💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part1
پا تند کردم و سعی کردم در آن شلوغی پیاده رو، خودم را به مسجد برسانم. چادرم را به دندان گرفتم و کیفم را محکم در آغوشم جا دادم. چندبار تنه ام به مردهای نامحرم خورد، خجول و شرمنده معذرت خواستم و دوباره به راه افتادم.
عجیب است آن موقع روز، خیابان ها و پیاده رو شلوغ بود... نگاهی به پلاک سرکوچه ی مقابلم انداختم و بعد از اینکه مطمئن شدم که خودش است، آرام وارد کوچه شدم.
نزدیک به دو هفته ای می شد که به مسجد نیامده بودم، انگاری در این دوهفته یک چیزی را گم کرده بودم. وقتی که اذان می گفتند، پنجره ی اتاقم را باز می کردم تا بتوانم صدای اذان را به وضوح بشنوم، تنها راهی بود که دلنتگی ام را رفع کنم...
به درهای میله ای سبرزنگ مسجد که رسیدم، چشمم به کاغذی که روی دیوار کنار در مسجد افتاد؛ دقیق تر که نگاهش کردم، لحظه ای وا رفتم. مات و مبهوت به عکس مش احمد خدمتگزار مسجد زل زدم. ربان مشکی ظریف گوشه ی عکسش به چشمان متحیرم دهن کجی می کرد.
مش احمد پیرمرد مهربان مسجد، که لبخندهایش قابل ستایش بود، ما را دختران خودش خطاب می کرد و خیلی خوش رفتار بود.
بغض در گلویم نشست و پاهایم سست شد. زیرلب با خود گفتم: دیروز سومش بود...
دستی به صورتم کشیدم و با قدم هایی لرزان وارد حیاط مسجد شدم. سرم را پایین انداختم و از کنار حوض وسط حیاط گذشتم.
- سلام خواهر.
صدای آشنا پسرک چشم چران باعث شد، لحظه ای سر بلند کنم. پسرک چشم چران سرش را پایین انداخته بود و دستش روی یقه اش بود، نامحسوس یقه ی آخوندی اش را مرتب می کرد. به تسبیح سرخی که در دستش بود، خیره شدم و آرام جواب سلامش را دادم.
- علیک سلام.
آرام از کنارش رد شدم و به سمت ورودی بانوان قدم برداشتم. کفش هایم را در جا کفشی قرار دادم و وارد بخش خواهران شدم.
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part2
بعد از نماز برای مراسم قرائت قرآن ماندم. گوشه ای نشسته بودم و به دیوار تکیه زده بودم؛ با آرامش صحفات قرآن را ورق می زدم تا به سوره ی مائده برسم...
با نشستن دستی روی شانه ام از جا پریدم و حال معنوی ام را به کل از دست دادم.
- سلام خانوم خانوما!
با شنیدن صدای آشنای غزاله نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم. سرم را بلند کردم تا چهره اش را ببینم؛ مثل همیشه نیشش باز بود و دندان های ارتودنسی شده اش را به نمایش گذاشته بود. اخم کردم و آرام گفتم: ترسیدم!
لبخند شیطانی اش را تحویلم داد و کنارم نشست؛ آرنجش را روی زانو ام گذاشت و دستش را زیر چانه اش زد و همانند من به صفحه ی قرآن که رو به رویمان باز بود، زل زد. بعد چند دقیقه به حرف آمد.
- عجبی، این ورا پیدات شد!
بدون آن که نگاهش کنم، شمرده شمرده گفتم: تو چی؟! لااقل سر ساعت بیا که به یه نمازی برسی!
صاف نشست و به چهره ام خیره شد.
- مامانم کلاس داشت، مجبور شدم راحله رو نگه دارم...
پوزخندی تحویلش دادم و زیر چشمی نگاهش کردم.
- بهتر نبود همون تو خونه می موندی بچه داری می کردی؟
به چشمان عسلی رنگش زل زدم و در حالی که سعی می کردم صدای خنده ام بلند نشود، ادامه دادم: دیگه چرا اومدی؟!
چشم هایش را ریز کرد و نگاه بدی به من انداخت.
- دیوونه! بخاطر تو اومدم!
دستم را دور گردنش حلقه کردم، دست دیگرم را روی بینی ام گذاشتم و آهسته گفتم: هیس، چرا داد می زنی؟
خودش را از من جدا کرد و لبخند گرمی زد.
