💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part6
چادر و کیفم را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم. از کنار آشپزخانه که رد شدم، صدای پیامک گوشی ام بلند شد، نگاهی به صفحه اش انداختم. غزاله پیام داده بود که سر کوچه منتظر است...
- آره، حتما! به سروش میگم، ان ءشاالله حتما میاییم...
صدای مامان از آشپزخانه می آمد، مکث نکردم و سریع به سمت در ورودی رفتم. در را باز کردم و کفش هایم را پوشیدم، منتظر ماندم تا تلفن مامان تمام شود، سپس بلند و سریع خدافظی کردم و تا خواستم در را ببندم که بروم؛ مامان از آشپزخانه بیرون آمد.
- کجا به سلامتی سوگند خانم؟
از لای در لبخند دندان نمایی زدم و با کمی من و من گفتم: با غزاله... میرم...
جلوتر آمد و در را بیشتر باز کرد، نگاهی به سر تا پایم انداخت و حرفش را با چاشنی پوزخند به زبان آورد.
- مسجد؟!
سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. صدایش را شنیدم که گفت: هیچ جا نمیری! امشب خونه ی عموت دعوتیم، برو یکم به خودت برس...
برگشت و دوباره به آشپزخانه رفت.
- بیا تو در رو هم ببند!
نفسم را بیرون فرستادم و داخل رفتم؛ آهسته در را بستم. کیفم را روی شانه ام انداختم و از مقابل آشپزخانه عبور کردم. یاد گرفته بودم روی حرف های مامان، حرف نزنم و باب میل او باشم... مامان دوست دارد سوگندی باشم که ایده آل خانواده است، مخصوصا عمو کوروش و زن عمو... دوست دارد دختر با حجب و حیایی باشم که در ظرف شستن و غذا درست کردن، گل دوزی و هزار جور کار زنانه ی دیگر مهارت داشته باشد، در بحث ها شرکت کنم و لفظ قلم صحبت کنم...
اما من دوست دارم سوگندی باشم که آرام و کم حرف است، تمام علاقه هایش در کتاب خواندن و مسجد رفتن خلاصه می شود؛ دختری که به علایق و خواسته های دیگران احترام می گذارد، اما تن به خواسته های اجباری آنها نمی دهد...
در اتاقم را بستم و روی تختم نشستم. شماره غزاله را گرفتم و گوشی را به گوشم نزدیک کردم، بعد از یک بوق پاسخ داد.
- کجایی تو؟ دوساعته زیر آفتاب معطل توام ها! پس چرا نمیای؟
با آرامش گفتم: من نمی تونم بیام... خودت تنها برو.
تن صدایش پایین آمد.
- برای چی؟ مشکلی پیش اومده؟
خودم را روی تخت انداختم و پلک هایم را روی هم گذاشتم.
- نه، مامان منو که می شناسی...
اصرار نکرد و "باشه"ی کوتاهی گفت. تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز کنار تخت گذاشتم.
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part7
"غزاله"
غرولندکنان گوشی قطع کردم و در جیب مانتو ام جا دادم. کش چادرش را روی سرم تنظیم کردم و با قدم هایی بلند به سمت مسجد، راه افتادم.
- دو ساعته منو کاشته، به حسابت بعدا می رسم سوگند خانم!
اما بعد با خود فکر کردم.
- سوگنده دیگه، جون به جونش کنن پا رو خط قرمزاش نمی ذاره!...
با صدای اذان که از بلندگوهای مسجد بلند شد، به سرعتم افزودم. بالاخره به در مسجد رسیدم و به قسمت خانم ها رفتم.
بعد از نماز عصر سریع کیفم را برداشتم و به حیاط مسجد رفتم. عده ای از دو قسمت خانم ها و آقایان بیرون می آمدند. کنار دیوار در سایه ایستادم و به در آبدارخانه که سمت دیگر مسجد بود، زل زدم.
زینب از آبدارخانه خارج شد و به سمت ورودی آقایان رفت، پا تند کردم و به سمتش رفتم.
- زینب!
به سمتم برگشت، لحظه ای مکث کرد، سپس لبخند کمرنگی زدم و گفت: سلام غزاله، خوبی؟
نیم نگاهی به سمت آقایان انداختم و خطاب به زینب گفتم: آره تو خوبی؟
- الحمدالله...
به صورتش نگاه کردم، از وقتی که مش احمد به رحمت خدا رفته بود، دیگر همان زینب سابق نبود غم عجیبی در چشمانش لانه کرده بود.
