید نشیم میمیریم؟! توی حیاط حسینیه چی بهتون گفتم؟ گفتم امام حسین شهید شده و زنده است! شهدا زنده ان.. شهادت یه نعمته که نصیب هرکس نمیشه. شهادت یعنی رسیدن به خدا شهادت یعنی رسیدن به حسین.. سرم را پایین انداختم و گفتم: _خب اینارو شما باور دارین ولی منو قانع نمیکنه! نمیتونم درک کنم خودکشی یه نوع شهادت باشه! _کدوم خودکشی؟! _همین که میرین خارج از کشور و هدفتونم کشته شدنه برام غیرقابل درکه! خب اونجا یعنی خودش سرباز نداره از خودش دفاع کنه؟ _حواستون هست دارین راجب چی و کی حرف میزنین؟! _دفاع از حضرت زینب! الان اگر حضرت عباس نیست ماها باید عباس باشیم برای بی بی.. نباید خانم رو تنها بزاریم. توی راهش سر هم بدیم کم دادیم! آهی کشیدم و سکوت کردم.. حرف هایش را قبول داشتم اما نمیدانم چرا دلم نمیخواست قبولش کند؟! بی هیچ حرف دیگزی ماشین را روشن کرد و مرا درب خانه رساند. تشکر و خداحافظی کردم و کلید انداختم و رفتم داخل. چراغ ها خاموش بودند..احتمالا مامان خواب است. بی سر و صدا رفتم داخل اتاقم.. لباس هایم را عوض کردم و خوابیدم تا صبح.. ..... صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم: _سمیرا پاشو لنگ ظهره مگه نمیخوای بری پیش دوستات کمک؟! تعجب کردم! مامان از کجا میدانست؟ چطور شده که خودش از من میخواهد بروم؟! از اتاقم بیرون رفتم و خواب آلود سلام کردم: _سلام چیشده ساعت چنده؟ _ساعت 11 است دختر دیرت نشه.. _مامان؟ _بله؟ _چرا داری ازم میخوای برم کمک دوستام؟! تو که...حرفم را قطع کرد و گفت: _بیا صبحونه ات رو حاضر کردم آژانس هم واست هماهنگ کردم الان میاد دنبالت زود باش بخور و حاضر شو منم برم یه سر پیش خاله ات. کاری داشتی بهم زنگ بزن تا شب نمیام خونه..خداحافظ! کلافه نگاهش کردم و رفت! مامان چقدر عجیب شده است! طبق حرف هایش صبحانه را خوردم و با آژانس رفتم موکب. با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و طبق معمول پشت میز ایستادم و چای میدادم. سرگرم چای ریختن بودم که حسین آمد و یک لیوان جای برداشت و گفت: _تشریف میارید یکم اون ورتر؟ عرضی دارم خدمتتون.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
‍ چرا حجاب 🤔 🌺سخنان زیبای استاد قرائتی درباره حجاب🌺 شما جنس مرغوب را در کادو می پیچید،🎁 روی تلویزیون پارچه می اندازید 📺 کتاب قیمتی را جلد می کنید📗 طلا و جواهرات را ساده در دسترس قرار نمی دهید.👑 🖐 بنابر این جلد و حجاب نشانه ارزش است. 💝 خداوند برای چشم 👁 که ظریف است و خطراتی آنرا تهدید می‌کند، حجاب قرار داده. ☺️ حجاب باعث تمرکز فکر "مرد" و در نتیجه پیشرفت جامعه میگردد چرا که بخش عمده تولید جامعه به دست مرد است 👷🏻🔧👨🏻‍🔧 در کشورهایی که بی‌حجابی رایج است، نظام خانواده از هم گسسته و آمار طلاق غوغا می کند 👨‍👦💔👩‍👦 اسلام به خاطر حفظ حیا، کرامت و جلال، و برای جلوگیری از بی‌نظمی جنسی و هوسبازی و گسستن نظام خانواده "حجاب" را واجب فرموده.☂ باید دانست که "حجاب" مانع تولید نیست.⚙ بزرگترین صادرات ایران بعد از نفت، قالی است که تولید بهترین نمونه‌اش به دست زنان با حجاب است✌️🏻 حجاب مانع تحصیل نیست 📚 وجود صدها هزار دانشمند زن در کشور ما شاهد این ادعّاست. 🎓🎓🎓 حجاب آرم جمهوری اسلامی ایران است. ☺️ دنیا انقلاب اسلامی ایران را باحجاب بانوان می شناسد🌍 و ابرقدرتها از این نشانه پرارزش انقلاب آنقدر هراس دارند که چند دختر مسلمان را با پوشش اسلامی بر سر درس تحمل نمی کنند. 😇 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت44 _کجا رفتن؟! خب شماهم برین پیششون.. ای