- باشه، تو هیچی نگو، من داد نمی زنم.
نگاهم را از او گرفتم، ته مانده ی خنده ام را روی لب هایم حفظ کردم.
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#part3
از در مسجد تا خانهمان که دو تا خیابان بالاتر بود را با قدم هایی بلند طی کردم. نزدیک خانه که رسیدم در کوچه لحظه ای ایستادم، نگاهم به سمت در سفید - سیاه خانه کشیده شد.
از اینکه بدون اجازه ی پدر به مسجد رفته بودم، دلهره و استرس در دلم لانه کرده بود. نفسم را پر درد بیرون فرستادم و سعی کردم قدم هایم را شمرده شمرده بردارم.
ساعت مچی ام را زیر نور کم سو چراغ بزرگ کوچه، گرفتم. با دیدن عقربه های ساعت که نشان می دادند هنوز بیست دقیقه مانده تا ساعت نه شود، کمی از دلشوره ام کاسته شد...
با ورود ماشینی به داخل کوچه، خودم را کناری کشیدم و سعی کردم نسبت به نور زردی که از چراغ های ماشین می تابید، بی تفاوت باشم.
تا خواستم زنگ آیفون را بفشارم، ماشین متوقف شد. بدون آن که لحظه ای مکث کنم زنگ را فشردم. راننده از ماشین پیدا شد، با شنیدن صدای عمو کوروش لبخند مصنوعی روی لب هایم نشست.
سلام که کردم عمو با لبخندی کمرنگ سر تکان داد و پشت سرش در ماشین را بست. زن عمو و دو پسر جوان و تک دخترشان هم از ماشین پیدا شدند.
- بیرون بودی؟
آرامش ظاهری ام راحفظ کردم و پاسخ عمو را دادم: بله، رفتم دوستمو ببینم. مامان در را که باز کرد، خودم را عقب کشیدم تا عمو و خوانواده اش اول وارد شوند.
به قلم: حوریا🍃
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part4
تونیک شیری رنگم را از کمد بیرون آوردم و برسی اش کردم. با ورود مامان به اتاق نگاهم را از آینه قدی گرفتم و به سمت در سر دادم.
- باز کجا رفتی؟!
تیله های قهوهای لرزانم را به صورت مامان دوختم.
- رفتم غزاله رو ببینم.
مامان دست به سینه به درگاه در تکیه داد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- پس چرا این قدر دیر اومدی؟
تونیک را روی صندلی گذاشتم و با دست موهایی که روی صورتم ریخته شده بود را به پشت گوش هدایت کردم، اگر چیزی می گفتم حتما دوباره به بابا می گفت. سرم را پایین انداختم و منتظر شدم تا برود.
با اینکه خش صدایش نتوانسته بود لطافت صدای زنانه اش را از بین ببرد، اما باز هم بنظر می رسید عصبی و شاید کمی خشمگین است.
- خیلی عجیبه ها! اومدن تو مصادف شد با اومدن عموت اینا!
یک قدم جلو آمد.
- الان پیش خودشون چی فکر می کنن؟ میگن این دختره از صبح تا این موقع شب، توی خیابون هاست!
آرام مچاله شدم. باز هم لب هایم از هم جدا نشدند تا حقیقت را بگویم...
مامان اتاق را ترک کرد و پشت سرش در را بست. گوشه ای افتادم و سعی کردم میان بغض های تلخی که گلویم را زخمی می کردند، نفس بکشم...
به قلم: حوریا🍃
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#part5
- چی؟! میخوای چهکار کنی؟!
غزاله ذوق زده گفت: همین که شنیدی!
من را سفت گرفت و در آغوش فشرد.
- خیلی خوشحال شدم وقتی حاجآقا گفت میتونم خادم بشم!
دستم را به آرامی روی شانهاش زدم و زیرلب گفتم: خوش به حالت...
از هم جدا شدیم؛ غزاله به چشمانم زل زد. لبخندش کمرنگ شد و ابروهایش کمی در هم گره خوردند.
- تو خوشحال نشدی؟
از روی مبل بلند شدم و به سمت تلویزیون رفتم.
- چرا اتفاقا...
در حالی که تلویزیون را روشن میکردم، ادامه دادم: خوشحال شدم...
