•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
🎥تصاویری از شهید مدافع حرم الیاس چگینی #پلاک_هشت @pelak8_info
همرزم حمید آقا که باهم در یک شب شهید شدند و پیکر ایشون این روز ها بعد از ۸سال برگشته .. 🤍
📌پنج شنبہ
ناهار :
جواد الائـمہ؛امام محمد تقی
(درود خدا بر او باد)
شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی
(درود خـدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه(۴)
#بُسربنارطاه راهی مدینه شد. #ابوایوبانصاری فرماندار مدینه وقتی از این خبر مطلع شد از شهر #فرار کرد و #بسر به راحتی وارد شهر شد او برای مردم خطبه میخواند در خطبههایش به مردم ناسزا میگفت و آنان را به خاطر #قتلعثمان سرزنش میکرد و میگفت: به خدا قسم چنان بر سرتان میآورم که دلهای مومنین و خاندان عثمان آرام شود و آیندگان راجب به شما سخن بگویند.
آنقدر مردم ترسیدند که به پیش #شوهرمادر(!!!) #بسر رفتند و او را شفیع قرار دادند تا #بسر آنها را نکشد. او آنقدر با #بسر صحبت کرد تا او را از این اقدامش منصرف کرد.
#بسر چند روزی در مدینه ماند و از همه برای معاویه بیعت گرفت و گفت: از شما گذشتم اما امیدوارم رحمت خدا شامل حال شما نشود من #ابوهریره را جانشین خودم قرار دادم مبادا با او مخالفت کنید.
سپس به سمت #مکه رفت. او هرجا گروهی از #طرفداران امیرالمومنین را میدید آنان را #میکشت و اموالشان را به #غارت میبرد.
چون خبر کشتار و غارت #بسر به مردم مکه رسید بسیاری از آنها از جمله #قثمبنعباس حاکم مکه از شهر فرار کردند؛
عدهای از مردم مکه از ترس به استقبال #بسر رفتند اما #بسر به آنها دشنام میداد و میگفت: #بهخداقسم اگر به رای من بود حتی یک نفر از شما را باقی نمیگذاشتم و همه را میکشتم.
او وارد مکه شد، طواف کرد و نماز خواند و بعد خطبه خواند.در خطبهاش امام علی و یارانش را مورد توهین قرار داد و به اجبار از مردم برای #معاویه بیعت گرفت.
سپس راهی #طائف شد.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
اکنون گلزار شهدا به نیابت از همه شما عزیزان🌹🍁🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت59
از خستگی زیاد خوابم برد
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
به اطرافم نگاه کردم هوا تاریک بود
دنبال گوشیم گشتم آخر زیر تخت پیداش کردم
نگاه کردم به صفحه گوشیم شماره ناشناس بود
- الو
& سلام خانم هدایتی
- سلام بفرمایید
& هاشمی هستم
- خوب هستین ببخشید نشناختم
& شرمنده این موقع شب مزاحمتون شدم ،الان یکی از بچه ها تماس گرفت گفت یه نفر کنسل کرده نمیتونه بیاد ،گفتم بهتون خبر بدم اگه دوست داشتین فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشیم تا حرکت کنیم
( زبونم بند اومده بود،اصلا یادم رفته بود قراره فردا بچه ها حرکت کنن ،یعنی شهدا منو خواستن،یعنی شهدا دلشون میخواد منم برم ،باورم نمیشد )
هاشمی: الو خانم هدایتی ،میشنوین .الووو...
- بله بله ،میشنوم
هاشمی: پس فردا صبح ساعت ۷ دانشگاه باشین
- چشم ،چشم حتمأ،خیلی ممنونم
هاشمی: خواهش میکنم ،خدانگهدار - خدا نگهدار
تماس قطع شد و من هنوز گیج و منگ بودم ،وایی خدایا شکرت
بلند شدم رفتم سمت کمد ،کوله امو برداشتم
کتابامو ریختم بیرون ،وسایلی که نیاز داشتم واسه سفر و مرتب گذاشتم داخل کوله
رفتم سمت گوشی شماره امیر و گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
با صدای خواب آلود گفت: بله
- الو امیر بیداری ؟
امیر: ولا تا چند دقیقه پیش خواب بودم به لطف جناب عالی الان بیدارم ،چیکار داری؟
- امیر من فردا میخوام برم راهیان نور ،صبح زودتر بیدار شو منو ببر دانشگاه
امیر: آیه جان ،نمیتونستی همینو فرداصبح میگفتی؟
- الان گفتم که صبح زود بیدار شی
امیر: باشه چشم
- شب بخیر
امیر: شب تو هم بخیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت60
اینقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد
با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم
سجاده مو پهن کردمو چادر سفید با گلای ریز صورتی و آبی رو سرم کردم
بعد از خوندن نماز صبح ،دو رکعت نماز شکر هم خوندم
لباسمو پوشیدمو منتظر طلوع آفتاب شدم
کوله امو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی
روی مبل نشسته بودم که بی بی وارد پذیرایی شد
- سلام صبح بخیر
بی بی: سلام عزیزم،جایی میخوای بری؟
- از طرف دانشگاه میخوایم بریم راهیان نور
بی بی: چه خوب ،خوش به سعادتت مادر
به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود
رفتم دم در اتاق امیر
چند تقه به در زدم
جواب نداد
اروم امیر و صدا زدم
امیییر ،امیییر
ای خداا چیکارت کنه ،خوبه گفتم که زود بیدار شه
دوباره صداش کردم که در و باز کرد
چشماش از شدت خواب باز نمیشد سرش و گذاشت روی در : چیه
- وااا ،چی چیه؟ زود باش منو برسون دانشگاه
امیر: نمیشه خودت بری ؟
- چرا میشه سویچ ماشینتو بده برم دانشگاه،بعد خودت برو از نگهبانی دانشگاه سویچت و بگیر
امیر: همینجوووور یه نفس داری میری،صبر کن الان لباس بپوشم میام
- سارا چه طوره؟
امیر: خوبه ،دیشب اینقدر آه و ناله کرد که سر درد گرفتم
- حقته ،زود باش بیا
امیر:باشه
رفتم کنار بی بی نشستم ،مشغول صبحانه خوردن شدم که امیر هم اومد
امیر: سلام
بی بی: سلام مادر ،سارا چه طوره؟
امیر: خوبه
بی بی: خدا رو شکر
بعد از خوردن صبحانه ،از بی بی خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم حرکت کردیم
دقیقا سر ساعت رسیدیم دانشگاه
اتوبوسا دم در دانشگاه بودن
بچه ها هم اومده بودن
امیر نزدیک اتوبوس ها پارک کرد
از ماشین پیاده شدیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