eitaa logo
مدافعان حجابیم
224 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 دعوتنامه‌ها را خودمان نوشتیم. کارتهای را که توزیع می‌کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی، امام حسین، حضرت ابوالفضل، امام جواد، امام کاظم، امام هادی و امام عسکری علیهم‌السلام و دعوتنامه‌ها را به عموی آقا مرتضی که راهی بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه‌ای مخصوص نوشتیم. از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای خواندیم. 💠 چند شب قبل عروسی دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته‌اند، به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار شد و گفت: خوشا به حال شما! 🔴 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانوما توجه کنید👇👇 مقام معظم رهبری: حجاب به معنای پوشیدن سالم است؛ نه پوشیدنی که از نپوشیدن بدتر است. گاهی پوشش بانوان به جای اینکه آنان را از نگاه نامحرمان حفظ کند، به جهت تزیینات و جاذبه هایی که در دوخت، رنگ و مانند آن دارد، باعث جلب توجه نامحرم می شود و حال آنکه هدف از پوشش اسلامی کم شدن مفسده و نگاه آلوده مردان نامحرم به زنان و ایمن سازی اخلاقی و روانی جامعه است؛ بنابراین حتی اگر چادر هم به گونه ای تزیین شود که موجب جلب توجه نامحرم شود با پوشش اسلامی منافات دارد. پوشیدن هر گونه لباسی که به نظر عرف مهیج و موجب برانگیختن شهوت است و توجه نامحرم را جلب می کند، حرام است. مهیج یعنی نامحرم در این شرایط میل بیشتری به نگاه کردن پیدا می کند. لباس مهیج شامل کفش هم می شود؛ از این رو اگر بارنگ های تند و زننده باشد؛ باید از نامحرم پوشانده شود. @chadoram
✨❖✨ ✍از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟ گفت: چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم. کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی، چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی، از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند، یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی @chadoram
‍ ‍ 💐 همہ مےگویند: میان عده اے با ڪلاس امݪ بودن جرأتــ مےخواهد... 😒 اما☝️ من مےگویم: میان عده اے حرمتـ شڪن حرمتـ نگه داشتن،شجاعتـ استـ .😍 شیر زن! به خودتــ ببال 💪🏻 بدان که از میان عده‌ے ڪثیرے لیــــاقتـ داشتے ڪه مدافع چــادر مـ💚ـادر باشے... اللهم عجل لولیک الفرج❤️ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @chadoram
: 🍃هر کس خسته شده است، 🍃جمع کند برود! 🍃ما پای این انقلاب، نظام و خون شهدا ایستاده ایم @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌67 همه رفتند خانه ی ما ولی من از حسین
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین چند دقیقه ای بود که ریحانه در آغوشم گریه میکرد. سرش را بلند کردم و گفتم: _پاشو.. باتعجب و با چشمان سرخ نگاهم کرد..ادامه دادم: _پاشو برو دعای توسل بخون! مگه به من نمیگفتی جواب میده؟ حتی اگر نامزدت شهید شده باشه حداقل دلت رو آروم میکنه.. برو خونتون و کاری به من و عقد من نداشته باش.. لحظه ای وقف کردم و خیره به زمین گفتم: _میدونی امروزحسین چی به من گفت؟! _چی؟! _گفت ما باید انقدر قوی باشیم که مثل حضرت زینب هرسختی ای که دیدیم بگیم مارأیت الا جمیلا.. ما که هرچی سختی ببینیم به پای خانم حضرت زینب نمیرسه.. پس حداقل توی این سختی های کوچیک به ایشون اقتدا کنیم. من درحدی نیستم که بخوام چیزی از دین بهت یاد بدم ریحانه اما اینارو خودتون به من یاد دادین. پس عمل کنید بهش! ریحانه سکوت کرد و بعد بلند و شد و گفت: _ممنون که انقدر خوبی..