اما خوشحال نبودم، بخاطر خودم! از خودم گله داشتم، چرا غزاله بتواند خادم مسجد شود؛ آن وقت من نتوانم؟! از تلویزیون جدا شدم و به سمت آشپزخانه رفتم، نگاهم به ظرفهای کثیف در ظرفشویی افتاد؛ مامان قبل از اینکه به همراه بابا برود، سفارش کرد ظرفها را بشورم و آشپزخانه را مثل دسته گل کنم...
- سوگند، یهو چت شد؟
غزاله خودش را به اُپن رساند و به من نگاه کرد. پیشبند گلگلی مامان را روی پیراهن زغالی رنگم انداختم. سرد جواب دادم: هیچ...
پشت به غزاله کردم و دستکش به دستم کردم. سکوتش مرا عذاب میداد، نمیدانستم الان راجع به من چه فکر میکند.
- حسودیت شد؟!
برایم مهم نبود چه فکر میکند؛ همچنان در حال کفمالی کردن بشقابهای کثیف بودم و هیچ عکسالعملی نشان ندادم.
- تو دختری نبودی که حسودیت بشه؛ من که میدونم چته!
با خنده وارد آشپزخانه شد و کنارم ایستاد. با دو دستش شانههایم را گرفت و منتظر به صورتم خیره شد.
- بهت قول میدم با هیئت امنای مسجد دوباره صحبت کنم، تو هم خادم بشی!
استکانی را زیر آب گرم گرفتم و مشغول آبکشی شدم. کم کم صورتم به لبخند شکفت.
- حاج آقا گفت برم پیش پسر مش احمد...
دست هایم را آب کشیدم و به چهره ی غزاله خیره شدم.
- پسر مش احمد؟
لبه ی روسری بنفش رنگش را تا زد و نگاهش را دزدید.
- هوم!
اخم ریزی در وسط پیشانی ام نقش بست.
- مگه مش احمد پسر داره؟!
با دهانی باز منتظر بودم تا پاسخ بدهد، اما هیچ نگفت. بلندتر گفتم: اصلا مگه زینب برادر داره؟!
آرام گفت: آره... مگه یادت نیست یه ماه پیش همین پسره علاف تو مسجد، مزاحم زینب شده بود بعدش داداشش اومد یقه شو گرفت، رفت یه گوشه باهاش حرف زد...
بعد دستش را به نشانه ی کتک بالا آورد. چشمان قهوه ام بیش از حد گرد شده و دهانم باز مانده بود.
- من مثلا فکر کردم اینا همدیگه رو دوست دارن یا نامزدن یا...
لب ورچید.
- حالا شنبه میریم می بینیمش...
نگاه تندی به او انداختم و دوباره مشغول آبکشی ظرف ها شدم
به قلم: حوریا🦋
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part6
چادر و کیفم را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم. از کنار آشپزخانه که رد شدم، صدای پیامک گوشی ام بلند شد، نگاهی به صفحه اش انداختم. غزاله پیام داده بود که سر کوچه منتظر است...
- آره، حتما! به سروش میگم، ان ءشاالله حتما میاییم...
صدای مامان از آشپزخانه می آمد، مکث نکردم و سریع به سمت در ورودی رفتم. در را باز کردم و کفش هایم را پوشیدم، منتظر ماندم تا تلفن مامان تمام شود، سپس بلند و سریع خدافظی کردم و تا خواستم در را ببندم که بروم؛ مامان از آشپزخانه بیرون آمد.
- کجا به سلامتی سوگند خانم؟
از لای در لبخند دندان نمایی زدم و با کمی من و من گفتم: با غزاله... میرم...
جلوتر آمد و در را بیشتر باز کرد، نگاهی به سر تا پایم انداخت و حرفش را با چاشنی پوزخند به زبان آورد.
- مسجد؟!
سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. صدایش را شنیدم که گفت: هیچ جا نمیری! امشب خونه ی عموت دعوتیم، برو یکم به خودت برس...
برگشت و دوباره به آشپزخانه رفت.
- بیا تو در رو هم ببند!
نفسم را بیرون فرستادم و داخل رفتم؛ آهسته در را بستم. کیفم را روی شانه ام انداختم و از مقابل آشپزخانه عبور کردم. یاد گرفته بودم روی حرف های مامان، حرف نزنم و باب میل او باشم... مامان دوست دارد سوگندی باشم که ایده آل خانواده است، مخصوصا عمو کوروش و زن عمو... دوست دارد دختر با حجب و حیایی باشم که در ظرف شستن و غذا درست کردن، گل دوزی و هزار جور کار زنانه ی دیگر مهارت داشته باشد، در بحث ها شرکت کنم و لفظ قلم صحبت کنم...
