eitaa logo
"کنجِ حرم"
267 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
💛|به‌نام‌نور|°🍂 🌱 پا تند کردم و سعی کردم در آن شلوغی پیاده رو، خودم را به مسجد برسانم. چادرم را به دندان گرفتم و کیفم را محکم در آغوشم جا دادم. چندبار تنه ام به مردهای نامحرم خورد، خجول و شرمنده معذرت خواستم و دوباره به راه افتادم. عجیب است آن موقع روز، خیابان ها و پیاده رو شلوغ بود... نگاهی به پلاک سرکوچه ی مقابلم انداختم و بعد از اینکه مطمئن شدم که خودش است، آرام وارد کوچه شدم. نزدیک به دو هفته ای می شد که به مسجد نیامده بودم، انگاری در این دوهفته یک چیزی را گم کرده بودم. وقتی که اذان می گفتند، پنجره ی اتاقم را باز می کردم تا بتوانم صدای اذان را به وضوح بشنوم، تنها راهی بود که دلنتگی ام را رفع کنم... به درهای میله ای سبرزنگ مسجد که رسیدم، چشمم به کاغذی که روی دیوار کنار در مسجد افتاد؛ دقیق تر که نگاهش کردم، لحظه ای وا رفتم. مات و مبهوت به عکس مش احمد خدمتگزار مسجد زل زدم. ربان مشکی ظریف گوشه ی عکسش به چشمان متحیرم دهن کجی می کرد. مش احمد پیرمرد مهربان مسجد، که لبخندهایش قابل ستایش بود، ما را دختران خودش خطاب می کرد و خیلی خوش رفتار بود. بغض در گلویم نشست و پاهایم سست شد. زیرلب با خود گفتم: دیروز سومش بود... دستی به صورتم کشیدم و با قدم هایی لرزان وارد حیاط مسجد شدم. سرم را پایین انداختم و از کنار حوض وسط حیاط گذشتم. - سلام خواهر. صدای آشنا پسرک چشم چران باعث شد، لحظه ای سر بلند کنم. پسرک چشم چران سرش را پایین انداخته بود و دستش روی یقه اش بود، نامحسوس یقه ی آخوندی اش را مرتب می کرد. به تسبیح سرخی که در دستش بود، خیره شدم و آرام جواب سلامش را دادم. - علیک سلام. آرام از کنارش رد شدم و به سمت ورودی بانوان قدم برداشتم. کفش هایم را در جا کفشی قرار دادم و وارد بخش خواهران شدم. ◍⃟♥️••___________________