💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part12
دست غزاله را در دستانم قفل کردم و با هم پله های سالن را دو به یکی پایین آمدیم.
- خب؟ بعدش چی شد؟
غزاله ذوق زده گفت: گفتم یه دوست دست پا چلفتی هم دارم که کمکم می کنه.
به حیاط مدرسه که رسیدیم، گفتم: حالا مثلا از من تعریف کردی؟!
خندید.
- آره...
روی نیمکت همیشگی مان نشستیم، نیمکتی که گوشه ای دنج از حیاط مدرسه قرار گرفته بود. ساندویچ کتلتم را نصف کردم و به غزاله دادم.
- خب... پس حسابی آبروی من رو بردی...
با یک لبخند، دندان های ارتودنسی شده ی تمیزش را به رخم کشید و سپس یک گاز بزرگ از ساندویچش گرفت. در حالی که با سر قمقمه ام بازی می کردم، گفتم: با زینب دوستی؟
وقتی محتویات دهانش را قورت داد، گفت: آره، یه سالی می شه با هم کلاس قرآن می ریم... البته زیاد باهاش صمیمی نیستم، ولی در کل دختر خیلی خوبیه!
تک سرفه ای کرد و با صدای خفه ای ادامه داد: بده من اون قمقمه رو! تو گلوم گیر کرده، پایین نمیره...
با لحن شیطنت آمیزی گفتم: آه من بود، به جونت نچسبید!
بعد خندیدم. غزاله خم شد و قمقمه را از دستم قاپید.
- بیخود!
در قمقمه را باز کرد و تا خواست بخورد بلند گفتم: آبشاری بخور!
تا صدای زنگ از سالن بلند شد، غزاله هول شد و آب در گلویش پرید. شروع کرد به سرفه کردن. به صورت قرمز و چشم هایی که از فرط سرفه اشک آلود شده بود نگاه کردم و غش غش خندیدم...
با اشاره و به سختی گفت که به کمرش بزنم. در حالی که می خندیدم محکم روی کتفش زدم.
- خانوم ها، بفرمائید کلاس!
با صدای خانم هوشمند که دور حیاط قدم زنان سوت می زد و با صدای زنانه اش بچه ها را از حیاط جمع می کرد، جدی شدم. غزاله که کمی حالش بهتر شده بود، گفت: خدا نکشتت سوگند...!
از همان لبخندهای دندان نمای خودش زدم، نامحسوس ساندویچ دست نخوردهام را در جیبم چپاندم و سریع و فرز قمقمه را از دست غزاله گرفتم و به سمت در سالن دویدم.
- وایسا ببینم!
جلو در نفسم برید، دیگر توان نداشتم... نفس عمیق کشیدم و هوا را با تمام سلول های بدنم بلعیدم... غزاله آرام به سمتم قدم برمی داشت، به راحتی میتوانستم حدس بزنم که دارد برایم خط و نشان میکشد. در حالی که میخندیدم گفتم: خدایا خودت به خیر بگذرون
به قلم: حوریا . .🦋
◍⃟♥️••___________________