به دوستی باهات افتخار میکنم. لبخندی زدم بلند شدم و درآغوشش گرفتم. زیر لب گفتم: _اونی که بیشتر افتخار میکنه به این قضیه منم! ریحانه را بدرقه کردم و رفت.. وقتی خواستم برگردم داخل حسین را دیدم که جلوی در ایستاده بود! رفتم نزدیک و با لبخند گفتم: _حالش خوب نبود فرستادمش بره.. _کار خوبی کردی..داشتم نگران میشدم،بریم داخل.. _بریم.. میان جمع بودم، کنار حسین بودم اما آرام و قرار نداشتم مدام با ناخن دستم ور میرفتم و داشتم ناخودآگاه دستم را زخم میکردم! ناگهان حسین گفت: _چت شده سمیرا؟! حالت خوب نیست.. _حسین؟ _جونم؟ _نامزد ریحانه چیشده؟ نگاه و لبخندش را گرفت و سرش را برد یک طرف دیگر.. سکوت را به جواب ترجیح داده بود. استرسم بیشتر شد و داشت اشکم در می آمد.. با التماس گفتم: _توروخدا بگو چیشده.. _هیییس قسم نده.میگم ولی الان وقتش نیست! به ناچار سکوت کردم. شب بود و هوا سرد شده بود..سفره شام را پهن کردند میلی نداشتم! تمام فکر و ذکرم ریحانه شده بود.. حالش را درک میکردم،،،درست مثل خود من بود وقتی که از حسین خبر نداشتم! به سختی لبخند میزدم که کسی حال درونم را نفهمد هرچند حسین کاملا میدانست! بعد از شام چند دقیقه ای من و حسین رفتیم توی اتاقم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک هایم ریخت! حسین سریع سرم را روی شانه اش گذاشت و سعی در آرام کردنم داشت: _سمیرا جان؟ خانمم؟ سمیرا...؟! گریه نکن حالم بد میشه... بخدا نامزد ریحانه حالش خوبه! نگاهش کردم و گفتم: _پس کجاست؟! _بیمارستان! _خب چرا اینو همون اول نگفتی که به ریحانه بگم و از دلشوره درش بیارم؟؟ _آخه... _آخه چی؟ _یکم وضعیتش ناجوره... با تعجب نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و گفت: _پاهاش قطع شدن... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
ذکر روز یکشنبه 👇 یا ذالجلال و الاکرام ❤️ 🔹۱۰۰مرتبه 🔹 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌68 چند دقیقه ای بود که ریحانه در آغوشم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین وا رفته و خیره خیره به حسین نگاه کردم.. نه میتوانستم بیخیال باشم و نه میتوانستم در این زمان به هیچ چیز جز حسین که الان سهم من است فکر نکنم! بلند شدم کمی قدم زدم... بعد از چند دقیقه سکوتی که بینمان بود رو به حسین گفتم: _بلند شو بریم.. _کجاااا؟! _بریم ریحانه رو ببریم توی بیمارستان ملاقات نامزدش. الان حتی دیدن نامزدش بدون پا هم آرومش میکنه... _با این سر و وضع؟! نگاهی به خودم انداختم و آهی کشیدم! _خب صورتمو میشورم و لباسمم عوض میکنم. به خانواده هاهم میگیم میخوایم بریم بیرون دیگه... حسین کلافه دست بر سرش گذاشت و سکوت کرد. رفتم روبرویش نشستم،دستانش را گرفتم و گفتم: _میدونم شب خوشیت رو خراب کردم ببخشید... جبران میکنم برات خواهش میکنم ناراحت نباش. بوسه ای روی دستانم زد و گفت: _ناراحت نیستم،،نگران دوستت هستم که نامزدشو با اون وضع ببینه... _بهتر از بیخبریه. نفس بلندی کشید و بلند شد. لباس هایمان را عوض کردیم و تا من مشغول پاک کردن آرایش روی صورتم بودم او هم رفت و به خانواده ها توضیح داد که میخواهیم برویم بیرون! بالاخره حاضر شدم و چادر مشکی ام را سر کردم و راه افتادیم سمت خانه ی ریحانه... توی راه که بودیم با ریحانه گرفتم: _الو سلام ریحانه جانم خوبی؟! _سلام عروس خانم..الحمدلله.توخوبی؟! _منم خوبم..ریحانه؟ آماده شو الان دارم میام دنبالت.. _الان؟ این وقت شب؟؟ خنگ شدی دختررر..تو الان باید با شوهرت باشی! _دارم با حسین میام دنبالت.