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین همین را گفت و رفت کمی آن طرف تر کنار ماشینش روبه خیابان ایستاد. کتری را زمین گذاشتم و رفتم نزدیکش.. _سلام.. نگاهم کرد و چرخید سمتم: _سلام خسته نباشید. _ممنون . کاری داشتین؟ _بله..یه هدیه ناقابل واستون داشتم البته از طرف مادرمه... _هدیه؟! مگه مادرتون منو میشناسن؟ سر به زیر و آهسته گفت: _بله.. من واسشون از شما گفتم. ایشونم رفتن بازار و این هدیه خریدن و فرمودن بدم به شما. و درب ماشین را باز کرد و یک نایلون سفید که یک کادو داخلش بود را بیرون آورد و داد دستم: _بفرمایید اینه. _میشه بازش کنم؟ _بله حتما..مال خودتونه. امیدوارم خوشتون بیاد. مشتاق بودم بدانم داخلش چیست؟ سریع کاغذ کادو را باز کردم و چیزی که دیدم تعجبم را چندین برابر کرد! _چادر مشکی!؟ اما من که چادری نیستم.. چرا چادر فرستادن واسم؟؟ _اجباری واسه پوشیدنش نیست. ایشون گفتن مطمئناً شما با چادر والاتر میشید. هروقت باورش کردین سر کنید. درضمن یه چیز دیگه هم داخل اون نایلون هست.. با تعجب دست بردم داخل.. یک جانماز و تسبیح و تربت کربلا و یک دست نوشته! شروع کردم به خواندن دست نوشته.. انگار از زبان مادرش بود! _سلام دخترم.. امیدوارم از هدیه هام خوشت بیاد. قصد جسارت نداشتم اما من میدونم تو چقدر خوشگلی. واسه ی همین این چادر رو برات فرستادم تا کسی جز همسر آینده ات خوشگلیت رو نبینه. حیف نیست ملکه ای به این زیبایی در دید همه باشه؟! البته بگم که اجباری در سر کردنش نیست. هروقت تونستی حجاب رو باور کنی این هدیه ی ناقابل منو سر بنداز.. یه جانماز و تسبیح و تربت کربلا هم واست گذاشتم. اینو عید که رفته بودم کربلا به نیت یک شخصی آورده بودم اما الان کسی رو به جز تو لایقش ندونستم. منو ببخش اگر جسارت کردم. مراقب خودت و قشنگی هات باش عروسک! یاعلی. نامه را تا کردم و با تعجب به حسین نگاه کردم... سرش را پایین انداخت و چیزی نمیگفت. سردرگم بودم. برای همین بی هیج حرفی هدیه را برداشتم و برگشتم سمت موکب.. ملیحه آمد سمتم: _عزیزم چیزی شده؟ کلافه به نظر میای؟ آقای طباطبایی چیزی گفتن؟! تازه متوجه شدم که همه مارا دیده اند! سریع گفتم: _نهههه. خودم یکم فکرم درگیره... بین عقیده هام و دلم موندم. ملیحه لبخندی زد و دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: _همونی که دلت میگه درسته عزیزم... در دلم گفتم: یعنی حسین درسته؟! سکوت کردم اما ملیحه ادامه داد و چیزی گفت که تعجبم را برانگیخت: _راستی، اون هدیه هایی که خاله ام برات فرستاده رو دوسشون داشتی؟! خیلی خوشگلن ها..خاله ام خوش سلیقه است. و نگاهی به حسین انداخت و گفت: پسر خاله ام هم خوش سلیقه است! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
-نوشت سلام به همراهان خوب کانال در رابطه با رمان ریحانه شو توضیحاتی رو خدمتتون عرض میکنم: درباره شخصیت «حسین» بعضی از دوستان گفتند که رفتار هایی که داره در شان یک پاسدار نیست باید عرض کنم خدمتتون که بنده هم با بعضی از رفتار هایی که این شخصیت داشت موافق نبودم و قصد داشتم این قسمت ها رو ویرایش کنم اما از اونجایی که در این رفتار ها کاری که خلاف عرف باشه نبود به قلم نویسنده دست نزدم. این نکته رو عرض کردم تا سوء تفاهمى پیش نیاد و اینکه به پاسدار های محترم بی احترامی نشده باشه...
