eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.6هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh @khaleghiii
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت111 بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم رفتم سمت ماشین که دیدم سید کنار ماشین ایستاده بعد سوار ماشین شدیمو رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم از اونجایی که صبحانه خورده نبودم خیلی گشنم بود از طرفی هم خجالت میکشیدم غذا بخورم بعد از خوردن ناهار ماشین و پارکینگ گذاشتیم ورفتیم سمت بازار سید از هر چیزی که خوشش میاومد میخرید ،واقعأ سلیقه اش هم خیلی خوب بود اصلا باورم نمیشد همچین آدمی که توی کلاس همه ازش میترسن اینقدر روحیه لطیف و قشنگی داشته باشه تا غروب فقط در حال دور زدن بودیم ،دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت - آقا سید میشه یه جا بشینیم پاهام درد گرفت سید خندید و گفت: شرمنده ببخشید ،میخواستم تلافی این هفته رو بکنم لبخندی زدمو گفتم: ببخشید سید: یه خواهش کنم؟ - بفرمایید سید: میشه منو علی صدا کنی؟ حالا یه جانم بهش اضافه کنی میشه نو علی النور خندیدمو گفتم : چشم سید : حالا یه امتحانی بگو ببینم بلدی - علی.....جان علی: جانم،حالا بریم - باز کجا؟ علی: یه آبمیوه، چیزی بخوریم پختیم تو گرما - باشه بریم وارد یه آب میوه فروشی شدیم رفتیم روی یه گوشه خلوت نشستیم علی: چی میخوری؟ - فرقی نمیکنه ،هر چی که خودت دوست داری! علی: باشه ،صبر کن الان میام بعد از مدتی علی با دوتا شیر موز بستنی اومد یا خدااا الان اینو چیکار کنم الان چی بگم بهش نمیگه دختر چقدر تو پاستوریزه ای شروع کرد به خوردن ،وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت: دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه سفارش بدم؟ - هاا ،نه نه ،دوست دارم ،الان میخورم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت112 با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو برداشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه میخندید علی: میخواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ،مثل همیشه عالی لبخندی زدمو و رفت سرجاش نشست از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود تا پارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم - علی جان میشه منو ببری خونه بی بی علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده به سارا پیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی بعد از اینکه رسیدم خونه بی بی از علی خداحافظی کردمو رفتم زنگ در و زدم علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم بعد از اینکه در باز شد وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم وارد خونه شدم بی بی: سلام مادر ،تنها اومدی؟ - سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا بی بی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری - نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم بی بی: باشه مادر - من میرم تو اتاق اینقدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم بی بی: برو عزیزم وارد اتاق شدم لباسامو درآوردم پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود تمام وجودم گر گرفته بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلـ‌امُ ‌عَلیكْ یـ‌ٰا داعیَ اللّھ 🌼.
♥امام‌حسین(علیه‌السلام): «آن گاه كه برپا دارنده عدالت (امام مهدى عليه السلام) قيام كند، عدالتش نيكوكار و بدكار را فرا گيرد.» 🌹
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-ازدیگران‌که‌دل‌کندم‌تودلم‌راباخودبردی بگذاردیگران‌باخودباشند‌ماباتوخوش‌باشیم..
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh
🥀 ✨عمری در خدمت قرآن و جوانان بهمن ماه سال ۱۳۶۴ و قبل از رزمندگان در آبادان نماز را به امامت می‌خواندند. آن روزها معلم قرآن و اخلاق بچه‌ها بود. بیشتر مسائل شرعی را برای آنها بازگو می‌کرد و نقش زیادی در هدایت دینی و اخلاقی بچه‌های رزمنده داشت. عمری را در خدمت قرآن و قرآنی شدن جوانان و نوجوانان گذراند. اگرچه در جبهه‌های نبرد به فیض شهادت نرسید اما همیشه اشکش برای شهادت جاری بود و در واقع شهید از دنیا رفت. : رضا فیاضی
سلام دوستان با عرض معذرت امشب به دلیل مشکل در ایتا نشد که براتون قسمت جدید رمان رو بگذارم ان شاالله اگر مشکل حل شد براتون فردا صبح قسمت ها رو میگذارم🙏🙏
السلام‌علیك‌یا‌بقیة‌الله‌فی‌ارضه💕
ذكـرِروز : یاٰ ارحَم الراحِمین🪴 -¹⁰⁰مرتبه-
🌸✨پیامبراکرم(ص): هر لحظه‌اى كه بر آدمى بگذرد و در آن به ياد خدا نباشد، در روز رستاخيز براى آن لحظه افسوس خورد. ➥𝑴𝒂𝒉𝒅𝒊_𝒍𝒐𝒗𝒆𝒓𝒔✿
🥀 ✨قول و قرار آخرین باری که با بودم ، توی بود. انگشتر های دستم را که دید اصرار داشت که یکی از آنها را به او بدهم ، آن هم انگشتر که خیلی دوستش داشتم. آن روز خیلی سربه‌سرم گذاشت ، وقتی دیدم رهایم نمی‌کند. گفتم: بیا یک قول قراری با هم بگذاریم. گفت : چه قول و قراری؟ گفتم: اگر تو شدی ، من آن انگشتر را به دستت می‌کنم و اگر من شهید شدم انگشتری مال تو و از دستم درآورد و آن را بردار. در آستانه عملیات من که در بودم ، امکان حضور در این عملیات را نداشتم. عملیات شروع شده بود ، یک روز را دیدم ، گفت: را در عملیات دیدم ، گفت به شما بگویم قولت . گفتم: چطور؟ گفت: او در این عملیات شهید شد و تو باید به قولت عمل کنی!! با شنیدن این خبر قلبم تکان خورد و اشک‌هایم جاری شد. دنبالش گشتم ، پیکر مطهر شهدا را آورده بودند. خودم را به محوطه عملیات سپاه پاسداران رساندم. دَر تابوت را برداشتم و کفن مطهرش را کنار زدم ، دستش را در دستم گرفتم و انگشتری را به انگشت او کردم. : یوسف مسگری