•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
تو یک تراژدی طولانی در قلبم هستی
ما از زمانی که نمیدانیم دچار تو شدهایم ..
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
نامگذاری کلاس ها با نام شهدا
#ارسالی_از شما🌹🌸
آیتاللّٰھ حق شناس میگه :
شیطون دائماً مراقب ماست 👿☠
ولییییی به کسایی که نمازشون رو در اول
وقت میخونن، کمتر نزدیک می شه😍✌️🏼
#نماز_اول_وقت
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه(۷)
وقتی به صنعا رسید #عبیداللهبنعباس که حاکم صنعا بود از آنجا فرار کرد اما #عمروبناراکه جانشین عبیدالله بود با #بُسر جنگید و تا جایی که توان داشت در مقابل او مقاومت کرد اما بالاخره شکست خورد و به دست #بُسر کشته شد و بدین ترتیب #بُسربنارطاه وارد صنعا شد.
عدهای از #مأرب پیش او آمدند اما او همه را از پیر و جوان بدون استثنا کشت فقط یک نفر توانست فرار کند و خبر کشته شدن آنها را برساند.
بُسر سپس به #جَیْشان رفت در آنجا #شیعیان امیرالمومنین زندگی میکردند ، با آنها جنگید و آنها را شکست داد و عدهای از آنها را به طرز وحشتناکی کشت ، و بعد آن دوباره به صنعا برگشت.
#وائلبنحجرحضرمی فردی #عثمانیمذهب بود ولی با نیرنگ خود را از دوستان و نزدیکان امام معرفی کرده بود. او بعد از غارات ، #بُسر از پیش امام جدا شد و به محل زندگیش یعنی #حضرموت یمن رفت. در آنجا نامهای به #بُسر نوشت و گفت: نیمی از مردم #حضرموت هم نظر تو هستن پیش ما بیا و در نامهاش ۱۰ هزار دینار به او داد.
چون #بُسر وارد حضرموت شد ، #وائل به استقبال او رفت به او گفت: چه میخواهی بکنی؟
بُسر گفت: میخواهم #یکچهارم مردم اینجا را بکشم!
#وائل گفت: #عبداللهبنثوابه رو بکش که با کشتن او انگار یک چهارم از شیعیان امیرالمومنین را کشتهای.
#وائل با #عبدالله دشمنی دیرینهای داشت.
#بُسر قلعه #عبدالله محاصره و به او حمله کرد و در نهایت #عبداللهبنثوابه را گردن زد.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی 💗
قسمت64
🍁وصیت نامه شهید هادی🍁
بسم رب الشهداء و الصديقين
خدايا تو را گواه ميگيرم كه در طول اين مدت از شروع انقلاب تاكنون هر چه كردم براي رضاي تو بوده و سعي داشتم هميشه خود را مورد آزمايش و آموزش در مقابل آزمايشها قرار دهم.
اميدوارم اين جان ناقابل را در راه اسلام عزيز و پيروزي مستضعفين بر متكبرين بپذيري.
خدايا هر چند از شكستگيهاي متعدد استخوانهايم رنج ميبرم، ولي اهميتي نميدادم؛ به خاطر اينكه من در اين مدت چه نشانههايي از لطف و رحمت تو نسبت به آنهايي كه خالصانه و در اين راه گام نهادهاند، ديدهام.
خدايا، اي معبودم و معشوقم و همه كس و كارم، نميدانم در برابر عظمت تو چگونه ستايش كنم ولي همين قدر ميدانم كه هر كس تو را شناخت، عاشقت شد و هر كس عاشقت شد، دست از همه چيز شسته و به سوي تو ميشتابد و اين را به خوبي در خود احساس كردم و ميكنم.
خدايا عشق به انقلاب اسلامي و رهبر كبير انقلاب چنان در وجودم شعلهور است كه اگر تكهتكهام كنند و يا زير سختترين شكنجهها قرار گيرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
و به عنوان يك فردي از آحاد ملت مسلمان به تمامي ملت خصوصاً مسئولين امر تذكر ميدهم كه هميشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشيد و هيچ مسئله و روشي شما را از هدف و جهتي كه داريد، منحرف ننمايد.
ديگر اين كه سعي كنيد در كارهايتان نيت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرك و ريا، حسادت و بغض پاك نماييد تا هم اجر خود را ببريد و هم بتوانيد مسئوليت خود را آنچنان كه خداوند، اسلام و امام ميخواهند، انجام داده باشيد اين را هرگز فراموش نكنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نميشود.
والسلام و عليكم و رحمه الله و بركاته
✍🏻ابراهيم هاديپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت65
با خوندن بند بند وصیت نامه ،اشکام جاری شد
بعد از تمام شدن وصیت نامه برگشتم و نشستم روی صندلیم
منصوری: خدا خیرت بده آیه
از بیخوابی سرم داشت منفجر میشد
چفیه رو گذاشتم روی صورتمو خوابیدم
با صدای خانم منصوری بیدار شدم
منصوری: آیه پاشو وقت ،نماز و ناهاره
- چشم
به دور و برم نگاه کردم همه رفته بودن ،چفیه رو گذاشتم روی صندلی ،چادرمو روی سرم مرتب کردم از اتوبوس بیرون رفتم رفتم سمت سرویس ،وضو گرفتم و رفتم سمت نماز خانه ،بیشتر دختر ها داخل نماز خونه مشغول نماز خوندن بودن ،بعد از خوندن نماز
رفتیم سمت رستوران
منصوری با دیدنم دست بلند کرد که رفتم کنارش نشستم و بعد از خوردن ناهار سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم توی راه هاشمی از داخل جیبش یه فلش بیرون آورد داد به شاگرد راننده که بزنه به ضبط
بعد از پلی شدن،صدای مداحی بلند شد
با شنیدن صدای مداحی تمام خاطره هام زنده شدن
بغض داشت خفم میکرد
از داخل کیفم هندزفری رو برداشتن زدم به گوشی
قرآن داخل گوشیمو پلی کردم و مشغول گوش دادن به قرآن شدم شاید کمی آروم شه این دل نا آرومم یه دفعه صدای زنگ گوشیمو شنیدم
اخ اخ مامان بود ،اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم
- سلام
مامان: سلام آیه جان خوبی؟
- ممنونم ،خودت خوبی ،بابا خوبه؟
مامان: همه خوبیم،دختر تو نباید یه خبر میدادی که داری میری سفر؟ یعنی اینقدر از من و بابات دلخور بودی؟
- این چه حرفیه میزنین ،همه چی یه دفعه ای شد امیر شاهده!
مامان: باشه قبول میکنم ،آیه مواظب خودت باش ، غذاهاتو بخور،لباس گرم بپوش مریض نشی
- چشم
مامان: چشمت بی بلا ،رسیدین خبر بده
- باشه حتما ،کاره دیگه ای ندارین؟
مامان: نه عزیزم ،خدا نگهدار
- خدا نگهدار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
هر نفس درد بیاید، برود، حرفی نیست
عکسهایت بشود داروندارم سخت است!