eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ از اول نامزدیمون...💍 با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔 یه روزے از دستش میدم...😞 اونم با ... وقتی كه گفت میخواد بره...🚶 انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده... اونقد ناراحت بودم... نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يه سمت بود و يه سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر میکردم که ... چطور میتونم تو چشماے (ع)نگاه کنم و... انتظار شفاعت داشته باشم...😕 در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید...😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭 "دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..." راحت کلمه ی... ❤...دوستت دارم...❤ 💕...عاشقتم...💕 رو بیان میڪرد... روزی که میخواست بره گفت... @modafehh
◖💙🦋◗ مۍ‌گفت: اخم‌توی‌محیطۍك‌پرازنامحرمہ‌‌ خیلےهم‌خوبہ .!🌱 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 بدون تعارف با خانواده ؛ شهید طلبه‌ای که دستگیر نیازمندان بود و از هیچ کمکی به آن‌ها دریغ نمی‌کرد هدیه محضر همه شهدا صلوات با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست" @modafehh🏴
اثبات حضرت زینب"سلام الله علیها" توسط جناب سید محمد کاظم قزوینی... : اما آن بانو کشته شد با دلیل که به او خورانده شد از طرف طاغیان و لشکریان یزید بن معاویه"علیه الهاویه" 📚العقيلة الزينب من المهد الي اللحد،سید محمد کاظم القزوینی الحق‌که گشته دختر مـولا شهیده مانند مامش حضرت‌ زهرا،شهیده اما ز زهر دشـمـنان کشـته ‌نشـد نه او شد دقیقا عصر عاشورا شهیده🖤💔 @modafehh🏴🖤
هدایت شده از پلاک ۸
♨️ اگر کسی بخواهد در به بالاترین درجات برسد باید اخلاصش را بیشتر کند و نیتش در شهادت، محبت خدا و شکر او باشد و این تنها وقتی حاصل می‌شود که انسان در میدان جهاد اکبر نفسش را صیقل داده باشد و نیتش را روز به روز خالص تر کرده باشد . 📚 کتاب مکتب سلیمانی 🔰@shamsoshomous_info 🔰@pelak8_info
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌸 به وقت قسمت همه دور سفره نشسته بودیم.. همه چیز آماده بود گرچه 🍀هفت سین🍀 مون دوتاسین کم داشت، ولی غذاهای خوشمزه مامان رنگ و بوی زیبایی رو به سفره داده بود، خیره به تلویزیون بودیم که تا دقایقی بعد سال نو رو اعلام میکرد، همه مون بودیم جز پدری😒 که مثل هرسال فقط سهممون از داشتنش قابی بود که کنار آیینه سفره قرار داشت، همین و بس، پدری که رفت تا یک شهر در باشه، همه ساکت بودن و تو دل خودشون دعا میکردن، عمو جواد باصدای بلند شروع کرد به خوندن دعا : _یامقلب القلوب والابصار یا ... چشمامو بستم،😢😔 پارسال همین جا عاشق شدم، عاشق عطریاس، و حالا بعد یک سال باز سر سفره ای نشسته بودم که 🌷عباس🌷 هم بود، خدایا تنها دعام در این لحظات آخر سال خوشبختی تمام جوون هاست، جوونایی که پاک موندن و به بهانه ی عشق و دوست داشتن نخواستن پاکی خودشون رو از بین ببرند، عشق هاشون درون سینه مهار کردن که فقط تو بدونی و بس، میدونم که پاداششون برابره با ،😢 پس خدایا در این لحظات رسیدن به سال جدید قلب هامونو دگرگون کن تا همونطوری که خودت گفتی با ذکر تو آروم بگیریم، خدایا عشق های پاک رو در سال جدید هدیه کن به همــه ...🙏😢 .... 📚 @modafehh 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹💜🌸 به وقت 💜🌸 قسمت _انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین😐 یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه 😳با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!!☺️🙈 کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم - من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت: _خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن ..😐 کمی سکوت کرد و ادامه داد: _دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ... باز سکوت، باورم نمیشد .. 😧 حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ... باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد ! همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !! یا فقط با من مشکل داره!😥😧 .... 📚 @modafehh 💛💚💛💚💛💚💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💜🌸به وقت 💜🌸 قسمت سوالی نگاش کردم که گفت: _منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می کنین،من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین دارین صرف من می کنین😟 یه کم نگاهش کردم، این عباس بود، آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم،😒 همه چیز که سرجاش بود .. پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود .. ✨یه رنگ دیگه ..✨ انگار تو این دنیا بجز و به هیچ چیز فکر نمی کردم، ... بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم .. مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!!😒 دوباره نگاهمو👀 به بیرون کشیدم و گفتم: _شما خودخواهین آقای عباس!😒 با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت: _خودخواه؟!!!😟 هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود، خیلی هم ، درون من داشت دنیایی دیگه شکل می گرفت، دنیایی که خودم هم نمیشناختم، دنیایی که داشت منو ازم می گرفت ... - خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر می کنین من آرزویی ندارم،😒منم مثل شما جوون و پر احساسم،... منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما .. سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض😢 رو تو چشمام - اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون،😢ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو به این کمک کنین ... کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد: _شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل می کنین برای رسیدن به شهادت .. 😢اما من که یه دخترم چی؟!😢 من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو ..کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...😒شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!! بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم: _غم انگیزه آقای عباس، نه!.. مردایی که و هایی که و ...😣 ... 📚 @modafehh 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💜🌸 به وقت 💜🌸 قسمت عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون  بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو😉😌 چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن عباس رو😅🙈 باز یاد 🌷عباس 🌷افتاده بودم،  یاد تمام دلتنگیام، یاد تمام نبودناش، یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود … نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …😣😔 نداشتن عباس خیلی درد داشت … عاطفه انگار نگرانی رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت: _انقدر بی تابی نکن براش معصومه😒 نگاهمو بهش دوختم، عاطفه تنها کسی بود که منو میفهمید، - سعی کن قوی باشی، این راهی که خودمون خواستیم پس باید باشیم😊✌️ با بغض گفتم: _تهش چیه؟! 