اما من دوست دارم سوگندی باشم که آرام و کم حرف است، تمام علاقه هایش در کتاب خواندن و مسجد رفتن خلاصه می شود؛ دختری که به علایق و خواسته های دیگران احترام می گذارد، اما تن به خواسته های اجباری آنها نمی دهد...
در اتاقم را بستم و روی تختم نشستم. شماره غزاله را گرفتم و گوشی را به گوشم نزدیک کردم، بعد از یک بوق پاسخ داد.
- کجایی تو؟ دوساعته زیر آفتاب معطل توام ها! پس چرا نمیای؟
با آرامش گفتم: من نمی تونم بیام... خودت تنها برو.
تن صدایش پایین آمد.
- برای چی؟ مشکلی پیش اومده؟
خودم را روی تخت انداختم و پلک هایم را روی هم گذاشتم.
- نه، مامان منو که می شناسی...
اصرار نکرد و "باشه"ی کوتاهی گفت. تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز کنار تخت گذاشتم.
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part7
"غزاله"
غرولندکنان گوشی قطع کردم و در جیب مانتو ام جا دادم. کش چادرش را روی سرم تنظیم کردم و با قدم هایی بلند به سمت مسجد، راه افتادم.
- دو ساعته منو کاشته، به حسابت بعدا می رسم سوگند خانم!
اما بعد با خود فکر کردم.
- سوگنده دیگه، جون به جونش کنن پا رو خط قرمزاش نمی ذاره!...
با صدای اذان که از بلندگوهای مسجد بلند شد، به سرعتم افزودم. بالاخره به در مسجد رسیدم و به قسمت خانم ها رفتم.
بعد از نماز عصر سریع کیفم را برداشتم و به حیاط مسجد رفتم. عده ای از دو قسمت خانم ها و آقایان بیرون می آمدند. کنار دیوار در سایه ایستادم و به در آبدارخانه که سمت دیگر مسجد بود، زل زدم.
زینب از آبدارخانه خارج شد و به سمت ورودی آقایان رفت، پا تند کردم و به سمتش رفتم.
- زینب!
به سمتم برگشت، لحظه ای مکث کرد، سپس لبخند کمرنگی زدم و گفت: سلام غزاله، خوبی؟
نیم نگاهی به سمت آقایان انداختم و خطاب به زینب گفتم: آره تو خوبی؟
- الحمدالله...
به صورتش نگاه کردم، از وقتی که مش احمد به رحمت خدا رفته بود، دیگر همان زینب سابق نبود غم عجیبی در چشمانش لانه کرده بود.
- کاری داشتی؟
به خودم آمدم و سریع پاسخ دادم: آره، آره!
دستش را گرفتم و گوشه ای کشاندمش.
- میگم زینب...
خجالت می کشیدم، بگویم با برادرت کار دارم...
چشمان منتظرش به صورتم خیره شده بود.
- چی غزال؟
با من و من گفتم: نگاه کن، من رفتم پیش حاج آقا... بعد گفتن...
- زینب!
نگاهم به برادر زینب که جلوی ورودی آقایان ایستاده بود، افتاد که آرام خواهرش را صدا میکرد، به طوری که کسی متوجه نشود... زینب برگشت و خطاب به داداشش گفت: اومدم...
دوباره نگاهش را به من داد و منتظر شد تا حرفم را ادامه دهم... خودم را به آن راه زدم و گفتم: گفتن حالا چون که... مش احمد به رحمت خدا رفته نیاز به خادم داریم...
زینب سر تکان داد؛ ادامه دادم: دیگه با هیئت امنای مسجد هم صحبت کردن... بعد قرار شد من از امروز در خدمتتون باشم.
نفسم را نامحسوس بیرون دادم و منتظر شدم تا زینب حرف بزند.
- خب...
مکث کرد و ادامه داد: با داداشم هماهنگ کن؛ بهت میگه چه کار کنی...
لبخندش را پررنگ کرد. خواست برود که دوباره برگشت و گفت: بیا الان بهش میگم...
به طرف داداشش قدم برداشت و من هم مجبور شدم پشت سرش راه بیوفتم...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part8
"غزاله"
- راستش ما اینجا کارهای متنوعی انجام میدیم...