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت45 همین را گفت و رفت کمی آن طرف تر کنار
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین باتعجب گفتم: _تو دختر خاله این بودی و تاحالا هیچی نگفتی؟! خندید و گفت: _مگه پرسیده بودی و نگفتم؟ بگذریم..خودم هدیه ات رو کادو گرفتم دوستش داشتی؟! _اوهوم،ولی.. _ولی چی؟! _من که نمیتونم استفاده شون کنم.. اخمی کرد و گفت: _چرا نتونی؟ مگه تو چی کم داری؟ اصلا حالا که اینطور شد از امروز چادر سر میکنی و با ما نماز میخونی! خندیدم و گفتم: _اما خاله ات گفت زوری سرم نندازم ها! بعدشم من هنوز نماز خوندن بلد نیستم که.. بغلم کرد و گفت: _الهی قربونت برم مگه ما مردیم که کمکت نکنیم؟ منم نگفتم زوری سر بنداز که.. من میدونم تو توی دلت میخوای مثل ماها چادر سرکنی و نماز بخونی اما با خودت درگیری! با چیزی که از قبل باور داشتی و الان داری تحقیق میکنی درگیری.. اما تو دلت پاکه سمیرا. همین که دعوت شده روضه امام حسین یعنی حضرت مادر تورو خواسته.. خجالت زده گفتم: _حضرت مادر کیه؟! _حضرت فاطمه زهرا(س). _آها.. _میدونی مادر هرکسیو الکی لایق روضه پسرش نمیکنه ها. فکر کن چقدر تو گرانبهایی که دعوتت کرده.. تازه از طرف یه مادری چادر هم برات فرستاده دیگه چی از این بهتر میخوای برای قبول کردنشون؟! سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.. صدای اذان ظهر پیچید و ملیحه دستی روی شانه ام کشید و گفت: _میای بریم نماز بخونیم؟ دارن اذان میگن.. _نه! ملیحه جاخورد و با تعجب نگاهم کرد.. ادامه دادم: _من نمیخوام تا خودم کامل چیزیو باور نکردم انجامش بدم. ببین من میدونم تو داری درست میگی اما باید بتونم با دلمم درکش کنم.. اینجوری ممکنه یه روزی از نماز و حجاب خسته بشم! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
دوستانی که تازه واد کانال ما شدید ♥️خوش اومدییید♥️ دوستان قدیمی هم ممنون که مارو تنها نمیزارید😊♥️ @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت46 باتعجب گفتم: _تو دختر خاله این بودی و
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _باشه عزیزم هرجور راحتی. و رفت وضو بگیرد و نماز بخواند... اطرافم را نگاه کردم. همه مشغول نماز بودند. چشم چرخاندم اما حسین را ندیدم. یعنی کجا رفته؟ بی حال و خسته روی صندلی نشستم و به هدیه ی مادر حسین نگاه میکردم.. هدیه را به چه شخص خاصی میخواست بدهد که مرا لایق آن دانسته؟ منظورش از این جمله که و چه بود؟ کلافه دستهایم را گذاشتم روی صورتم و چشمانم را بستم.. چقدر گرسنه ام! به محض اینکه یکی از بچه ها نمازش تمام شود اورا جای خودم میگذارم و میرم ساندویچی! در همین افکار بودم که صدای حسین بالای سرم پیچید!: _بفرمایید این برای شماست. سرم را بلند کردم..