میخوام ببرمت یه جایی.. مطمئنم از دیدنش خوشحال میشی! _خیرباشه.. _خیره ان شاءالله فقط زود تند سریع آماده شو که اومدم.. بعد از گذشت یک ربع به خانه شان رسیدیم و ریحانه بیرون منتظر ایستاده بود.. سوار شد و راه افتادیم. ترس عجیبی داشت و مدام میپرسید: _سمیرا میشه بگی داریم کجا میریم؟! _نه چون یه شگفتانه است! کلافه شد و خیره به پنجره و خیابان شد تا که نزدیک به بیمارستان رسیدیم..باتعجب گفت: _سمیررررااا؟؟ چرا داریم میریم بیمارستان؟! چیزی شده؟! کسی حالش بد شده؟ _ای وای عجله نکن دختر الان میریم تو میفهمی! به اجبار سکوت میکرد ولی مشخص بود دارد از استرس اذیت میشود.. پیاده شدم و دستان یخ زده اش را گرفتم و همراه حسین رفتیم داخل.. حسین کمی جلوتر رفت تا آدرس اتاق امیرعلی را بپرسد.. ریحانه انگار که چیزی حدس بزند پاهایش شل میشود و خیلی آرام میگوید: _سمیرا نمیتونم راه برم..واسه امیرم اتفاقی افتاده آره؟! نمیتوانستم از او مخفی کنم ولی نمیخواستم به او بگویم چه شده تا خودش ببیند و درک کند! کلافه سکوت کردم و به زمین نشستم! ریحانه هم با من به زمین افتاد و گریه کرد: _سمیرا توروخدا بگو چی میدونی از امیرعلی؟! _حالش خوبه ریحانه انقدر گریه نکن. فقط... _فقط چییی؟! سمیرا جون به لبم کردی.. در همین حال حسین نزدیک آمد و اشاره کرد ببرمش داخل اتاق. _بلند شوخودت ببینش اصلا.. به سختی بلندش کردم و رفتیم داخل اتاق که ظاهرا همان اطرافمان بود. ریحانه تا نامزدش را روی تخت دید دوید سمتش و گریه کرد: _وااااییییی امیرعلی خدامرگم بده روتخت بیمارستان نبینمت خداروشکر که هنوز دارمت خداروشکر که سالمی.. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با گریه از اتاق بیرون زدم ریحانه ی بیچاره که نمیدانست شوهرش دیگر "پا" ندارد.. چند دقیقه ای بود که پشت در نشسته بودم که یک لحظه با صدای فریاد ریحانه و درخواست کمک امیرعلی ازجا برخواستم.. پرستار و پزشک سریع وارد اتاق شدند.. خدای من خودت رحم کن! چه شده است؟ بعد از چند دقیقه پرستاران را دیدم مریضی را روی تخت روان ازتاق بیرون می آورند..خوب دقت کردم! یا حسین! این که ریحانه است.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
😯 🔴 ما همش میایم از مزایای حجاب میگیم یا درمورد حد و حدودش حرف میزنیم! ✅ ولی بیاین اینبار متفاوت عمل کنیم! 🔺این بار اسلام رو به شیوه‌ی دیگه کنیم 😊 ✅ خانومهای با حجاب! شما نماینده‌ی حجاب زهرایی و اسلام هستین!😊 🔺بیاین از این به بعد جوری با بدحجاب ها کنین، که مجذوب شما بشن!😍 ❌ (نه اینکه قربون صدقشون بریدا!!!😉)❌نـــــه ✅ ولی جوری باشین که به حس و حال شما بخورن و آرزو کنن مثل شما باشن! 😇 به نظرتون الان چندتاشون آرزو میکنن مثل شما باشن⁉️ 😔 ❌چون ما قبل و بعد مسلمونیمون خوبتر نشدیم که هیچ؛ گاهی بدتر شدیم!!😞 👤به قول استاد پناهیان : ، ! 🔴 گاهی بداخلاقی ما باحجابها ، و قضاوت کردنای عجولانه‌ی ما؛ ⚖ باعث میشه همه از دین زده بشن ! 😨 و پیش خودشون بگن : این بود اسلامی که میگفتن؟!😕😒 ✅ بیاین درست بشیم ! طوری باشیم، طوری برخورد کنیم، که ببیننمون! 😇 ✅ اون موقعست که تازه داریم تبلیغ حجاب میکنیم !😊 ✅فقط باید صبور باشیم و توکل کنیم بر خدا و ازش بخوایم تو راه هدایت کردن دیگران، خودمون از راه مستقیم منحرف نشیم... ✅🔔 ! ❌ لازم نیست حتما مستقیم تبلیغ کنیم! ❌ این روش معمولا بازخورد نداره . . . ❌کسی که نگاهش به حجاب منفیه گاهی با تبلیغ مستقیم زده‌تر میشه!☹️ ❌ (این راه واسه اینا جواب نمیده) ✅ ولی اینقدر خوب کنین و و باشید که ذهنیت خوب در مورد به وجود بیاد!😃 ✅ طوری که هر وقت اسم محجبه میاد،😊 یه حس خوب بهشون دست بده!😍 ✅حس کنن که دارن به یکی از مقربان درگاه خدا فکر میکنن !😇 🌸 @chadoram