لحظه ای سر بلند کرد و نگاه متعجبم را به او و سپس زینب دادم. ادامه داد: اول اینکه پذیرایی در روزای خاص داریم، مثل اعیاد یا خیرات شبهای جمعه برای اموات...
سری تکان دادم، نگاه منتظرم را روی موزایک های کف حیاط مسجد چرخاندم.
- خب؟
کمی مکث کرد و سپس شمرده شمرده گفت: یه سری کارهای فرهنگی داریم که باید به عهده بگیرید، مثل برگزاری محافل قرآنی و مجالس ادعیه... و همچنین کارهای خیریهی بانوان.
ذوق زده گفتم: خیلی عالیه، انشاالله که از عهدشون بربیام... اتفاقا یکی از دوستام میتونه توی کارهای فرهنگی بهم کمک کنه. ممنون که بهم اعتماد میکنید.
تا خواستم چیز دیگری اضافه کنم، اشاره به زینب کرد و گفت: زینب هم هست، کمکتون می کنه...
زینب دستی روی شانهام زد.
- به جمع خادمهای عاشق خوش اومدی...
لب گزیدم و سرم را پایین انداختم؛ در همین لحظه صدای زنگ موبایل داداش زینب بلند شد؛ دست کرد در جیب شلوار کتانی اش و موبایلش را درآورد؛ ببخشیدی گفت و تلفنش را جواب داد.
- سلام بر متاهل تمیز...
و با قدم هایی کوتاه از ما فاصله گرفت. نفس راحتی کشیدم و با خداحافظی کوتاه از زینب جدا شدم. وقتی از مسجد خارج شدم، صدای پیامک گوشیام بلند شد. نگاهی به صفحهی موبایل انداختم و پیامک را باز کردم. سوگند نوشته بود: چی شد؟به سلامتی کارت جور شد؟ شیرینی رو از تو نگیرم سوگند نیستم!
برایش تایپ کردم: فردا تو مدرسه مفصل واست میگم.
گوشی را توی کیفم گذاشتم و خندان راه خانه را در پیش گرفتم...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part9
"سوگند"
مامان نگاهی به مانتو زرشکی رنگم انداخت و متفکرانه گفت: به تنت می شینه ها، ولی یکم گشاده...
روسری حریری که روی سرم انداخته بودم را جلو کشیدم و گفتم: این یعنی خوبه یا نه؟
مامان یک بار دیگر از اتاق رو به رو گفت: اره خوبه.
بابا از حموم خارج شد و در حالی که حوله ی سبزرنگش را روی سرش می کشید، به سمت آشپزخانه رفت.
- محبوب دیر نشه...
مامان از اتاق داد زد: فعلا که تو داری لفتش می دی آقا!
بار دیگر که روسری گلبهی رنگی که روی سرم انداخته بودم سر خورد، با حرص از روی سرم کشیدم و به اتاقم رفتم... اگر مامان زیاد روی لباس پوشیدنم حساس نبود، با یک مانتو و شلوار ساده و یک چادر عربی آستین داربه مهمانی خانه ی عمو می رفتم....
دوباره جلوی آیینه ایستادم و با مهارت و حوصله روسری ام را لبنانی بستم؛ نگاهم به پایین سر خورد و مانتو ام را برسی کردم. با آرامش چادرم را از کمد بیرون آوردم و باز کرد، کش چادر را دور سرم انداختم و با نیش باز به خودم در آیینه خیره شدم.
- سوگند!
- بله مامان؟
منتظر ماندم تا حرفش را بگویید، اما وقتی دیدم جوابی نمی دهد، کیف ساده مشکی ام را از روی چوب لباسی گوشه اتاق برداشتم و اتاق را ترک کردم.
- بله مامان؟
نگاهم به بابا افتاد که داشت در آشپزخانه چای می خورد.
- بابا؟
لیوان به دست از آشپزخانه خارج شد و به سمت د ر ورودی رفت، جلوی آیینه قدی ایستاد و در حالی که با دست موهای خیسش را مرتب می کرد، پاسخ داد: هوم؟!
تا خواستم چیزی بگویم، مامان غرولندکنان از اتاق خواب بیرون آمد و خطاب به بابا گفت: زود باش؛ تو که هنوز آماده نشدی!
بابا با آرامش خاصی برگشت به سمت مامان و گفت: تو چرا این قدر حرص می خوری؟ دو دقیقه صبر کن الان میام.
