◇[داستان نسل سوخته]
#قسمت_سوم👇
📖این داستان 👈 #پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با #رفتار_شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم 👌... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران 😍...
این تحسین برام واقعا #ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...🌹
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود😢 ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم😞 ... خیلی عصبانی بود🙁 ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟🤔 ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و #ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...😰
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون☺️ ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد😳 ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟☹️ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت 😯...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... 💗 #قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...😥
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...😡
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت 😡... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...😱
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...😧😭
#ادامه_دارد...🍃
@modafehh
⚠️ #تلنگرانه
راز هایت را به دو نفر بگو ...
#خودت و #خدایت
در تنگنا به دو چیز تکیه کن...
#صبر و #دعا
در دنیا مراقب دو چیز باش...
#پدر و #مادر
از دو چیز نترس که به دست خداست...
#روزی و #مرگ
و به یک چیز هیچ وقت خیانت نکن..
#رفاقت_با_خدا یا رَفیقَ من لا رَفیقَ لَه
تا وقتی نگاه خدا
به سوی توست از روی
گرداندن دیگران غمگین مباش...
@modafehh
#مصطفی گفت: پدر من میخواهم شما را به #دختر_سه_ساله_اباعبداللهالحسین(ع) #قسم بدهم که مانع رفتن من نشوید.
این را که گفت من حسابی منقلب شدم و گفتم: عیب ندارد.
سر و جانم فدای #حضرت_رقیه بشود. #مصطفی تا این حرف را شنید ، پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت.
اول آبان سال ۶۲ #مصطفی رفت ، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست در #عملیات_والفجر۴ شرکت کند. دعایش کردم و اجازه دادم.
شب دوازدهم آبان ماه ، #پدر بزرگوار #شهید_محمود_نوریفرد آمد مغازه ما و گفت: خبر دارید فردا #شهید میآورند قزوین؟
گفتم: #شُهدا چه کسانی هستند؟
گفت: ای یک سری بچههای هستند.
بعد از کمی صحبت گفت: راستی اگر آقا مصطفی هم بین آنها باشد چه کار میکنی؟
گفتم: به خداوندی خدا آن روزی که رفت، من دیدم او روی زمین نیست و دارد پرواز میکند.
صبح روز سیزدهم آبان ماه زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم ، دیدم تعدادی از دوستانش هستند.
گفتند: آمدهایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم ، نان هم گرفتهایم.
نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم. که سر صحبت باز شد ،
گفتند: بین این ۲۱ #شهیدی که آوردهام ، #آقامصطفی هم هست.
#گفتم: صدایتان را بیاورید ، پایین که #مادرش متوجه نشود.
صبحانه را که خوردیم دسته جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم بسیج تا شهدا رو ببینیم.
اولین #شهیدی که آوردند #آقامصطفی بود.
صورتش را باز کرده بودند. نگاهش که کردم ، داشت میخندید. درست مثل خندهای که وقتی اجازه دادم به جبهه برود به لب داشت.
نگاهش کردم دیدم آنقدر صورتش زیبا شده که حد ندارد.
#راوی: سید حبیب الله حاج میری(پدرشهید)
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨اگر برگشتم
سردار رشید اسلام #شهید_رضا_حسنپور معاون سردار #شهید_مهدی_زینالدین و جانشین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب بود. برادرش #محسن هم توی سپاه فعالیت داشت. آن روز هر دو در حال اعزام بودند. توی حیاط سپاه بودم که #پدر بزرگوارشان را دیدم.
گفتم: #حاج_مسلم بچههات با هم دارن میرون جبهه!! دست تنها نمیشوی!؟ کارهاتو کی انجام میده؟
گفت: خدا
گفتم: بالاخره ما هستیم ، اگر کاری داشتی رودرباستی نکنی ها؛
گفت: فعلاً که خودم هم دارم اعزام میشوم ، اگه برگشتم مزاحمت میشم.
#راوی: همرزم شهید
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨روی پدر ندیدم
خیلی دلش میخواست که تا #تنها_فرزندش را قبل از شهادت ببیند و برای #دیدن و #بوسیدنش لحظه شماری میکرد اما وقتی #پای_ناموس و #شرف_ملتش از طرفی و قومی #زیاده_خواه و #متجاوز از طرفی به میان آمد ، آرزوهایش را فراموش کرد که اگر نمیکرد و نمیکردند امروزمان امروز نبود.
#وقت_خداحافظی که فرا رسید ، آنقدر سفارش کرد که داشتم جای خودم را با او اشتباه میگرفتم اما به سفارشات کلامی هم بسنده نکرد و در میانه ی خون و باروت #نامهای فرستاد که #مراقبش باشم تا سربازی از سربازان #امام_زمان باشد.
هنوز نامهاش را کامل نخوانده بودم که #اشکهایم از خبر عروجش بر صفحه کاغذ جاری شد یکم خرداد ماه سال ۶۱ دقیقاً یک سال بعد از #عقدمان در محضر #حضرت_امام_خمینی عروج کرد و درست دو ماه بعد نام #ماندگارشان در شناسنامه #دختر_دردانهاش به ثبت رسید دردانه ای که هنوز هم #زمزمه میکند:
من فرزند #شهیدم ، روی #پدر ندیدم.
#راوی: همسر شهید جلال ذوالقدر
#ماندگاران
خدایا به خواب پدر من آسایش
به بیداریاش عافیت
به عشقش ثبات
به مهرش تداوم
و به عمرش برکت جاودان عطا کن
شکرانهاش با من
روز #پدر مبارک 🌷🌸🎋🎍💐
#پ_مثل_پدر