eitaa logo
مدافعان ظهور
384 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
76 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖 *هُدی برای صدمین بار شماره ی " امیر نعمتی " رو گرفتم و باز همون صدای همیشگی ... صدای اپراتور همراه که ادعا میکرد : " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد " پشت پنجره ی اتاقم وایسادم و زل زدم‌ به شکوفه هایی که در آستانه ی بهار باغ رو حسابی خوشگلتر کرده بودن. درخت های سر به فلک کشیده ای که هر کدوم‌قِدمت چند صد ساله داشتن! این خونه باغ عمری بود که از خاندان قاجار دست به دست گشته بود و به آخرین نوه که " ننه نبات " بود رسیده بود! اما دست تقدیر این لقمه ی هلو برو تو گلو رو صاف توی گلوی بابا گذاشته بود ... " بابا " ؟ چقدر این لفظ برام سنگین بود ... حس میکردم که سالهای ساله که هیچ پدر و مادری ندارم و تنهای تنها دارم توی یه مرداب دست و پا میزنم. حسی که فهمیده بودم فقط مختّص من نیست و حامد هم توی این حال و روز شریکه ...! یهو پرت شدم به خاطراتِ اون شب بارونی ... بارون به شدت میبارید . حامد با دیدن من با اون قیافه ی آب کشیده لبخندی به لب آورد و محکم بغلم کرد. عین همون روزا بود ... روزایی که اون " حامد " بود و من " آبجی هُدی " ! روی مبل نشستم و به تصویرش با اون لباس های الکی که در تلاش بود هیکل پسرونه ش رو دخترونه نشون بده زل زدم. چی تغییر کرده بود؟‌ چی میشد که آدما به این نتیجه می رسیدن که خودِ واقعی شون رو نخوان و دوست نداشته باشن؟ شال رو از سرم در آوردم و خرمن موهام رو رها کردم. حامد کوچولوی من که حالا تلاش میکرد حوراء به نظر برسه ، نگاهی بهم انداخت و گفت : - آبجی چقدر موهات سفید شده ...! زل زدم به موهای بلوند و لختش و گفتم : - در عوض موهای طلایی تو هیچ ردی از سفیدی توش نیست. نیشخندی زد و تلاش کرد لباس دخترونه ای رو که پوشیده بود مرتب کنه و چایی رو جلوی من گذاشت و گفت : - اتفاقاً نکته ی سخت دختربودن همینه ! هر بار که حموم میرم باید کلی شامپو پروتئین و کراتین و ... بزنم تا حالت موهام حفظ بشه! اولا که اصلاً بلد نبودم آرایش کنم هر چی تلاش کردم یادم بیاد که آبجی هدی چطور آرایش میکرد چیزی توی خاطراتم نبود. انگار هیچوقت ندیده بودم که آرایش کنی. فقط یه بار یادم اومد که یه کم رژ زده بودی و وقتی از کلاس کنکوری برگشتی بابا خونه بود!‌ کلی باهات دعوا کرد و کتک خوردی ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : - هر چقدر که بابا برای من حساس بود ، تو جبران کردی و حالا حسااااااابی به خودت میرسی و بزک دوزک میکنی! حامد با خنده گفت : - مجبورم بابا! اتفاقاً دیشب فکر میکردم که موهام رو کوتاه کنم ... آخ چقدر دلم برای موهای کوتاهم تنگ شده. راحت بودیم ها؟ چیه این شال و روسری!‌ چایی رو سر کشیدم و با خنده گفتم‌: - کل شهر که دارن " زن زندگی آزادی " سر میدن تا حجاب هاشون رو بردارن! اون وقت تو همین موقع تازه میخوای حجاب سر کنی و دختر باشی؟! صدای رعد و برق به شدت شنیده شد. حامد رنگش به سفیدی زد و حس کردم که مثل همون روزا‌ کل وجودش ترس شد! - وقتی تنهایی چطور با صدای رعد و برق سر میکنی؟ حامد خودش رو منقبض کرد و جواب داد : - درسته که دختر شدم اما اونقدرم که فکر میکنی ترسو نیستم! استکان چایی رو توی آشپزخونه گذاشتم و گفتم : - حالا که انقدر شجاع شدی بگو این همه چاقویی که از غلاف بیرون کشیدی و تو خونه گذاشتی چیه؟ - خب بعضی وقتا لازمه دم دستم باشه ... بالاخره تنهام! کنارش نشستم و گفتم : - آپارتمان مگه امنیت نداره؟ - داره اما گاهی وقتا سر و صدا زیاد میشه و ... تو چشم هاش زل زدم و گفتم : - هنوزم کابوس می بینی؟ مثل همون روزا ... هنوزم اذیتت میکنن! بدون اینکه روی خودش اراده داشته باشه پاهاش رو جمع کرد توی بغلش و با من من گفت : - نه ... یعنی بعضی وقتا! بعضی وقتا که شک میکنم پسرم یا دختر یهو شب خواب می بینم که یه لباس عروس خوشگل تنم کردم و یه پسر مثل شاهزاده دنبالم میاد تا به مراسم بریم. خب میدونی من نباید شک کنم چون مسیر من درسته ، حتی اگه بابا و مامان منو نخوان! اونا در نهایت مجبورن منو همینطوری که هستم بپذیرن! زل زدم به تصاویری که روی گوشه به گوشه ی دیوار نقاشی شده بودن و باخنده گفتم : - تو که انقدر تصویر چهره رو خوب میکشی پس چرا یه بار آبجی هُدی رو نکشیدی نامرد ؟! به نقاشی ها زل زد و گفت : - خب حس میکنم اینا رو من نمیکشم. انگار حوراء هر وقت بخواد اینا رو میکشه. صبح از خواب بیدار میشم می بینم که اینا رو کشیدم و دستام رنگی هستن ، اما یادم نمیاد کی و چطوری کشیدمشون. رو بهش با تردید گفتم : - فکر میکنی حوراء هستی یا حامد؟ به آرومی جواب داد : - هر دو ...! خب من هنوز کامل حوراء نشدم و چند تا عمل دیگه دارم. - پس حامد و حوراء با همدیگه در جدل هستن! حامد چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و گفت : - دیگه جایی برای حامد وجود نداره‌... اون خیلی وقته که رفته. 👇