لیوان چای را روی اپن گذاشت و به اتاق رفت. مامان نفسش را بیرون داد و روی مبل رو به روی آشپزخانه نشست. لباس بلند سورمه ای که به تن داشت ابهت خاصی به او داده بود، سر به زیر کنارش نشستم و منتظر بابا شدیم
بعد از غر زدنهای مامان و آماده شدن بابا بالاخره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم؛ توی راه مشغول پیام دادن به غزاله بودم که رسیدیم. مامان زودتر از ما از ماشین پیاده شد و زنگ آیفون خانه عمو را زد. در حالی که از ماشین پیدا میشدم صدای آقا محسن پسر عمو کوروش از پشت آیفون را شنیدم که میگفت: خوش اومدید زن عمو، بفرمائید بالا...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part10
روی مبل چرمی گوشه ی سالن کمی جا به جا شدم و دوباره به حرف های زن عمو گوش کردم.
- حسینم امروز صبح رفت، بیچاره ها تا دو ماه بهشون مرخصی نمی دن... این قدر دل نگرونشم محبوب...
مامان چادرش را جلو کشید و بیشتر به زن عمو نزدیک شد.
- دیگه سربازیه دیگه، ان شاالله که برگشت واسش یه عروسی مفصل می گیرین همه ی این دلتنگی ها و غصه ها جبران می شه...
زن عمو لبخند دلنشینی زد و تکیه اش را به مبل داد. مامان کمی از قهوه اش را نوشید و خطاب به زن عمو گفت: از عروست چه خبر؟
زن عمو گوشه ی شال فیروزه ای رنگش را گرفت روی پایش انداخت.
- دیشب حسین خونه ی پدر زنش بود، دیر وقت اومد، امروز صبح می گفت مامان...
با صدای زنگ موبایلم از جا بلند شدم. میان کلام زن عمو ببخشیدی گفتم و از آنها دور شدم. گوشی ام را از جیب کیفم در آوردم، غزاله بود. کمی آن طرف تر عمو کوروش و بابا و همچنین پسرعمو محسن روی مبل نشسته بودند و بحث فوتبالی می کردند. به سمت راه پله رفتم و بعد از این که مطمئن شدم با خیال راحت می توانم بدون هیچ سر و صدایی صحبت کنم، تماس را وصل کردم.
- الو؟
صدایش در گوشم پبچید.
- سلام سوگند.
با شنیدن صدای بغض آلودش نگرانی به دلم افتاد.
- سلام، چی شده غزال؟
با گریه گفت: کجایی؟
بی تاب پاسخ دادم: خودت که می دونی، خونه عموم هستم... چی شده غزاله؟! چرا داری گریه می کنی؟!
- سوگند مامانم اینا امروز عصر رفتن قم، یه کار واجب براشون پیش اومد...
آب دهانم را به سختی قورت دادم.
- خب؟
ادامه داد: راحله رو گذاشتن پیش من... الان تب کرده... نمی دونم چه کار کنم!
با شنیدن حرفش نفس راحتی کشیدم و گفتم: غزال جون به لبم کردی، منو بگو فکر کردم چی شده...!
داد زد: سوگند من میگم بچه داره تو تب می سوزه!
هول کردم.
- باشه... باشه... صبر کن.
ناگهان صدای گریه اش قطع شد.
- الو، الو غزاله؟
گوشی را پایین آوردم، نگاهم به صحفه ی سیاهش افتاد؛ نفسم را پر حرص بیرون فرستادم و زیرلب گفتم: تو هم همین الان باید شارژت تمو بشه؟!
مضطرب به سمت سالن رفتم، نگاهم دور تا دور خانه ی بزرگ عمو می چرخید تا حنانه را پیدا کنم؛ کنار برادرش نشسته بود و داشت با بابا بحث می کرد.
- عمو جون اصلا تیم شما لیاقت برد نداره، ما همیشه صدرنشین جدول بودیم و هستم و خواهیم بود!
حنانه تا خواست چیزی بگویید عمو کوروش از بابا برادرانه دفاع کرد. آرام حنانه را صدا کردم، ولی آن قدر سرش گرم بود که اصلا متوجه نمی شد، به جایش برادرش محسن برگشت و به من نگاه کرد. خجول و با اشاره گفتم با حنانه کار دارم. بالاخره حنانه از جاییش بلند شد و با گفتن "با اجازه" ای به سمت من آمد.