😢 با صدای لرزون خودم جواب خودمو دادم: _ 😥😢 عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر …😊 دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنی … 😣 یعنی از داشتن پیکرش هم محروم میشدم، مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت،   وای که چقدر وحشتناک بود، چقدر دردناک … قطره ی اشکی خودشو از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر داد😢 دستمو کمی فشار داد و گفت: _معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی، به حضرت زینب کن، خودتو برای هر خبری باید کنی،😒 باش، تو این نیست که ضعف نشون بدی اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم: _سخته عاطفه، به خدا ، همش میترسم…😞😣 میترسم نتونم دیگه … حتی ندیدنش هم سخته … بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته… چشمای عاطفه هم کمی پر شده بود از بغض،😢 اما تمام سعی اش رو میکرد آروم باشه  -  آره منم میدونم چه سخته، ولی باور کن ، کمی مکث کرد و آروم صدام زد: _معصومه!😥 با چشمای خیسم به چشمای صبور عاطفه نگاه کردم که گفت: _تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال باش!👌 💭دنبال خدا!! مگه گمش کردم؟؟   خدا کجاست؟؟ کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره میکنه،😣 میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا تو این راه رو داره .. خدایا! کجایی؟!😢🙏 کجایی یا ارحم الراحمین … کجایی یا غیاث المستغیثین … به فریادِ دلِ بی تابم برس خدا … خدایا شاید تمام بی قراریام برای اینه که تو رو گم کردم ... 📚 @modafehh 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
🌸💜به وقت 💜🌸 قسمت _من … من ..😭 باز گریه هاش شدت گرفت، منم پا به پای حرفای سمیرا اشک میریختم، 😢پس اون چیزی که قرار بود دل سمیرا رو بلرزونه، آقا هادی بود .. که شهادتش نه تنها دل سمیرا که دلِ منو هم بدجور لرزونده بود ..😣 بهم نگاه کرد و گفت: _معصومه من جواب تنهایی های تو رو هم باید بدم، کنار تو رو هم باید بدم، تو عباس رو فرستادی …😢 گریه میکرد و حرف میزد: _معصومه منو ببخش .. منو ببخش معصومه …😭 بغلش کردم وگفتم: _آروم باش سمیرا جان، آروم باش آبجی جونم .. آروم باش ..😊 - معصومه باهاش حرف زدم، با شهید هادی حرف زدم دیشب، ازش خواستم کمکم کنه، دستمو بگیره، معصومه تو ام کمکم کن، نذار بازم اشتباه کنم، نذار…😓😢 فقط اشک میریختم و سعی میکردم دل لرزیده ی سمیرا رو آروم کنم … ✨سمیرا! تو انتخاب شده ای … تو انتخاب شدی که تغییر کنی … تو آزاد شده ای … تو از بند هواهای این دنیا آزاد شدی … به دست شهید هادی حسینی آزاد شدی … آزادِ آزاد … آزادیت مبارک دوست عزیزم … مبارکت باشه …✨ . . . . دلم آروم تر شده بود از دیدن حالت منقلب سمیرا ..😊 چقدر شهید زود معجزه میکرد ..😢 . . چند روز از شهادت آقا هادی میگذشت … ادامه دارد.... 📚 @modafehh 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
🌸💜به وقت 💜🌸 قسمت نه لبخندی به روم زد،😊 توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق از داشتن پسری مثل عباس بود یا اشک دلتنگی از دوری عباس! - پسری که فقط معصومه ای مثلِ تو لیاقتش رو داره، تو ام خیلی خوبی معصومه جان! چه خوبه که تو رو برای عباسم انتخاب کردم😊😍 بلند شدم و کنار پاهاش نشستم، سرمو گذاشتم رو زانوهاش و گفتم: _ملیحه خانم منو ببخشین، ببخشین که اجازه دادم عباس بره و باوجود نارضایتی تون مجبور شدین رضایت بدین به رفتنش روی سرمو نوازش کرد وگفت: _قربونت بشم عزیزم، عباس کاش منو ببخشه که اینهمه مانع رفتنش شدم و اذیتش کردم😒 کمی مکث کرد و در حالی که هنوزم سرمو نوازش میکرد گفت: _هفتمِ شهید محلتون که اومده بودم با حرف زدم، تازه بعد اون روز متوجه شدم چقدر من بی تاب بودم و چقدر مادر شهید صبور بود، اون روز فهمیدم خدایی که میده مطمئنا میده .. دلم آروم تر شده ..گرچه برای دیدن عباس بی تابم ولی نفسهای خدا رو بیشتر حس میکنم کنارم ..