eitaa logo
مدافعان ظهور
395 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵‌شرایط ظهور ◀️قسمت چهاردهم 🔶چند جلسه است توفیق داریم راجع ‌به شرایط ظهور صحبت می‌کنیم. بویژه در این چند قسمت آخر راجع ‌به شرط سوم ظهور که یارانِ با هم صحبت کردیم. ش 🔶حضرت مهدی برای ‌آن‌ که بتوانند ظهور بکنند، به ویژه قیامشون‌ رو تو عالم برپا بکنند نیاز به یاران دارند. 🔶از تاریخ پیغمبران و ائمه‌ معصومین براتون گفتم که پیغمبران نیاز به یار داشتن، ائمه‌ ما نیاز به یار داشتن، حضرت مهدی ‌هم همین‌جوریند. 🔶حضرت مهدی برای آنکه بتونند ظهور بکنند، به ویژه قیامشون ‌رو تو عالم برپا بکنند نیاز به یاران دارند. یک کمی تو این قسمت راجع ‌به اوصاف یاران مهدی با هم صحبت بکنیم. علی‌القاعده هر کسی به‌ درد یاری امام زمان نمی‌خوره؛ هر کسی به‌ درد فوتبال می‌خوره؟ نه. هر کسی به‌ درد کشتی می‌خوره؟ نه. هر کسی به ‌درد بازیگری تو سینما می‌خوره؟ نه. هر کسی به‌ درد تدریس تو دانشگاه می‌خوره؟ نه. اون کار را باید سنجید بعد بگیم چه اوصافی باید داشته باشن کسانی که می‌خوان تو عرصه وارد بشن. 🔶تو چند قسمت قبل سه نکته گفتم، گفتم حکومت امام زمان وسعتش کل دنیا؛ مدت زمانش، تا پایان عمر دنیا یعنی قرار نیست چند سال باشه و شکست بخوره. سه: عمق اهدافش، تأمین دنیا وآخرت مردم. 🔶همچین کار سنگینی ا‌ست. کار امام زمان به یک تعبیر خودمونی کاری است کارستون. دنیا رو می‌خوان اصلاح بکنن در این وسعتی که عرض کردم، 🔶علی‌القاعده این کار سنگین شامل حال یاران حضرت هم می‌شه. یاران حضرت باید بتونند تحمل بکنند. ای کاش فرصتی می‌بود چندین قسمت راجع ‌به اوصاف یاران مهدی صحبت می‌کردیم، اما همچین فرصتی فعلا برامون مهیا نیست، اندکی راجع ‌به اوصاف یاران مهدی از لسان اهل بیت می‌خوام براتون صحبت بکنم. 🔶یکی از اوصاف یاران حضرت مهدی این است که اهل معرفت‌اند. حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: یاران مهدی خدا رو اون‌جور که باید شناخته‌اند. معرفت هم نسبت به خدا هم معرفت نسبت به امام زمان. خدا‌ رو شناختن و امام زمان را خوب شناختن، لذا چون خوب شناختن خوب همراهی می‌کنند. 🔶 وصف دوم یاران مهدی، فرمودند: اهل اطاعت‌اند. پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌اله‌) در توصیف یاران مهدی فرمود: در اطاعت از امام خویش می‌کوشند. حدیث داریم: «هُمْ اَطْوَعُ لَهُ مِنَ الْاَمَةِ لِسِيِّدِها: اطاعت یاران مهدی از امام زمان از اطاعت یک کنیز نسبت به مولا‌ی خودش‌هم بیشتره [۱]» ، سمعاً و طاعاً هستن. 🔶سه: فرمود یاران مهدی اهل عبادت‌اند؛ شب‌ها را با عبادت به سر می‌برند. امام صادق فرمود: شب‌ها را با عبادت به صبح می‌رسونند. 🔶چهار: یاران مهدی اهل صلابتند، محکمند. امام صادق در توصیف یاران مهدی فرمود: مردانی هستند که گویا دل‌هایشان پاره‌ی آهنه. هم اهل عبادت هم اهل صلابت. این چهارتا. 🔶پنجم: هم جان نثارند، هم شهادت ‌طلب‌اند، خیلی این نکته مهمه، کسی که می‌خواد امام معصوم ‌رو یاری بکنه باید حتما مسئله‌ مرگ رو واسه خودش حل کرده ‌باشه. کسی که هنوز درگیر مرگه به امام نمی‌رسه. 🔶تو تاریخ اباعبدالله می‌دونید، بلدید، بعضی‌ها تو این مسیر بیست‌ و چند روز از مکه تا کربلا به امام برخورد می‌کردن، امام دعوتشون می‌کرد؛ بیاید منِ حسین‌ رو یاری کنید، عده‌ای می‌گفتن یاری کنیم، دوست داریم یاری کنیم، می‌دونیم حق با شماست اما چرا یاری نکردن؟ چون مسئله‌ مرگ براشون حل نشده بود، آماده مرگ نبودن، لذا شرط پنجم؛ وصف پنجم یاران مهدی این‌که جان نثارند، شهادت طلب‌اند. امام صادق فرمود: آرزو می‌کنند که در راه خدا به شهادت برسند. ششم: شجاعند و دلیرند؛ امام علی فرمود: شیرانی هستند که از بیشه اومدن بیرون، اینقدر محکمند. ‌‌‌ @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
🔵‌شرایط ظهور ◀️قسمت چهاردهم 🔶چند جلسه است توفیق داریم راجع ‌به شرایط ظهور صحبت می‌کنیم. بویژه در ا
