📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هشتاد_و_نهم
✍ #م_علیپور
*هُدی
زنگ آیفون رو به صدا درآوردم و نفس عمیقی کشیدم ...
کسی از پشت آیفون صدا زد :
- ما چیزی سفارش ندادیم!
صدام رو صاف کردم و جواب دادم :
- کسی سفارش براتون نیاورده ... من با بابام کار دارم! بهش بگید دخترش دم در منتظرشه!
صدای آیفون خفه شد و چند دقیقه بعد انگار کسی اون ور ایستاده بود و بهم نگاه میکرد! سنگینی نگاهش رو حتی از پشت تارهای صوتی و 0 ,1 های الکترونیکی که یک عمر باهاشون سر و کله زده بودم ؛ حس میکردم ...
بالاخره قفل سکوت رو شکست و گفت :
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
صدای پدری که از بچگی تویگوشمبود رو کاملاً شناختمو گفتم :
- حتماً کار مهمی دارم که پشت هر سوراخ موشی که خودتون رو قایم کردین پیداتون کردم و خونه به خونه دنبالتون اومدم!
صدای باز شدن در اومد.
دستم لرزید ولی در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
یه خونه شیک و امروزی تو دل محله ی بالا شهر مشهد ...!
از سنگ فرش حیاط رد شدم و ماشین بابا و ۲ تا ماشین مدل بالای دیگه رو پشت سرم جا گذاشتم و وارد خونه شدم.
هال بزرگ مستطیل شکل نمایان شد ...
سرامیک های بزرگ شطرنجی منو یاد فیلم " وکیل مدافع شیطان " انداخت!
شاید بی ربط به ظاهر شدن بابا روی پله های طبقه بالا نبود ...
مستقیم با چشمهای نافذش رو بهم گفت :
- چطور اینجا رو پیدا کردی ها؟!
آب دهنمرو قورت دادم و سعی کردم مو به مو از حرفای صدف رو به یاد بیارم و جواب بدم :
- شما هیچوقت نخواستین دخترتون رو بشناسید!
اون وقت که هیچوقت نفهمیدین من چه رشته ای خوندم و پروژه پایانی و پایان نامه ام چی بود؟
اونقدر که ندونستین که پایان نامه ی من همین مهندسی معکوس سیستم های ردیابی بود و برام هیچ کاری نداشت که وقتی یه ردیاب خفن رو روی گوشیم ببینم به ماشین شما وصلش کنم!
و اون ردیاب روی اون دسته ی شکسته ی عتیقه رو مهندسی معکوس کنم که فرکانسی که برای شما میفرستاد و آدرس ما رو میفرستاد ،
اینبار بر عکس بشه و آدرس شما رو برای من بفرسته ...!
بابا از شدت تعجب با صدای بلند خندید و شروع کرد به دست زدن و گفت :
- نه باریکلا ... خوشماومد! معلوم شد که دختر خودمی ...
نیاز به این همه تلاش و قایم باشک بازی نبود!
خودت اگه مثه دختر خوب و خلف کنارم می نشستی و ازم میپرسیدی بهت میگفتم کجا میرم و کجا هستم!
نیشخندی زدم و جواب دادم :
- حتی میگفتین که به پسرتون شلیک کردین و فِلِنگ رو بستین و فرار کردین؟!
اونقدر کهمنو مجبور کردین علیرغم میلم دنبالتون بگردم و پیداتون کنم تا بفهمم چی شد که الان باید حامد رو ...
به اینجا که رسیدمقیافه ی حامد توی کما و اون تخت بیمارستان جلوی چشمم نمایان شد و اشک هام توی چشمامدوید و بغض خفه م کرد ...
بریده بریده گفتم :
- شما حامد رو کشتین ... اصلاً بچه هاتون براتون اهمیتی دارن؟! حامد الان تو کماست ... ممکنه هیچوقت به هوش نیاد!
بابا خیلی ریلکس روی مبل روبرویی نشست و گفت :
- حامد ...؟ یا حوراء ... ؟ ما خیلی وقته که نمیدونیم دختر داریم یا پسر ...؟ اصلاً بچه ای داریم یا نه؟!
فکر میکنی برای من خیلی راحت بود که سر صبح پاشم و ببینم بچه م روبروم وایساده و تفنگ به دست میخواد دَخلم رو بیاره؟
اونم نه تویی که از همون اول خیره سر بودی ...
بلکه حامد کوچولویی که وقتی کار اشتباهی انجام میداد و سرش داد میزدی خودش رو خیس میکرد!
به اینجای حرفای بابا که رسید ، اشک های لعنتیم گوله گوله روی سرامیک شطرنجی ریخت و حامد کوچولو با ترس اومد کنارم روی مبل نشست و با گریه گفت :
- آبجی هُدی دستام رو میگیری؟ تو رو خدا نزار بابا منو کتک بزنه ...
دستش رو محکم گرفتم و بغلش کردم و بوسیدمش و در گوشش گفتم :
- همین جا بمون و تکون نخور! من نمیزارم بابا هیچ بلایی سرت بیاره فهمیدی؟
حامد کوچولو لبخندی زد و به عروسکش چنگ زد.
از روی مبل پا شدم و تصویر حامد رو از ذهنم پاک کردم و رو به بابا جواب دادم :
- شما هیچوقت حامد رو دوست نداشتین! همیشه باهاش طوری رفتار کردین که انگار ازش متنفرین ...
اون بچه ی کوچیک هیچ تقصیری نداشت که شما باهاش اینطوری تا کردین !
بابا رگ های گردنش متورم شد و با عصبانیت گفت :
- آره ازش متنفر بودم ... میدونی چرا؟!
چون با اومدن حامد ، من مهری رو از دست دادم!
زنی که عاشقش بودم ...
بابا چنگ زد به پرده ی کنار هال و مشتی به دیوار زد و گفت :
- اگه تن به هر خفت و خاری دادم فقط بخاطر مهری بود! برای اینکه مهری رو داشته باشم ...
دکتر بعد از زایمان اول گفت که مهری علائم افسردگی بعد زایمان رو داره!
تو چه میفهمی که من چه سگ دویی زدم تا مهری رو برگردونم و چه دروغ و دغل هایی سر هم کردم که حالش خوب بشه!
اون وقت چند سال بعد حامد اومد ...
بچه نحسی که از همون اول با اومدنش زندگیم رو ازم گرفت ...
👇