- کاری داشتی؟
به خودم آمدم و سریع پاسخ دادم: آره، آره!
دستش را گرفتم و گوشه ای کشاندمش.
- میگم زینب...
خجالت می کشیدم، بگویم با برادرت کار دارم...
چشمان منتظرش به صورتم خیره شده بود.
- چی غزال؟
با من و من گفتم: نگاه کن، من رفتم پیش حاج آقا... بعد گفتن...
- زینب!
نگاهم به برادر زینب که جلوی ورودی آقایان ایستاده بود، افتاد که آرام خواهرش را صدا میکرد، به طوری که کسی متوجه نشود... زینب برگشت و خطاب به داداشش گفت: اومدم...
دوباره نگاهش را به من داد و منتظر شد تا حرفم را ادامه دهم... خودم را به آن راه زدم و گفتم: گفتن حالا چون که... مش احمد به رحمت خدا رفته نیاز به خادم داریم...
زینب سر تکان داد؛ ادامه دادم: دیگه با هیئت امنای مسجد هم صحبت کردن... بعد قرار شد من از امروز در خدمتتون باشم.
نفسم را نامحسوس بیرون دادم و منتظر شدم تا زینب حرف بزند.
- خب...
مکث کرد و ادامه داد: با داداشم هماهنگ کن؛ بهت میگه چه کار کنی...
لبخندش را پررنگ کرد. خواست برود که دوباره برگشت و گفت: بیا الان بهش میگم...
به طرف داداشش قدم برداشت و من هم مجبور شدم پشت سرش راه بیوفتم...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part8
"غزاله"
- راستش ما اینجا کارهای متنوعی انجام میدیم...
لحظه ای سر بلند کرد و نگاه متعجبم را به او و سپس زینب دادم. ادامه داد: اول اینکه پذیرایی در روزای خاص داریم، مثل اعیاد یا خیرات شبهای جمعه برای اموات...
سری تکان دادم، نگاه منتظرم را روی موزایک های کف حیاط مسجد چرخاندم.
- خب؟
کمی مکث کرد و سپس شمرده شمرده گفت: یه سری کارهای فرهنگی داریم که باید به عهده بگیرید، مثل برگزاری محافل قرآنی و مجالس ادعیه... و همچنین کارهای خیریهی بانوان.
ذوق زده گفتم: خیلی عالیه، انشاالله که از عهدشون بربیام... اتفاقا یکی از دوستام میتونه توی کارهای فرهنگی بهم کمک کنه. ممنون که بهم اعتماد میکنید.
تا خواستم چیز دیگری اضافه کنم، اشاره به زینب کرد و گفت: زینب هم هست، کمکتون می کنه...
زینب دستی روی شانهام زد.
- به جمع خادمهای عاشق خوش اومدی...
لب گزیدم و سرم را پایین انداختم؛ در همین لحظه صدای زنگ موبایل داداش زینب بلند شد؛ دست کرد در جیب شلوار کتانی اش و موبایلش را درآورد؛ ببخشیدی گفت و تلفنش را جواب داد.
- سلام بر متاهل تمیز...
و با قدم هایی کوتاه از ما فاصله گرفت. نفس راحتی کشیدم و با خداحافظی کوتاه از زینب جدا شدم. وقتی از مسجد خارج شدم، صدای پیامک گوشیام بلند شد. نگاهی به صفحهی موبایل انداختم و پیامک را باز کردم. سوگند نوشته بود: چی شد؟به سلامتی کارت جور شد؟ شیرینی رو از تو نگیرم سوگند نیستم!
برایش تایپ کردم: فردا تو مدرسه مفصل واست میگم.
گوشی را توی کیفم گذاشتم و خندان راه خانه را در پیش گرفتم...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part9
"سوگند"
مامان نگاهی به مانتو زرشکی رنگم انداخت و متفکرانه گفت: به تنت می شینه ها، ولی یکم گشاده...
روسری حریری که روی سرم انداخته بودم را جلو کشیدم و گفتم: این یعنی خوبه یا نه؟
مامان یک بار دیگر از اتاق رو به رو گفت: اره خوبه.
بابا از حموم خارج شد و در حالی که حوله ی سبزرنگش را روی سرش می کشید، به سمت آشپزخانه رفت.
- محبوب دیر نشه...
مامان از اتاق داد زد: فعلا که تو داری لفتش می دی آقا!
بار دیگر که روسری گلبهی رنگی که روی سرم انداخته بودم سر خورد، با حرص از روی سرم کشیدم و به اتاقم رفتم... اگر مامان زیاد روی لباس پوشیدنم حساس نبود، با یک مانتو و شلوار ساده و یک چادر عربی آستین داربه مهمانی خانه ی عمو می رفتم....