😊☝️ همچنان که سرم رو زانو های ملیحه خانم بود اشک میریختم،😢 شهید هادی چه کرده بود با دلِ همه … 🌸باز هم بوی یاس میومد …🌸 مادر عباس عجیب بوی عباس رو میداد … حالا مطمئن بودم که پاکی و عطر یاس عباس از مادرِ مثل زینب  "سلام الله علیها “صبورش بود …👌 چه خوب بود که همه راهشونو پیدا کرده بودن … و چه سخت که من هنوز هم دلبسته و دلتنگ عباس بودم …😣 من کی از تو این دنیا که عباس بود … . . . رو تختم دراز کشیده بودم و منتظر تماسی از محمد، دیگه صبرم تموم شد، گوشی رو برداشتم و شماره محمد و گرفتم،📲 مثلا قرار بود زود خبر بده!! با شنیدن جمله ” مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد ” حرصم گرفت ..😬 ای بابا این مشترک کجاست پس!! باز دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم، مهسا اومد تو اتاق  - نمیایی واقعا؟؟؟  همونطوری که نگاهم به سقف بود  گفتم: _نه، تا محمد زنگ نزنه و خبری بهم نده از خونه تکون نمیخورم شونه ای بالا انداخت وگفت: _باشه، خداحافظ ما رفتیم وقتی مامان و مهسا رفتن، بیشتر احساس تنهایی کرد بلند شدم قرآن رو برداشتم، تصمیم گرفتم صلواتی رو به امام زمان هدیه کنم و قرآن رو باز کنم شاید کمی آرومم کرد .. نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم می خواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت … خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم … کاش اون روز جوابشو میدادم .. کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمی مونم .. کاش میگفتم …😣😢 محمد با ناراحتی 😞و چشمای خیس😢 سرشو انداخت پایین و گفت: _آره، 👣 👣شد!! دیگه هیچی نفهمیدم.... فقط چشمام سیاهی رفت و تو بغل محمد از حال رفتم …😖 . . . تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم سیل عظیمی از جمعیت اومده بودن تشییع عباس … مگه عباس رو چند نفر میشناختن .. .. پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم..😭 عباس! عباس چقدر زود .. عباس چرا انقدر زود رفتی .. ما هنوز باهم زندگی نکرده بودیم .. ما هنوز یکبار هم بی دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم .. عباس مگه نمیدونستی که من چقدر دلتنگت بودم ..😭 عباس چرا انقدر زود انتخاب شدی برای شهادت ..😭 عباس من از تنهایی بعد از تو میترسم .. عباس چرا زود رفتی ..  چرا انقدر زود .. چرا … . . . قبر آماده بود، 🌷پیکر عباسم🌷 رو داخل قبر گذاشتن،  به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟!  منم باید با عباس دفن کنن ..😖 چرا عباس تنهایی میره .. پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم .. من بدون 🌸عطر یاس🌸 میمیرم .. اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،  اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود .. خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالای قبر رسوندم، افتادم کنار قبر .. صداش زدم: _عبااااااس .. نباید بری عباس ..نباید بری عباسِ من باید زنده بشه ..😫😭😵 باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش .. قطره ای 😢از اشکم داخل قبر افتاد .. فقط صدای “یازینب” بود که میشنیدم .. . . “لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم” 💔💔 ادامه دارد.... 📚 @modafehh 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 اوضاع حکومت مصر (۴) جاسوسان خبر انتصاب به را به معاویه رساندند. این خبر برای معاویه خبر بدی بود چون می‌دانست که اگر مالک فرماندار مصر شود کار او سخت‌خواهد بود. به همین جهت پیغامی به یکی از مورد اعتمادش فرستاد و به او گفت: مالک اشتر به فرمانداری مصر مامور شده اگر بتوانی ما را از دستش راحت کنی تا زمانی که من زنده ام و تو زنده هستی از تو مالیات نمی‌خواهم و پس چاره‌ای بیندیش. مالک از کوفه بیرون آمد و به سمت مصر رفت تا به رسید. مامور معاویه خودش را در آنجا به مالک رساند و او را به منزلش دعوت کرد و به او غذا داد و پس از غذا برای او آورد که در آن ریخته بود. وقتی مالک آن شربت را