#سلام_امام_زمانم
عشقم امام زمان💖
بگردم در کجا دنبالت اے ماه؟
چه وقت آیم به استقبالت اے ماه؟
هزار و یکصد و اَندے است مانده
جهان در امر اِستهلالت اے ماه
کجا یابم نشان از ردِ پایت؟
بپرسم از چه کس احوالت اے ماه ؟
زمین دور تو مے گردد زمان هم
شده سایه نشینِ بالت اے ماه
ملالے نیست بر ما غیرِ هجران
تو هم قَدرے بگو از حالت اے ماه
جهان مصداقِ هر خیرالعمل را
سراسر دیده در اعمالت اے ماه
به پشتِ ابر غیبت در غریبی
گذشته روز و ماه و سالت اے ماه
بمیرم من براے قطره اشکے ...
که پاکش کرده اے با شالت اے ماه
کدامین جمعه... آخر مے نشیند؟
زمین... در سایه یِ اقبالت اے ماه🥺
اللهم عجل لولیڪ الفرج🤲🏼
@mohabbatkhoda
#جانمحسیݩ❤️
باهمین سوز که دارم بنویسید حسین
هر که پرسید ز یارم بنویسید حسین
هر که پرسید چهدارد مگر از دار جهان
همهی دار و ندارم بنویسید حسین
#اللهم_ارزقنا_زیارة_الڪربلا💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله💚
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🕌
@mohabbatkhoda
🔴"هیولای ملوس" محصول تمدن غربی!
◾️اشتباه نکنید! نفر سمت راست، دختر نیست، پسر است! محصول سند 2030؛ همان که حسن روحانی آبرویش را پای اجرای آن گذاشت. یکی از تبعات این تمدن، غرق کردن پسرها در زنانگی و دخترها در مردانگی است!
◾️این پسر دخترنما تحت تربیت و تمدن غرب به یک هیولای ملوس تبدیل شده است، همان که بعضی از ما شرقیها تازه در ابتدای راهش هستند!
این آقا پسر مینی ژوب پوش، دیروز اسلحه برداشته و مثل آب خوردن ١٩ دانش آموز دبستانی و ٢ معلم را قتل عام کرده!! در واقع کاری کرده که هزاران بار در بازیهای رایانه ای با لذت تمرین کرده بود.
⏪اما نفر سمت چپ، ابوفاضل طومر است؛ یک نوجوان یمنی. علی الظاهر کم سن تر از سمت راستی.
این روزها کلیپی از او دست به دست میشود که پهلوانان عرب و عجم در برابرش کم می آورند. برای نجات رزمندگان یمنی، 3 بار در زیر باران گلوله، به قلب محاصره میزند و جان مجروحان و رزمندگان را نجات میدهد.
❇️ این هم محصول فرهنگ مقاومت است.
یکی غرق در تمدن و آنهمه جانی، یکی فرسنگها دور از تمدن و اینهمه ناجی!
*"قد تبین الرشد من الغی"*
🔲◾️▪️خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم ...
🏴کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم
🏴علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است
🏴روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست
ملک لاهوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست
🏴قصه تکرار می شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست
کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیچ کس با امام، صادق نیست
🏴خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پا به پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم
🏴گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حضور با شکوه مردم در ورزشگاه آزادی برای شرکت در اجتماع بزرگ خانوادگی سلام فرمانده
ماشاءالله به مومنین چه عظمت و شکوهی رو برپا کردن....😊
همگی سلام کنیم به منجی موعود🤚✨
🌷السلام علیک
یا مولای یا صاحب الزمان🌷
🤲اللهم عجل لولیک الفرج
#سلام_فرمانده
🌹@IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم اعتراض دارند ولی با نظام و دین هیچ مشکل ندارند
تا کور شود هر آنکه نتواند دید😍🙏
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫💎💫💎💫💎💫💎💫
گوشه ای از نمای آماده سازی
"ورزشگاه آزادی" به همت دست اندرکاران و کادر اجرایی
برای تشریف فرمایی شما
و اجتماع عظیم و خانودگی تهرانی ها
در پویش بزرگ:
♥️"سلام فرمانده"♥️
✅نشرحداکثررری
عاشقان و منتظران حضرتش✨
#امام_زمان
💫💎💫💎💫💎💫💎💫
🏴 #بخوانید | چرا امام صادق علیه السلام قاتل خود را به جانشینی انتخاب کرد؟؟!
🔹 هنگامی که منصور، خلیفه ستمگر عباسی، خبر شهادت امام صادق علیه السلام را دریافت کرد، از حاکم مدینه خواست تا اگر امام صادق وصیت به جانشینی شخصی پس از خودش نموده، آن فرد را گردن زند.
🔹 مدتی بعد فرماندار مدینه چنین گزارش داد:
جعفر بن محمد ضمن وصیتنامه رسمى خود، پنج نفر را به عنوان وصى خود برگزیده که عبارتند از:
1- خلیفه وقت، منصور دوانیقى!
2- محمد بن سلیمان(فرماندار مدینه و خود گزارش دهنده!)
3- عبدالله بن جعفر بن محمد (برادر بزرگ امام کاظم)
4- موسى بن جعفر(علیه السلام)
5- حمیده(همسر آن حضرت!)
🔹 فرماندار در ذیل نامه کسب تکلیف کرده بود که کدام یک از این افراد را باید به قتل برساند؟! خلیفه که تصور چنین وصیت هوشمندانه ای را نمی کرد خشمگین و ناتوان از پاسخ فریاد زد: «اینها را نمى شود کشت! »
✅ این وصیت نامه امام یک حرکت فوق العاده هوشیارانه و کاملا سیاسى بود؛ زیرا شیعیان 2 گزینه اول را به عنوان امام قبول نمیکردند و عبدالله نیز 70 روز بعد از امام صادق از دنیا رفت و حمیده نیز با توجه به زن بودن فاقد شرایط امامت بود.