- جانم؟
سریع گفتم: حنا من گوشیم شارژش تموم شده، می شه یه شارژر به من بدی؟
سر تکان داد.
- آره، بیا.
با هم ازپلهها بالا رفتیم؛ دستم را به نرده گرفتم و تند و سریع بالا رفتم. حنانه به اتاق خودش اشاره کرد.
- صبرکن من برم برات بیارم.
سپس یک بلند دنداننمایی زد و ادامه داد: ببخشید سوگندجون اتاقم خیلی بهم ریخته است، همینجا بمون من الان میام...
لبخند پر استرسی زدم.
- باشه، برو. فقط زود بیا.
حنانه رفت و بعد از چند دقیقه آمد، مکث نکرد و به اتاق سمت چپی رفت. در حالی که درش را باز میکرد، گفت: این محسن هم همش شارژر من رو برمیداره!...
با پایم روری زمین ضرب گرفتم و به نرده پلهها تکیه دادم.
- بیا سوگند، پیدا کردم.
دو قدمی در اتاق ایستادم؛ حنانه اشاره کرد بروم داخل... با احتیاط وارد اتاق شدم. شارژر را در پریز برق که بالای میز تحریر بود زد و گفت: بیا همینجا شارژش کن.
بعد از اینکه علامت یک درصد روی صحفه گوشی نمایان شد، لبخند زدم.
- یه تماس فوری باید بگیرم...
حنانه روی صندلی کنار من نشست.
- اشکال نداره عزیزم.
لبخندی به رویش زدم و منتظر شدم تا موبایلم روشن شود.
- حنا!...
با صدای زنعمو که از طبقهی پایین به گوش میرسید، حنا رفت. با رفتن حنانه سریع شماره غزاله را گرفتم و روی میز خم شدم تا سیم کوتاه شارژر کنده نشود. بعد از چند ثانیه پاسخ داد: الو سوگند...
- سلام غزال، چی شد؟ چه کار کردی؟
بینیاش را بالا کشید و گفت: خالم اومده، پاشویهش کنه... سوگند دعا کن حالش خوب بشه.
با انگشتم خطوط فرضی روی میز میکشیدم.
- دختر تو چرا اینقدر دل نازکی؟ من این طرف داشتم فقط به خاطر حال تو سکته میکردم.
خندید.
- ببخشید، تو رو هم نگران کردم.
لبهایم به لبخند کش امد.
- فدای سرت، برو مراقب راحله باش. از همینجا ماچ رو لپت.
- خداحافظ.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم. موبایلم را روی میز گذاشتم و نفس راحتی کشیدم... تازه به محیط اطرافم توجه کردم. یک اتاق بزرگ که با یک کمدچوبی، یک تختخواب، یک میزتحریر و یک چوب لباسی پر شده بود. روی کاغذ دیواری قهوهای اتاق پر بود از قابهای کوچک و بزرگ خوشنویسی...
به سمت یک تابلویی که روی دیوار مقابلم نصب شده
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه
#Part11
شانه را برداشتم و در موهایم کشیدم؛ خیره به چهره ام در آیینه بودم، به آن چشم های روشن قهوه ای... آیا من واقعا زیبا بودم؟ بابا می گفت چشم های تو شبیه چشم های مادربزرگت است، همان قدر زیبا و همان قدر گیرا... اما من دوست داشتم چشم هایم همانند غزاله بود، رنگ عسل، درست مثل چشم های یک آهوی وحشی...
سرم را کمی کج کردم؛ اگر چشم های من عسلی بود پوستم سفیدتر از این به نظر می رسید. شاید اگر یک جفت چشم عسلی درشت داشتم دیگر دماغ کوچکم به چشم نمی آمد...
کلافه از آیینه جدا شدم و شانه ام را روی میز توالت گذاشتم. چرا وقتی می خواهم ذهنم را به یک سمت نکشانم خیال های پوچ و مزخرف می بافم؟ روی تخت نشستم و دوباره صدای حنانه در گوشم پیچید: اره، اتاق داداش محسنم بود؛ مگه تو نمی دونستی؟
خودم را روی تخت پرت کردم و زیرلب گفتم: آخه منه احمق از کجا بدونم؟ وقتی همین چند وقت پیش اومدید خونه ی جدیدتون من از کجا باید بدونم؟
به طرز عجیبی خون خونم را می خورد؛ دستم را مشت کردم و به دیوار کوباندم.
- آخ!