نوشید، شد و به رسید. زمانی که خبر شهادت مالک به معاویه رسید او گفت: علی بن ابیطالب دو دست توانا داشت یکی در جنگ صفین بریده شد ( ) و دیگری امروز ( ) امیرالمومنین🏴 در شهادت مالک اشتر فرمودند:همه ما از خدا هستیم و به سوی او باز می‌گردیم. خدایا می‌دانم که مالک اکنون در نزد توست،مرگ او یکی از است. خدا مالک را رحمت کند که به خودش وفا کرد. خداوند چه خوبی‌هایی به مالک داده بود، مالک، چه مالکی؛ اگر کوه بود کوه عظیمی بود اگر سنگ بود سنگ سختی بود. برای کسی باید گریست آیا کسی مثل مالک پیدا می‌شود!! بعد از این خبر تا چندین روز نشان غم و مصیبت در چهره امام پیدا بود. @modafehh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 اوضاع مصر(پایان) زمانی که خبر محمد و مصر به واسطه عمرعاص به امام رسید، حضرت بر منبر رفت و برای مردم خطبه خواند: خدا را بر آنچه مقرر ساخته و مقدور فرموده و مرا گرفتار شما کرده ، سپاس می‌گویم؛ شما مردمی هستید که وقتی به شما فرمانی می‌دهم اطاعت نمی‌کنید و وقتی فرا می‌خوانم اجابت نمی‌کنید؛ اف بر شما؛ ای کاش مرگ من فرا رسد و میان من و شما جدایی بیفتد که من از همراهی شما بیزارم؛😔 بدانید که را و تصرف کردند و به رسید. به خدا قسم من نسبت به سختی آگاهم ، قدم در راه می‌گذارم و موارد خطر را می‌شناسم؛ اما شما را با بلند و آشکارا ندا دادم و از شما یاری خواستم ، ولی شما سخن مرا نمی‌شنوید و فرمان مرا اطاعت نمی‌کنید؛ شما کسانی هستید که نه به یاری شما می‌توان انتقام گرفت و نه با پایمردی شما می‌توان به مقصودی رسید؛ ۵۰ و چند روز شما را به یاری برادرتان دعوت کردم اما شما مثل که لب‌هایش شکافته باشد و از خستگی بنالد ، نالیدید و مثل کسی که هیچ قصد جهاد با دشمن ندارد نمی‌خواهد ثوابی برای خودش بیاندوزد به زمین چسبیدید. آیا این شگفت آور نیست که مشتی مردم بی‌سروپا را فرا می‌خواند و آنها اجابتش می‌کنند و آنها را در هر سال یک یا دو یا سه بار به هرجا که بخواهد می‌فرستد، اما زمانی که من شما را فرا می‌خوانم ، شما یا در خانه‌های خود می‌نشینید و یا از دور من متفرق می‌شوید و از سرپیچی می‌کنید. @modafehh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 آشوب در بصره (۳) در گفتگوها گاهی کار به دشنام و توهین به هم می‌رسید ولی او خودداری میکرد و در آن روز جنگی پیش نیامد. در پایان روز وقتی که به محل اسکان خودش برگشت ، حدود ۱۰ نفر که گوی از بودند او را تعقیب کردند. آنها به خانه او وارد شدند و با شمشیر به او حمله کردند او از خانه فرار کرد ولی در بین راه گرفتار آنان شد و آنها او را به رساندند. وقتی کشته شد ، تصمیم گرفت با عده‌ای از و جمعی دیگر از یاران امیرالمومنین بر علیه قیام کند اما باز هم به قبیله پیغام فرستاند که: به خدا قسم ما به کسی که شما پناهش داده بودید حمله نکردیم نه به مالش تجاوز کردیم نه به او و نه به مال و جان کسانی که با ما هم عقیده نیستند! آیا می‌خواهید به جنگ ما و جنگ کسی که ما او پناه داده‌ایم بیایید(یعنی ).؟ با دریافت این پیغام از جنگیدن با منصرف شدند. وقتی اوضاع به این گونه پیش رفت نامه دیگری به نوشت و خبر و مخالفت از درگیری با را به عرض حضرت رساند و نوشت: که نظر من این است که را به بفرستد چون او دارای نافذ است وفردی کاردان و کاربلند است و در عشیرش مورد اطاعت و در مقابل دشمنان امیرالمومنین سخت و شدید است و اگر او بیاید انشاالله یاران را متفرق خواهد کرد. @modafehh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 سرنوشت بُسر بن ارطا پیش از شهادتشان ، را نفرین کرد و فرمود: دینش را به دنیایش فروخت ، حرمت‌های تو را هک کرد و اطاعت یک مخلوق فاجر و گناهکار را بر آنچه نزد تو است ، ترجیح داد. جان او را نگیر تا اینکه عقلش را از او بگیری. و در