eitaa logo
مدافعان ظهور
395 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖 *امیر حوله رو برداشتم و دست و صورتم رو خشک کردم. با دیدن مامان که پرده رو کنار زده بود لبخند زدم. معمولاً این ژستش برای زمانی بود که بچه بودیم و مامان بی سر و صدا داشت زاغ سیاهمون رو چوب میزد که سر از کارمون دربیاره که یه موقع گندی بالا نیاریم ، یا وقتی با رفیق هامون گل کوچیک بازی میکردیم ، حواسش باشه که یه وقت شاخه های درخت ها رو نشکونیم! گرچه درخت های وقتی بزرگتر و پربارتر شدن بازی کردن توی حیاط قدغن شد. پشت سر مامان ایستادم تا بفهمم اینبار دیگه توی حیاط چه خبر شده که مادر عزیزمون واردعمل شده و داره شخصاً ماجرا رو رصد میکنه! از گوشه ی پرده خانم مقدم رو دیدم. میخواستم سرک بکشم تا بفهمم تو حیاط چه خبره که یهو مامان با دیدن من یه متر از جا پرید ... طفلی حسابی ترسید و دستش رو روی قبلش گذاشت و شروع کرد به نفس نفس زدن. دستش رو گرفتم و گفتم : - منم مامان جان ... برای چی ترسیدی؟ در همون حالت بازم به من پشت کرد و رو به پنجره ایستاد و آروم گفت : - پسر نصفه جونم کردی ، واسه چی پشت سر آدم وایمیسی خبر نمیدی؟ با لبخند دستش رو توی دستام گرفتم ... دستایی که توی این سالها خیلی چروک برداشته بودن! دستایی که حسابی در نبود وسایل عادی مثل لباسشویی که تقریباً اون موقع نصف ایران داشتن و ما نداشتیم ؛ لباس های ۳ تا پسربچه ی شیطون و بچه مدرسه ای رو شسته بود و یه قرون دوزار کرده بود تا بتونه هزینه لباسشویی که بابا پس انداز کرده بود رو ، به جیب بابا برگردونه تا بشه اون پیکان قراضه رو با یه ماشین بهتر عوض کنه ...! حس کردم چشمام سوخت و دست هاش رو بالا بردم و بوسیدم ... مامان یهو سمتم برگشت و نگام کرد. لبخندی زد و در حالی که دستش رو از دستام جدا میکرد گفت : - الهی که عاقبت بخیر بشی. لبخندی زدم و گفتم : - الهی آمین! حالا نمیخواین بگین توی حیاط چه خبره که انقدر با تمرکز ایستادین و مخفیانه خانم مقدم رو نگاه میکنید؟! مامان نیمچه اخمی کرد و پرده رو ول کرد. گوشه بلوزم رو گرفت و با خودش به سمت آشپزخونه کشوند و گفت : - خانم مقدم ...؟ یعنی چی که زنت رو خانم مقدم صدا میزنی؟! فهمیدم حسابی سوطی دادم ، پس در جهت رفع و رجوع گفتم : - دیگه دیدم‌ از پشت پنجره نگاه میکنید ، گفتم من رسمی طور اسمش رو به مادر شوهر بگم. مامان ظرف مربا و کاسه ها رو دستم داد و در حالی که خودشم بقیه صبحونه رو توی ظرف مخصوص میریخت گفت : - بار اولت که نیست! دیشب هم رسیدین ۲ بار گفتی " خانم‌مقدم" !! مگه این دختره اسم به این قشنگی نداره؟ پَ چرا اینطوری صداش میکنی؟ باباتم که یک عمر نظامی بوده مثل تو انقدر عصا قورت داده رفتار نمیکنه! تو چرا انقدر بی احساسی پسر؟ گاهی وقتا شک میکنم که اصلاً این دختره رو دوست داری یا نه؟! در حال ریختن مربا توی کاسه گفتم : - این چه حرفیه. مامانم سینی بزرگ لوازم صبحونه رو به دستم داد و گفت : - از امروز دیگه نبینم و بشنوم با این دختر به سردی رفتار کنی! مثلاً این دختر عروس این خونه و مهمون ماست‌. هر چی نباشه توی این شهر غریبه و چشم و امیدش اول به تو بعدم به ماست! نخورده ی دو لقمه ما نبوده که اینجا اومده! خودشون مال و مکنتی دارن ...! به فرض که هیچی هم نداشتن ، بازم دلیل نمیشه یه مرد اول زندگی و دوران عقد که همه خوش خوشانه و دوره ی لبخند و شادی شونه ؛ دختر طفل معصوم رو خون به جگر کنی؟ با لبخند گفتم : - من که کاری نکردم مادر من! چرا انقدر زود قضاوت میکنید؟! - مامان یکی به شونه م زد و گفت : - خیلی هم خوب میشناسمت که اگه نخوای به کسی رو بدی و باهاش گرم بگیری ، عالم هم به زمین بیاد همون آدم یوبس و بد عنقی که بچگی بودی ... ضمناً بعدظهر خودت رو آماده کن که کلی کار داریم. با تعجب گفتم : - چه کاری ...؟! مامان در حال راهی کردنم به هال و سفره ی پهن شده گفت : - بعداً میفهمی، فعلاً اینا رو سر سفره بچین. ضمناً زنت الان که از در اومد خیلی با مهربونی و لطافت " هُدی جان " باید صداش کنی فهمیدی؟ در حالی که با سرعت ظرف های صبحونه رو میچیدم گفتم : - بابا گربه رو دم حجله میکشتن ها؟ نمیشه که از اول با لطافت ...! بالاخره زنی گفتن مردی گفتن! مامان اخمی کرد و به آشپزخونه برگشت و با صدای بلندتری جواب داد : - خوبه خوبه ... لازم نکرده تو از امیرالمومنین(ع) جلو بزنی و ادعای مردونگی بکنی! خود آقا قربونش برم همسرش رو " زهراجان " و " حبیبتی " صدا میکرد! به سمت آشپزخونه رفتم تا چایی ها رو بیارم. مامان هم در رو باز کرد تا صداشون بزنه ... خانم مقدم و بابا که ظاهراً مشایعت و هم صحبتی با هم حسابی بهشون خوش گذشته بود وارد شدن. بابا همچنان در حال تعارف کردن برای نشستن خانم‌ مقدم سر سفره بود که مامان برام خط و نشون کشید که به پیشواز عروس برم. 👇