نزدیک بود اشکم در بیاید. با ناله گفتم: آخه من از کجا بدونم؟!
غلت زدم و صورتم را در بالش فرو کردم.
- من از کجا بدونم؟!
تقریبا داشتم فریاد می زدم، ولی صدایم در بالش خفه می شد. کمی که حالم بهتر شد گوشی ام را برداشتم. با دیدن ساعت گوشی که خبر از ساعت دوازده شب را می داد، فهمیدم که دوباره بی خوابی به سرم زده است...
به صحفه ی چت غزاله رفتم و برایش تایپ کردم: هعی بیداری آهوی وحشی من؟!
بیش از حد دقیقه چشمانم را به صحفه ی گوشی دوختم تا بلکه جواب دهد، ولی جواب نداد که نداد...
دوباره آن اتاق، آن جمله و آن ورود ناگهانی اش جلوی چشمانم رژه رفت.
اخم کردم و زیرلب گفتم: عاشق شده؟!
موهایم که آزادانه اطرافم را پر کرده بودند را پشت گوش انداختم و دوباره سعی کردم آن خط خوش را به یاد بیاورم...
- من از آن روز که در بند توام آزادم...
کمی فکر کردم، واقعا نکند عاشق شده باشد... لب هایم به خنده کش آمدند.
- آخ جون یه عروسی افتادیم!...
به قلم: حوریا . .🌸
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part12
دست غزاله را در دستانم قفل کردم و با هم پله های سالن را دو به یکی پایین آمدیم.
- خب؟ بعدش چی شد؟
غزاله ذوق زده گفت: گفتم یه دوست دست پا چلفتی هم دارم که کمکم می کنه.
به حیاط مدرسه که رسیدیم، گفتم: حالا مثلا از من تعریف کردی؟!
خندید.
- آره...
روی نیمکت همیشگی مان نشستیم، نیمکتی که گوشه ای دنج از حیاط مدرسه قرار گرفته بود. ساندویچ کتلتم را نصف کردم و به غزاله دادم.
- خب... پس حسابی آبروی من رو بردی...
با یک لبخند، دندان های ارتودنسی شده ی تمیزش را به رخم کشید و سپس یک گاز بزرگ از ساندویچش گرفت. در حالی که با سر قمقمه ام بازی می کردم، گفتم: با زینب دوستی؟
وقتی محتویات دهانش را قورت داد، گفت: آره، یه سالی می شه با هم کلاس قرآن می ریم... البته زیاد باهاش صمیمی نیستم، ولی در کل دختر خیلی خوبیه!
تک سرفه ای کرد و با صدای خفه ای ادامه داد: بده من اون قمقمه رو! تو گلوم گیر کرده، پایین نمیره...
با لحن شیطنت آمیزی گفتم: آه من بود، به جونت نچسبید!
بعد خندیدم. غزاله خم شد و قمقمه را از دستم قاپید.
- بیخود!
در قمقمه را باز کرد و تا خواست بخورد بلند گفتم: آبشاری بخور!
تا صدای زنگ از سالن بلند شد، غزاله هول شد و آب در گلویش پرید. شروع کرد به سرفه کردن. به صورت قرمز و چشم هایی که از فرط سرفه اشک آلود شده بود نگاه کردم و غش غش خندیدم...
با اشاره و به سختی گفت که به کمرش بزنم. در حالی که می خندیدم محکم روی کتفش زدم.
- خانوم ها، بفرمائید کلاس!
با صدای خانم هوشمند که دور حیاط قدم زنان سوت می زد و با صدای زنانه اش بچه ها را از حیاط جمع می کرد، جدی شدم. غزاله که کمی حالش بهتر شده بود، گفت: خدا نکشتت سوگند...!
از همان لبخندهای دندان نمای خودش زدم، نامحسوس ساندویچ دست نخوردهام را در جیبم چپاندم و سریع و فرز قمقمه را از دست غزاله گرفتم و به سمت در سالن دویدم.
- وایسا ببینم!
جلو در نفسم برید، دیگر توان نداشتم... نفس عمیق کشیدم و هوا را با تمام سلول های بدنم بلعیدم... غزاله آرام به سمتم قدم برمی داشت، به راحتی میتوانستم حدس بزنم که دارد برایم خط و نشان میکشد. در حالی که میخندیدم گفتم: خدایا خودت به خیر بگذرون
به قلم: حوریا . .🦋
◍⃟♥️••___________________