دوباره جلوی آیینه ایستادم و با مهارت و حوصله روسری ام را لبنانی بستم؛ نگاهم به پایین سر خورد و مانتو ام را برسی کردم. با آرامش چادرم را از کمد بیرون آوردم و باز کرد، کش چادر را دور سرم انداختم و با نیش باز به خودم در آیینه خیره شدم.
- سوگند!
- بله مامان؟
منتظر ماندم تا حرفش را بگویید، اما وقتی دیدم جوابی نمی دهد، کیف ساده مشکی ام را از روی چوب لباسی گوشه اتاق برداشتم و اتاق را ترک کردم.
- بله مامان؟
نگاهم به بابا افتاد که داشت در آشپزخانه چای می خورد.
- بابا؟
لیوان به دست از آشپزخانه خارج شد و به سمت د ر ورودی رفت، جلوی آیینه قدی ایستاد و در حالی که با دست موهای خیسش را مرتب می کرد، پاسخ داد: هوم؟!
تا خواستم چیزی بگویم، مامان غرولندکنان از اتاق خواب بیرون آمد و خطاب به بابا گفت: زود باش؛ تو که هنوز آماده نشدی!
بابا با آرامش خاصی برگشت به سمت مامان و گفت: تو چرا این قدر حرص می خوری؟ دو دقیقه صبر کن الان میام.
لیوان چای را روی اپن گذاشت و به اتاق رفت. مامان نفسش را بیرون داد و روی مبل رو به روی آشپزخانه نشست. لباس بلند سورمه ای که به تن داشت ابهت خاصی به او داده بود، سر به زیر کنارش نشستم و منتظر بابا شدیم
بعد از غر زدنهای مامان و آماده شدن بابا بالاخره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم؛ توی راه مشغول پیام دادن به غزاله بودم که رسیدیم. مامان زودتر از ما از ماشین پیاده شد و زنگ آیفون خانه عمو را زد. در حالی که از ماشین پیدا میشدم صدای آقا محسن پسر عمو کوروش از پشت آیفون را شنیدم که میگفت: خوش اومدید زن عمو، بفرمائید بالا...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
بود، قدم برداشتم. با خط نستعلیق روی آن نوشته شده بود: من از ان روز که در بند توام، ازادم...
نزدیکتر شدم. ناخوداگاه لبخند روی لبم نقش بست.
- چه زیبا...
ناگهان در اتاق باز شد، هول شدم و شانههایم بالا پریدند... اقا محسن در چهارچوب در ظاهر شد، خجول و سر به زیر گفت: دختر عمو شام آماده است... تشریف بیارین...
آب دهانم را به سختی قورت دادم و با من و من گفتم: الان میام...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت پنجم
رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم
بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم ...
بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای...
چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم
حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی باهم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد...
(بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳ تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده)
صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم
اخر زیر تخت پیداش کردم
عاطفه بود
-سلام عاطی خوبی؟
(صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود)
چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی
عاطی: وااییی سارا قبول شدی...
-خوب الان کجاش خوشحالی دارن....
عاطی: دختره بی ذوق،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم...
(تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم)
عاطی: الو سارا غش کردی؟
من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی بوس بای...
( دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم )
بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعن قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد
یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش برنمیداشت...
#ادامهدارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت ششم
رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم:
هووووییی آدم خل و دیونه ،آیفون سوخت...
خونه خودتون بود اینجور میزنی...
یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر:
دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس..
- واییی خدا مرگم بده شمایین(گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود)
- سلام
دایی حسین : علیک سلام
نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی
- مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس
دایی حسین ( اومد جلو و دماغمو کشید):
اره منم باور کردم
نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت...
- چرا نمیاین داخل ؟
دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم
نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما
- خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست
دایی حسین (بغلم کرد) :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت...
- باشه چشم ...
نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی
از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳ سال بچه دار شده...
- الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه
سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا
دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم
دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه
درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس رفتم بیرون و نگاهش کردم
- عاطی تویی؟
عاطی: نه عممه
- ماشینو از کی گرفتی؟
عاطی: از شاهزاده رویاهام
- عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس...
عاطی:نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت
- بی مزه ،بگو از کی گرفتی
عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد
بپر بالا بریم...
- صبر کن برم کیفمو بردارم میام...
#ادامهدارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