جای دیگر فرمودند: و را لعنت کن و غضب خود را بر آنان نازل کن و عذاب و مجازاتی که از مجرمین برنمی‌گردد را ، بر آنان بفرست. کمی بعد از امیرالمومنین ، به هذیان گویی و جنون دچار شد. دیوانه شده بود و می‌گفت: شمشیر مرا بدهید تا با آن بکشم. شمشیر چوبی برایش ساخته بودند و هر وقت شمشیر می‌خواست به او می‌دادند. آنقدر آن شمشیر را به حرکت در می‌آورد تا بیهوش می‌شد و وقتی به هوش می‌آمد ، باز شمشیر می‌خواست همان را به دستش می‌دادند و باز هم همان کار را تکرار می‌کرد تا اینکه بیهوش می‌شد و همین گونه بود تا اینکه به دَرَک واصل شد لعنت الله علیه @modafehh
✨سبقت از فرمانده آن روزها در گردان حضرت رسول(ص) به فرماندهی ،در منطقه مستقر بودیم. اغلب در عملیات‌های آبی - خاکی شرکت داشتیم. به همین خاطر باید بچه‌ها آموزش‌های خاصی را درون آب می‌دیدند. یکی از روزها ما را به منتقل کردند تا نحوه عبور از باتلاق ، عبور از رودخانه و آب با حمل سلاح و تجهیزات و نحوه شلیک گلوله در داخل آب و سایر موارد را آموزش ببینیم. که در این دوره آموزشی همیشه با انجام مسابقات مختلف زمینه رقابت بین بچه‌ها ایجاد می‌شد. هر رزمنده‌ای که در آب سریعتر حرکت می‌کرد، برنده مسابقه بود. در عکس همه تلاش می‌کنند سریع‌تر به مقصد برسند ، اما 👈 یادم هست که هیچ وقت ، بچه‌ها به خودشان اجازه نمی‌دادند از فرمانده دلیرمان پیشی بگیرند . همیشه چند قدم از او حرکت می‌کردیم. آن روزها گذشت اما در کمال دلاور مردی و در ستیز با دشمنان به رسید و ما همچنان از قافله عقب مانده‌ایم... : جانباز مرتضی توکلی : سال ۶۳ در سد دز
🥀 ✨تا خط شهادت آمد رزمندگان داخل تصویر رزمندگان کادر گروهان هستند. از بچه‌های توی عکس من و دو برادر عزیزم یوسف ترابی و شالباف زنده ماندیم ، ۸ نفر دیگر امروز جمعشان سر سفره آقا امام حسین جمع است. ، ، هر کدام نقش ارزنده‌ای در داشتند. ، علاقه ی زیادی به بچه‌های قزوین داشت و از ۱۷ علی بن ابیطالب جدا شد و به عاشورا آمد. نزدیک عملیات تلاش زیادی کرد که فرمانده گردان او را در عملیات شرکت دهد اما فرمانده قبول نمی‌کرد. سرانجام با گریه و زاری و خواهش و تمنا ، دل فرمانده را به دست آورد تا به او اجازه دهد حداقل پشت خط یعنی و کنار سایر بچه‌های رزمنده مستقر شود. اما انگار جعفر امضا شده بود بچه‌های زیادی در عملیات به خط دشمن زدند و سالم برگشتند اما در پشت جبهه آماده شهادت بود و سرانجام هم بر اثر بمباران هوایی ، به رسید. : جانباز علی قلی‌پور : سال ۶۳ قبل از عملیات بدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای بهترین رفیق هاتون آرزوی شهادت کنید 🤲🏻❤️•° 🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَࢪَج🍃
🥀 ✨اگر بمانید ضرر کرده‌اید این ، ما در است که روی رود خروشان نصب شده است و ارتباط اهواز - آبادان و اهواز-خرمشهر را برقرار می‌کند. نزدیکی‌های عصر یکی از روزهای سال ۱۳۶۳ اعلام شد دشمن بعثی در منطقه شدیدی زده و باید نیروهای جدیدی برای استحکام خط پدافندی به نیروهای خط‌کش در حال هستند ، ملحق شوند. ما چون از آمادگی خوبی برخوردار بود برای انجام این ماموریت انتخاب شد. همگی به سرعت تجهیزات تحویل گرفتیم و سوار اتوبوس‌ها ، عازم منطقه مورد نظر شدیم. در بین راه که از جوان و خوش فکر بود شروع به سخنرانی کرد و داستان را برای ما تعریف کرد. اینکه چگونه ظرف‌های آب مجنون را می‌شکست. ( از اینکه اگر ما اینجا هستیم و می‌خواهیم جانفشانی کنیم،صرفاً اینگونه نیست بلکه به خاطر این است که محبوب به ما نظر کرده و ما رو از میان تمام بندگانش برگزیده است و ما هم باید بر این لطف و کرامت الهی شاکر و سپاسگزار باشیم). حرف‌های سید باقر که تمام شد به نزدیکی منطقه رسیده بودیم ایشان جمله‌ای گفت که هنوز پژواک این جمله مرا متاثر می‌کند: بچه‌ها بدانید که اگر به فعل برسید ، خوش به حالتان و اگر بمانید ضرر کرده‌اید. به راستی که خسران این فیض اعظم هیچگاه و با هیچ چیز قابل قیاس نیست. : علی گلپور