‌🔶وصف بعدی یاران مهدی؛ صبر و بردباریه. هر مسیری سختی‌هایی داره. مسیر امام زمان چون اصلاح کل دنیاست حتما سختی‌ها داره، تلخی‌ها داره، دشمنانی سر راه سبز می‌شن. آدم باید صبور باشه. 🔶 امام علی در توصیف یاران مهدی فرمود: گروهی‌ هستند که به خاطر خدا صبر و بردباری می‌کنند و منت نمی‌ذارن. 🔶یک وصف دیگه‌ یاران مهدی این ‌که: اتحاد و همدلی دارن. با هم یکی هستن، اختلاف بینشون نیست. آمد محضر امام باقر، آقا چرا قیام نمی‌کنید؟ امام فرمود: یار نداریم. گفت: آقا تو کوفه یار زیاده. امام فرمود: یاران این‌جوری شدن که دست تو جیب هم دیگه ببرن، از پول هم بردارن؟ گفتم: نه آقا، یار هستن، شیعه‌ شما هستن، اما هر کسی پول خودش مال خودش- حالا من نقل به مضمون می‌کنم- امام فرمود: « فَهُمْ بِدِمَائِهِمْ أَبْخَلُ [۲] » این‌ها از پول نمی‌تونن بگذرن از خون می‌خوان بگذرن. وقتی که بخوایم قیام بکنیم، جون قرار باشه بدن همدیگه رو تعارف می‌کنن؛ تعارف می‌کنن تو برو جلو. 🔶 بعد امام باقر فرمود: زمانی که مهدی ما قیام می‌کنه، شیعیان و یاران همچین همدل می‌شن که یک نفر دست می‌بره تو جیب بغل دستیش اصلا من‌ وتویی ندارن. 🔶یک وصف دیگه‌ یاران مهدی که بس باشه، آخرین وصف ‌رو این‌ جا من می‌گم؛ یاران مهدی فرمودند: زهد و پارسایی دارن. 🔶اما چسبیده‌ به دنیا نیستن و در یک جمله پیغمبر فرمود: «اُولئکَ هُم خِیارُ اَلاُمَّهِ »یاران مهدی بهترین افراد امت‌ من هستند. لذا ما هم دعا می‌کنیم خدایا ما را جزو بهترین یاران امام زمانمون قرار بده. ۱: بحارالانوار، ج۵۲، ص ۳۰۸ ۲: اختصاص(شیخ مفید)، ص۲۴ ‌‌ @modafeanzuhur
...منتظر ظهور...@: 📚 4⃣1⃣ ⚜اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته. جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم. بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم. ♨️همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟ گفتم: نخیر دستم را ول کن! اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد. یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد. 🔴من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم . چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند. یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد. چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم. ♻️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین ثواب در رکاب مولا علی♥️ در نامه عمل شما ثبت شده است. 💠در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جذب می‌کرد. خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت. 🔰این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد. من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود. اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود! ☘ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود. در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم. 🍁 اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت. تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود! خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ... 🌸 اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم‌ ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم. 💥یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمی‌شد. پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. ❄️شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی! هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد.پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد. 🥀این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد! ♻️جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی. خیلی خوشحال شدم و قبول کردم.حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟ گفتم بله عالیه. 🔆لبته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند. اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... ...@modafeanzuhur
مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۳💢 #داستان_مهدوی #قسمت_سیزدهم امام رو به آنان می کند ومی گوید: "شما بای
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۴💢 تعجّب 🤔 در این است که چگونه یاران امام می خواهند با این شمشیرها با دشمنی بجنگند که انواع سلاح های پیشرفته را در اختیار دارد❓ نزد یکی از آنها می روم واین سؤال را از او می کنم. او شمشیر خود را به من می دهد ومی خواهد به آن نگاه کنم. شمشیر را می گیرم. هر کار می کنم نمی توانم تشخیص بدهم که از چه جنسی است🤔. او می گوید: آیا می دانی با این شمشیر می توان کوه را متلاشی کرد❓❗️ آری این شمشیر چنان قدرتی دارد که اگر آن را بر کوه بزنی، کوه را متلاشی می کند.😳 وبارها افرادی از من سؤال کرده اند که امام زمان چگونه می خواهد با شمشیر، دنیا را در اختیار بگیرد❓ امروز من جواب آنها را یافتم، اگر شمشیر یاران امام، می تواند کوه را متلاشی کند، پس شمشیر خودِ امام چه کارهایی می تواند بکند❓😊 آری، در دست این فرمانده ولشکر بی نظیرش، اسلحه پیشرفته ای است که به شکل شمشیر است؛ امّا هرگز یک شمشیر ساده واز جنس آهن نیست، این یک اسلحه بسیار پیشرفته است.☺️ در این اسلحه چه خاصیتی نهفته است❓ نمی دانم، فقط این را می دانم که می توان یک کوه را با آن متلاشی کرد. این اسلحه را خدا ساخته است وبه راستی که دست خدا بالای همه دست ها است👌 ↩️... ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات #shia #عدالت_در_اسلام @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
آنانى كه بار ديگر زنده شده اند! همه منتظرند تا فرمان حركت صادر شود، لشكر به گروه هايى منظّم تقسيم شده است. در اين ميان متوجّه يك گروه هفت نفرى مى شوم. جلو مى روم و از يكى از آنها مى خواهم كه درباره خودش سخن بگويد. او خودش را «تلميخا» معرّفى مى كند. نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟ «تلميخا»، نام يكى از اصحاب كهف است، اصحاب كهف همان هفت نفرى هستند كه در قرآن قصّه آنها آمده است. آيا سوره كهف را خوانده اى؟ آن هفت نفر خدا پرست از ترس طاغوت زمان خود به غارى پناه بردند و بيش از سيصد سال در آن غار خواب بودند. شايد بگويى: آقاى نويسنده، عجب حرف هايى مى زنى؟ حواست كجاست؟ نكند خيالاتى شده اى؟ اصحاب كهف هزاران سال است از دنيا رفته اند، آخر چطور آنها را در لشكر امام زمان، مى بينى؟ من در اينجا فقط يك جمله مى گويم: مگر سخن امام صادق(ع) را نشنيده اى كه فرمود: «هرگاه قائم ما قيام كند خداوند اصحاب كهف را زنده مى كند». آرى، در لشكر قائم آل محمّد(ع) افراد زيادى هستند كه بعد از مرگ به امر خدا زنده شده اند تا آن حضرت را يارى كنند. يكى ديگر از آنها «مقداد» است. او يكى از بهترين ياران پيامبر و حضرت على(ع) بود كه اكنون به امر خدا به دنيا بازگشته است. ديگرى «جابر بن عبد الله انصارى» است. او از ياران نزديك پيامبر بود و تا زمان امام باقر(ع)، زنده ماند. همان كسى كه روز «اربعين» به كربلا آمد و در آب فرات غسل كرد و قبر شهيد كربلا را زيارت كرد; اكنون، او زنده شده است تا انتقام خون امام حسين(ع) را بگيرد. من عدّه زيادى را مى بينم كه مى گويند ما در عالم برزخ بوديم و چون امام زمان ظهور كرد، فرشته اى نزد ما آمد و به ما خبر داد كه روزگار ظهور فرا رسيده است، برخيزيد و به يارى آن حضرت بشتابيد. پایان قسمت چهاردهم. @modafeanzuhur
📚 همینطور سر مزار نشسته بودیم و شهریار عین ابر بهار گریه میکرد! با اینکه خودمم به شدت بهم ریخته و ناراحت بودم و موقع تشییع همه مردم خون گریه کرده بودن، اما حال و روزم از شهریار بهتر بود! دستی به پشتش گذاشتم و گفتم : - تو نمیخوای بس کنی؟ خدا شاهده که انقدر تو امروز اشک ریختی خانواده ی خودش نریختن ... بابا بس کن ! این بنده خدا که جاش توی بهشته من نمیفهمم این همه آبغوره گرفتن تو برای چیه؟! دیگه مرگ هم از این بهتر میشه ...؟ آهی کشیدم و به سکو تیکه دادم و زیر لبی گفتم : - ای کاش من جای این جوون بودم! کاش من بودم اونی که تا لحظه آخر زیر هر جور شکنجه ای طاقت آورد اما لب از لب باز نکرد که به ولی زمان و اهل بیت بی احترامی کنه! دروغ چرا منم اشک ریختم موقع تشییع و روضه خیلی اشک ریختم. اما اشکم از دلسوزی نبود اشکم از غبطه خوردن بود اینکه این جوون که جای برادر کوچیکتر منه کجا بود و من الان کجام ...؟ با این حرف ها که خواستم شهریار رو آروم کنم ، بدتر آتیش جگرش رو روشن کردم و به هِق هِق افتاد. چیزی نگفتم تا خودش رو خالی کنه! خیلی وقت نبود که با هم رفاقت کرده بودیم! یادمه اون روز وقتی توی سیستم قبولیم توی دانشگاه به اون خوبی رو خوندم کلی خوشحال شدم. بلاخره این همه طعنه و نیش و کنایه اطرافیان رو شنیده بودم و خودم رو به نشنیدن زده بودم! - این همه درس خون بودی که فیزیک قبول بشی؟ ما رو باش که فکر میکردیم قراره آقای دکتر بشی! یاد آوری حرف های فک و فامیل و دوست و آشنا ، بازم قلبم رو جریحه دار کرد! مخصوصاً منی که به درس خونی توی فامیل معروف بودم. اما از شدت استرس سر جلسه حالم بد شد و نیمی از وقت کنکور اولم رو توی دستشویی بودم و داشتم بالا میاوردم. و تموم استرس هام فقط یه دلیل داشت : - اگه نتونم پزشکی قبول بشم چی؟ آبروم جلوی کل فامیل میره ...! و همونم شد. وقت کم آوردم و همه ی تست ها رو نصف نیمه جواب دادم و نتیجه همون چیزی شد که فکرشم نمیکردم. علیرغم اینکه رتبه الف دانشگاه شدم و میتونستم توی دانشگاه شهر خودمون بدون کنکور ارشد رو شرکت کنم، اما تصمیم گرفتم بخونم و بازم کنکور بدم! سالها گذشته بود دیگه اون جوون خام ۱۹ ساله نبودم که وقتی جواب کنکورم اومد با قضاوت بقیه گریه م بگیره ...! اما وقتی بازم حرفاشون رو شنیدم که بازم میخوای درس بخونی که چی؟ پاشو برو کار کن که اگه الان یه بقالی برات باز کرده بودن وضعت بهتر بود! اما من نشستم و خوندم و اینبار ارشد فیزیک هسته ای قبول شدم. روز اولی که برای ثبت نام اومدم آروم و بدون هیچ جلب توجهی مشغول کارای ثبت نامم بودم! برعکس شهریار ... که همون اول که وارد سالن میشدی صدای شهریار کل فضا رو پر کرده بود. داشت در مورد وضعیت اسفبار تهران و دودش حرف میزد. و نمیدونم چی شد که وقتی روی نیمکت محوطه نشستم و زل زدم به روزنامه که بلکه محض رضای خدا یه کار پیدا کنم ، صدای شهریار بازم تو گوشم اومد که گفت : - اخوی علم پیشرفت کرده ها؟ هنوز تو این کاغذ پاره های صد سال پیش دنبال کار میگردی؟؟ بیا این PDF رو نگاه کن ... کارای پاره وقت این هفته که مخصوص ما دانشجوهاس توش اومده! تشکر کردم و نگاهی انداختم و بین تموم این کارایی که ذکر شده بود فقط دو تا به دردم میخورد، یکی نگهبانی تو همین کارخونه ی ورشکسته ... یکی هم یه شرکت دانش بنیان! و از قضا شهریار هم متقاضی همون کار بود! خیلی راحت با هم هم مسیر شدیم. شرکت دانش بنیانی که شرطش برای استخدام نخبه دانشگاهی و جنسیت مرد بود، با دیدن دختر یکی از برادرزاده ی یکی از معاونان ارگان خاصی، شرط جنسیت رو حذف کرد و اون بنده خدا رو استخدام کرد ...! برای همین دست از پا درازتر به کارخونه ی ورشکست شده ای اومدیم تا بلکه منم بتونم اونجا نگهبانی بدم و هم جای خواب آروم و ساکتی داشته باشم و هم بتونم روی مقاله و پایان نامه کار کنم. و شهریار که اصلاً به ظاهر پر از شیطنت و لودگیش نمی اومد چقدر پای رفاقت وایسه تصمیم گرفت با من نگهبانی بده ...!‌ از افکارم بیرون اومدم. شهریارم ظاهراً گریه هاش تموم شده بود. با لبخند رو بهش گفتم : - اگه آبغوره هات تموم شده که بریم؟ - میخوام برم مسجد ... با تعجب گفتم : - مسجد ...؟ الان؟ مثه من به سکوی پشت سرش تکیه داد و گفت : - میدونی من هیچوقت ایام محرم مشکی نپوشیدم. هیچوقت مثه این پسرایی که عَلَم برمیدارن و دلبری میکنن نبودم. یعنی هیچوقت هیئت و چه میدونم از این مراسم ها نرفتم! میدونی چرا؟ چون از نظر من همه چی مبالغه و غُلُو و نمایش بود. با خودم میگفتم خب چه معنی داره که ۱۴۰۰ سال پیش اومدن یکی رو بکشن بعد کلی با سنگ و چوب و شمشیر زدنش و آخرشم تیکه تیکه ش کردن؟ خب همون اول کاری با شمشیر زدن دیگه! معلومه که اینا تحریف شده ست و این آخوندا برای دکون دستگاه،از خودشون در آوردن 👇
