eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.5هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
108 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
◇[داستان نسل سوخته] 👇 📖این داستان 👈 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم 👌... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران 😍... این تحسین برام واقعا بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...🌹 از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود😢 ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم😞 ... خیلی عصبانی بود🙁 ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟🤔 ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و عجیبی وجودم رو گرفته بود ...😰 از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون☺️ ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد😳 ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟☹️ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت 😯... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... 💗 تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...😥 لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...😡 وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت 😡... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...😱 - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...😧😭 ...🍃 @modafehh
⚠️ راز هایت را به دو نفر بگو ... و در تنگنا به دو چیز تکیه کن... و در دنیا مراقب دو چیز باش... و از دو چیز نترس که به دست خداست... و و به یک چیز هیچ وقت خیانت نکن.. یا رَفیقَ من لا رَفیقَ لَه تا وقتی نگاه خدا به سوی توست از روی گرداندن دیگران غمگین مباش... @modafehh
گفت: پدر من می‌خواهم شما را به (ع) بدهم که مانع رفتن من نشوید. این را که گفت من حسابی منقلب شدم و گفتم: عیب ندارد. سر و جانم فدای بشود. تا این حرف را شنید ، پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت. اول آبان سال ۶۲ رفت ، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست در شرکت کند. دعایش کردم و اجازه دادم. شب دوازدهم آبان ماه ، بزرگوار آمد مغازه ما و گفت: خبر دارید فردا می‌آورند قزوین؟ گفتم: چه کسانی هستند؟ گفت: ای یک سری بچه‌های هستند. بعد از کمی صحبت گفت: راستی اگر آقا مصطفی هم بین آنها باشد چه کار می‌کنی؟ گفتم: به خداوندی خدا آن روزی که رفت، من دیدم او روی زمین نیست و دارد پرواز می‌کند. صبح روز سیزدهم آبان ماه زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم ، دیدم تعدادی از دوستانش هستند. گفتند: آمده‌ایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم ، نان هم گرفته‌ایم. نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم. که سر صحبت باز شد ، گفتند: بین این ۲۱ که آورده‌ام ، هم هست. : صدایتان را بیاورید ، پایین که متوجه نشود. صبحانه را که خوردیم دسته جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم بسیج تا شهدا رو ببینیم. اولین که آوردند بود. صورتش را باز کرده بودند. نگاهش که کردم ، داشت می‌خندید. درست مثل خنده‌ای که وقتی اجازه دادم به جبهه برود به لب داشت. نگاهش کردم دیدم آنقدر صورتش زیبا شده که حد ندارد. : سید حبیب الله حاج میری(پدرشهید)
🥀 ✨اگر برگشتم سردار رشید اسلام معاون سردار و جانشین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب بود. برادرش هم توی سپاه فعالیت داشت. آن روز هر دو در حال اعزام بودند. توی حیاط سپاه بودم که بزرگوارشان را دیدم. گفتم: بچه‌هات با هم دارن می‌رون جبهه!! دست تنها نمی‌شوی!؟ کارهاتو کی انجام می‌ده؟ گفت: خدا گفتم: بالاخره ما هستیم ، اگر کاری داشتی رودرباستی نکنی ها؛ گفت: فعلاً که خودم هم دارم اعزام می‌شوم ، اگه برگشتم مزاحمت می‌شم. : همرزم شهید
🥀 ✨روی پدر ندیدم خیلی دلش می‌خواست که تا را قبل از شهادت ببیند و برای و لحظه شماری می‌کرد اما وقتی و از طرفی و قومی و از طرفی به میان آمد ، آرزوهایش را فراموش کرد که اگر نمی‌کرد و نمی‌کردند امروزمان امروز نبود. که فرا رسید ، آنقدر سفارش کرد که داشتم جای خودم را با او اشتباه می‌گرفتم اما به سفارشات کلامی هم بسنده نکرد و در میانه ی خون و باروت فرستاد که باشم تا سربازی از سربازان باشد. هنوز نامه‌اش را کامل نخوانده بودم که از خبر عروجش بر صفحه کاغذ جاری شد یکم خرداد ماه سال ۶۱ دقیقاً یک سال بعد از در محضر عروج کرد و درست دو ماه بعد نام در شناسنامه به ثبت رسید دردانه ای که هنوز هم می‌کند: من فرزند ، روی ندیدم. : همسر شهید جلال ذوالقدر
خدایا به خواب پدر من آسایش به بیداری‌اش عافیت به عشقش ثبات به مهرش تداوم و به عمرش برکت جاودان عطا کن شکرانه‌اش با من روز مبارک 🌷🌸🎋🎍💐