🥀 آمبولانس متلاشی شد عکس سنگر فرماندهی در را می‌بینید. نوروز سال ۶۲ بود که با دوربین عکاسی‌اش آمده بود تا از ما و اتفاقات منطقه عکس بگیرد. عکس‌های زیادی گرفت . به ما که رسید دوست داشت با جمع ما عکس یادگاری داشته باشد. ایستاد و یکی دیگر از دوستان از ما عکس گرفت. ایشان در همین منطقه بر اثر اصابت ترکش مجروح شد و برای انتقال به بیمارستان داخل گذاشتنش اما در بین راه مورد اصابت خمپاره دشمن قرار گرفت و به رسید. ضمناً هم در جمع ما است. : جانباز فرج الله فصیحی رامندی
🥀 ✨قول بده شفیعم باشی روزهای آماده شدن برای بود. که در عملیات قبلی مجروح شده بود با عصا آمد. وقتی او را دیدم حیرت کردم . تعجبم از این بود که چرا او با این وضعیت جسمی دوباره آمده تا در عملیات حضور یابد. همه دوستش داشتند. دوربینش همیشه همراهش بود. به دلم افتاده بود او نور بالا می‌زند و عاشق شده است. اینجا است جایی که بچه‌ها ساماندهی شدند تا کار قهرمان را یکسره کنند. در فرصتی کوتاه را پیدا کردم دست در گردن هم انداختیم. گفتم: قول بده اگر شدی مرا شفاعت کنی. او خندید و همین درخواست را از من کرد. اما او کجا و من کجا... او در همان عملیات و در راه حفظ آرمان‌های اسلام و امام و آزادسازی خرمشهر به رسید. :جانباز محسن صباغ
🥀 ✨خدایا قربانیم را بپذیر عکس مربوط به روز وداع است. پدر بزرگوارش در پشت عکس نوشته است: تولد مصادف بود با روز ولادت و روز شهادتش هم مصادف با روز شهادت . او در ۱۸ سالگی و در روز از قزوین اعزام شد و پس از دو سال دوری از خانواده و شهرش به رسید. امید است این قربانی را خدای متعال از ما قبول فرماید. : حسن شکیب‌زاده
... ادامه قسمت قبل ... از او پرسیدم: برادر رزمنده چه شده؟( من در آن لحظه کاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمی‌شدم او هم که می‌دانست چه اتفاقی افتاده از دلش نمی‌آمد که ماجرا را مستقیم به من بگوید.) گفت : خودت نگاه کن. دستش را زیر سرم گذاشت و بلند کرد تا خودم ببینم. کمی بلند شدم مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او ولی وقتی مسیر خون را پی گرفتم ، رسیدم به خودم . دیدم پای راستم تقریباً از زانو به پایین نیست. خواستم پایم را تکانی بدهم که را ببینم ، احساس کردم پایم کاملاً بی‌حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست. دوست رزمنده‌ام پرسید: چه شده؟ گفتم: پایم نیست اما چرا اصلاً درد ندارم!!؟ در همین حال و روز بودم که که در عملیات بعدی شد ، از راه رسید و بالای سرم نشست . سرم را روی دامانش گذاشت شروع کرد به پاک کردن صورتم و بوسه زدن بر آن. گفت: منو می‌شناسی؟ گفتم:راستش درست نمی‌توانم ببینم. گفت: اشکال ندارد ناراحت نباش. من دیگر نمی‌توانستم جوابش را بدهم در حالی که به سر و صورتم می‌ریخت ، شنیدم که می‌گوید: باش به خدا داداشم ، خوش به ، ای کاش این محبت در حق من می‌شد. گوی خدا ، صدای نجوای از سر اخلاصش را شنید ، چرا نصیبش شد./ : جانباز سعیدی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
● 🖤هزار طائفه آمد، هزار مکتب رفت و ماند شیعه که قال الامام صادق داشت سالروز شهادت جانسوز امام جعفر صادق علیه السلام بر شما تسلیت باد.
ای ! سربنـد يا حُسينت... نشان از عشقی کهن دارد عشقی که تمام مبتلايان را نيازمند شفا می‌کند شفايی از جنس ... 💐نثار ارواح مطهر شهیدان 💐
ضمن عرض تبریک و تسلیت به مناسبت ، شهدای جمهوری اسلامی ایران در حادثه اخیر ، اطلاعیه ارتش در خصوص شهدای این حمله به شرح زیر است: به اطلاع می‌رساند آمار شهدای ارتش در حادثه اخیر صرفا ۴نفر بوده و این آمار افزایش نیافته است.