مدافعان ظهور
. 🌛عروس ماه 🌜 فصل دوم: ☀️طلوع خورشید☀️ قسمت سیزدهم امام می‌خواستند برای سلامتی ف
. 🌛عروس ماه 🌜 فصل دوم: ☀️طلوع خورشید☀️ قسمت چهاردهم سه سال گذشت و فرزند خوش سیمای نرجس بانو دل از همه ربوده بود. با خنده های ملیح و روح نوازش دل اهل خانه را شاد می‌کرد. حکیمه بانو به بهانه های مختلف به خانه امام سر می‌زد. زود به زود دلش برای مهدی تنگ می‌شد. وجود مهدی علیه‌السلام آنقدر دوست داشتنی است که حتی وقتی عمه جان هم به خانه امام می آمد نمی‌توانست از او دل بکند. عطر وجود مهدی موعود یادآور حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و محمد مصطفی صلی الله علیه و آله بود، عطر خوش بویی که به هستی حیات داده است. مهدی علیه‌السلام درست به مهربانی پدر و مادرش علی علیه‌السلام و فاطمه سلام الله علیها است. بقیة الله، آخرین ذخیره الهی، مهدی، این ماه تابناک آسمان امامت، قدم بر دنیا گذاشته بود و اینک در خانه امام حسن عسکری می‌زیست. اما نرجس بانو مادر مهربان مهدی دیگر در این دنیا نبود. او از خدا خواسته بود که زودتر از محبوبش، امام حسن عسکری علیه‌السلام، از دنیا برود و اکنون به آرزوی خود رسیده بود. شاید نرجس خاتون می‌خواسته به دو بانوی بزرگ اقتدا کند، خدیجه سلام الله علیها قبل از پیامبر از دنیا رفت، فاطمه سلام الله علیها هم قبل از علی علیه السلام. و اما تقدیر مهدی علیه‌السلام این گوهر بی همتا، این امام مهربان و مظلوم نیز مانند سایر انبیاء الهی یتیمی در خردسالی است. ادامه دارد... ✍نویسنده و پژوهشگر:فاطمه استیری 📝ویـراسـتـــار : دکتـر زهــــرا خـلخـالـی @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
📚 📖 1⃣4⃣ حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد : »سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!« و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می شکافد که چشمانش را با شانه ام می پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می کردند. میدانستم این روز روشنمان است و می ترسیدم از شب هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن ها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوان هایم یخ میزد. زن عمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی آمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می چرخید و کاری از دستش برنمی آمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با خلبان بحث میکرد : »اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد : »نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!« به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمی چرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد : »عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!« و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد : »اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!« رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر می فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد : »باطری رو گذاشتم تو کمد!« قلب نگاهم از رفتنشان می تپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلی کوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم که یکی از فرمانده های شهر رو به همه صدا رساند : »به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین (ع) آزادی آمرلی نزدیکه!« شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود. من فقط زیر لب صاحب الزمان (عج) را صدا میزدم که گلوله ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه ای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به خدا سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم هایم را به سمت خانه می کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را می چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. 👇