eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قافله ی رسیده است... در عکس بچه‌های (ص) قزوین هستند؛ در منطقه کوهستانی که درخت‌های بلوط فراوانی داشت. اکثر بچه‌های گردان نیروهای دانشجو و طلبه بودند. در این گردان فقط ۴۰ رزمنده طلبه داشتیم ، اکثر نیروها جوان و تحصیل کرده بودند. نصف بچه‌ها هنوز محاسن شان در نیامده بود. آن روزها عملیات سختی در پیش داشتیم ، عملیات . معمولاً راهپیمایی‌های سنگینی در کوهستان انجام می‌دادیم و وقتی برمی‌گشتیم ، برنامه صبحگاه اجرا می‌شد. معمولا در آغاز برنامه صبحگاه ها بچه ها چند دقیقه‌ای شعر می‌خواندند: قافله‌ای رسیده است رنج سفر کشیده است حسین عزیز فاطمه❤️ صدایشان در فضای کوهستان طنین انداز می‌شد. بچه‌ها با این کار واقعاً روحیه می‌گرفتند. بعد از شهادت که فرمانده ما بود ، در جمع بچه‌ها حاضر می‌شد و چند دقیقه‌ای صحبت می‌کرد. از بچه‌هایی که توی عکس هستند ، حدود ۱۰ نفر در عملیات شهید شدند. : سیدمحمد عبدحسینی
🥀 ✨حنابندان در منطقه یک آبگرفتگی بسیار بزرگ بین ایران و عراق وجود داشت. که یک بخش آن متعلق به ایران و بخش دیگر آن مال عراق بود. این عکس در آذر ماه سال ۱۳۶۴ گرفته شده است ، در منطقه داخلی عراق ، جایی که ما در آن زمان درونش پیشروی کرده بودیم. بچه‌های توی عکس رزمندگان هستند. این بچه‌ها یک ماه در خط مقدم بودند و حالا آمده بودند در پاسگاه عقبه برای استراحت. روزی به پیشنهاد بچه‌ها قرار به این شد که برگزار کنیم. حنا را گرفتیم و یکی دو تا از همین یونلیت‌هایی را که حکم شناور روی آب را داشتند با قایق‌های پارویی روی آب بردیم. کمی از بچه‌ها دور شدیم و یک جای دنج پیدا کردیم و مراسم حنابندان را انجام دادیم، البته با زبان روزه یادم هست فال هم گرفتیم و فالی که برای افتاد شعرش این بود: طالع اگر مدد دهد ، دامنش آورم به کف گر بُکشم زهِی طرب ، ور بُکُشد زهی شرف با شنیدن این شعر از خود بی‌خود شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن می‌گفت:« من حتماً می‌شوم.» او به همراه و در عملیات شهید شدند و هم در شهید شد. : جانباز محمدعلی حضرتی
🥀 ✨قول و قرار آخرین باری که با بودم ، توی بود. انگشتر های دستم را که دید اصرار داشت که یکی از آنها را به او بدهم ، آن هم انگشتر که خیلی دوستش داشتم. آن روز خیلی سربه‌سرم گذاشت ، وقتی دیدم رهایم نمی‌کند. گفتم: بیا یک قول قراری با هم بگذاریم. گفت : چه قول و قراری؟ گفتم: اگر تو شدی ، من آن انگشتر را به دستت می‌کنم و اگر من شهید شدم انگشتری مال تو و از دستم درآورد و آن را بردار. در آستانه عملیات من که در بودم ، امکان حضور در این عملیات را نداشتم. عملیات شروع شده بود ، یک روز را دیدم ، گفت: را در عملیات دیدم ، گفت به شما بگویم قولت . گفتم: چطور؟ گفت: او در این عملیات شهید شد و تو باید به قولت عمل کنی!! با شنیدن این خبر قلبم تکان خورد و اشک‌هایم جاری شد. دنبالش گشتم ، پیکر مطهر شهدا را آورده بودند. خودم را به محوطه عملیات سپاه پاسداران رساندم. دَر تابوت را برداشتم و کفن مطهرش را کنار زدم ، دستش را در دستم گرفتم و انگشتری را به انگشت او کردم. : یوسف مسگری
🥀 ✨همرنگ خون شهیدان سال ۶۵ و قبل از عملیات بود. بچه‌ها معمولاً خوراکی‌هایی که خوردنش زحمت داشت و باید پوست می‌کندی و آماده سازی می‌خواست را ، نمی‌خوردند. آن روز در ، زیادی از پشت جبهه فرستاده بودند ولی آماده سازی و پاک کردنش برای همه سخت بود. ما دیدیم حیف است این همه میوه که مردم برای ما فرستاده بودند ، خراب شود. با تعدادی از بچه‌های رزمنده که هم جزو شان بود ، نشستیم چند را دانه کردیم و فرستادیم برای بچه‌هایی که خسته و کوفته از عملیات برگشته بودند. ، میوه خوشمزه و مورد علاقه همه رزمندگان بود . آنها را میوه‌ای بهشتی و همرنگ خون شهیدان می‌دانستند. وقتی می‌خوردند احساس می‌کردند به معبود خود نزدیک‌تر می‌شوند بچه‌های زیادی انار خورده و نخورده انتخاب شدند و رفتند. : محسن کریمی