خدای من ساندویچ! لبخندی زدم و ساندویچ را ازدستش گرفتم و گفتم: _کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم! خندید و گفت: _خب خداروشکر که حقیر خواسته تون رو برآورده کردم! لبخندی زدم و با ولع شروع کردم به خوردن ساندویچم! جوری با ولع میخوردم که باعث تعجب حسین شد! _انقدر گرسنه بودین و چیزی نگفتین؟ لقمه ی در دهانم را قورت دادم و گفتم: _آره بخدا خیلی گشنم بود. تازه الان دارم به این فکر میکنم برم یه ساندویج دیگه هم بخرم! خندید و گفت: _پس بیاین بریم! با تعجب و درحال گاز زدن ساندویچ نگاهش کردم! به حرف آمد: _چیه؟! مگه ساندویچ نمیخواستین؟ _هوم.. _خب بریم دیگه.. منم هوس کردم یکی دیگه بزنم! خندیدم و بلند شدم.. _ساندویچی یه کم اون ورتره..خسته که نیستین قدم بزنیم؟ _نه بریم.. راه افتادیم سمت ساندویچی. طول مسیر ساکت بودیم تا رسیدیم به یک پارک قبل از ساندویچی.. و او به حرف آمد: _بشینید همینجا توی پارک تا من برم ساندویچ رو بگیرم و بیام. از غیرتش خوشم آمد! باشه ای گفتم و رفتم روی چمن زیر یک درخت کوچک نشستم. یک ربع طول کشید تا حسین همراه ساندویچ ها آمد.. روبرویم نشست و یکی از اانها را به دستم داد و خودش سریع شروع به خوردن کرد! من هم بی تعارف شروع کردم به خوردن. ساکت بودیم و ساندویچ میخوردیم.. تقریبا ساندویچ درحال تمام بود که حسین گفت: _چند روزه میخوام یه چیزی رو خدمتتون بگم اما از واکنشتون میترسم! درحال خوردن نگاهش کردم و بعد از چتدثانیه گفتم: _بگید قول میدم مثل پسرخاله ام دست بزن نداشته باشم! خندید و دستش را درجیب شلوار مشکی اش کرد و یک گردنبند فیروزه بیرون آورد و جلویم گرفت! _این چیه؟ سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست و گفت: _با من ازدواج میکنید؟ ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
اگر اعضای کانالمون به دویست نفر برسه شبی دوپارت رمان میزارم😊 @chadoram
" ۱۵ قدم خودسازے یاران امام زمان(عج) 🔹قدم اول : نماز اول وقت 🔸قدم دوم : احترام به پدر و مادر 🔹قدم سوم : قرائت دعاے عهد 🔸قدم چهارم : صبر در تمام امور 🔹قدم پنجم : وفاے به عهد با امام زمان(عج) 🔸قدم ششم : قرائت روزانه قرآن همراه با معنے 🔹قدم هفتم : جلوگیرے از پرخورے و پرخوابے 🔸قدم هشتم : پرداخت روزانه صدقه 🔹قدم نهم : غیبت نکردن 🔸قدم دهم : فرو بردن خشم 🔹قدم یازدهم : ترک حسادت 🔸قدم دوازدهم : ترک دروغ 🔹قدم سیزدهم : کنترل چشم 🔸قدم چهاردهم : دائم الوضو بودن 🔹قدم پانزدهم : محاسبه نفس @Chadoram