🔹 در نتیجه امام صادق همانطور که قبلاً امام بعدى را به شیعیان خاص معرفى کرده بوده و با علم به نقشه های شوم منصور، براى حفظ جان پیشواى هفتم چنین وصیتى نموده بودند.
🏴 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت سالروز شهادت #امام_صادق علیهالسلام
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت202
صبح سعیده بعد از این که من را رساند گفت:
–میخوای ظهر بیام دنبالت؟
–نه بابا، تازه داری میری سرکار، اینجوری که فوری اخراج میشی.
سعیده گفت:
–کار من تازه یک ساعت دیگه شروع میشه، میخوای منتظرت بمونم تا بیای؟
–نه، تو برو. من خودم میام. الانم چیزی به ظهر نمونده. دیگه کی میخوای بری سرکار.
نقشهی خانهی زهرا خانم شبیه طبقهی پایین بود. ولی برای چیدمانش سلیقهی بیشتری به کار برده بود. پسرهای زهرا خانم مدرسه بودند و او با ریحانه تنها بود. تا ظهر پیش ریحانه بودم. خیلی سرحال و شاد شده بود. کلی با هم بازی کردیم و حسابی خسته شد. خنده هایش انرژیم را چندین برابر میکرد.
زهرا خانم با رضایت به بازی ما نگاه میکرد و مدام لبخند میزد و گاهی حرفی میزدو دردو دلی میکرد. بالاخره ریحانه خسته شد و سر ناسازگاری گذاشت. غذایش را با بازی به خوردش دادم و خواباندمش و آمادهی برگشتن شدم.
زهرا خانم بعد از این که کلی دعا در حقم کرد با اصرار از من خواست که دوباره به ریحانه سر بزنم. میگفت که به او هم خوش گذشته و با حرف زدن سبک شده است. من هم قول دادم که در اولین فرصت دوباره به دیدنشان بروم.
هوا خیلی گرم بود. آفتاب تابستان زورهای آخرش را میزد. انتظار داشتم آرش زنگ بزند و دنبالم بیاید ولی خبری نشد. از بیتوجهیاش دلم گرفته بود. برای مبارزه با ناراحتیام شروع به پیاده روی کردم. آنقدر هوا گرم بود که گاهی احساس می کردم بخار از کف آسفالت بلند میشود. با این حال باز هم به پیاده رویام ادامه دادم.
نزدیک سه ایستگاه پیاده رفتم و بعد سوار مترو شدم.
به خانه که رسیدم احساس سر گیجه داشتم. به زور کمی غذا خوردم و به مادر گفتم:
– حالم خوب نیست و باید بخوابم.
نمی دانم چقدر خوابیدم، با حالت تهوع بیدار شدم و خودم را به دستشویی رساندم.
مادر خودش را به من رساند و کمرم را مالید و با نگرانی پرسید:
–امروز زیر آفتاب یا توی گرما بودی؟
آنقدر بالا آورده بودم که اصلا نای حرف زدن نداشتم. با صدایی که از ته چاه میآمد جواب دادم:
–زیادپیاده روی کردم.
به زور خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم.
مادر فوری برایم شربت درست کرد و اسرا هم کمکم کردتا بخورم.
انگار داخل شربت قرص خواب آور ریخته شده بود، چون دوباره خوابم گرفت.
با نوازشهای دستی لابه لای موهایم چشم هایم را باز کردم و با دیدن آرش ابروهایم بالا رفت.
بالبخند و غمی که در چشم هایش بود سلام کرد.
–سلام...تو کی امدی؟
–چند دقیقهاس عزیزم. بهتر شدی؟
با باز و بسته کردن چشم هایم جواب دادم. خواستم بلند شوم که نگذاشت و گفت:
–دراز بکش، بعد دستم را در دستش گرفت و گفت:
–ببین یه روز ازت غافل شدم چه بلایی سر خودت آوردی. آخه تو این گرما کدوم آدم عاقلی پیاده روی می کنه؟
دلخور نگاهش کردم.
آهی کشید و گفت:
–میدونم باید بهت زنگ می زدم و میومدم دنبالت، کوتاهی از من بود.
ببخشید. درگیر مژگان و کیارش بودم.
–نه بابا، اشتباه خودم بود. الانم خیلی بهترم چیزی نشده که، نگران نباش.
–رنگت پریده، اونوقت میگی چیزی نشده.
–این به خاطر تهوعی بود که داشتم، الان دیگه ندارم، غذا بخورم خوب میشم.
بلند شد و در اتاق را باز کرد و مادر را صدا زد. مادر فوری خودش را به اتاق رساند.
آرش گفت:
–مامان جان رنگش پریده الان باید چی بخوره، خوب بشه؟
–مادر کنار تختم ایستاد و پرسید:
–بهتری؟
–آره، خیلی بهترم.
دستش را روی پیشونیام گذاشت و گفت:
–خدارو شکر، الان برات یه چیزی میارم بخوری.
آرش با نگرانی گفت:
–مامان جان، ببریم دکتر یه سرمی، آمپول تقویتی چیزی بزنه بهتر نیست؟
مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–نگران نباش چیزهایی که براش درست می کنم رو بخوره تا فردا انشاالله خوب میشه. بعد از رفتن مادر، آرش موبایلش را از روی میز برداشت و گفت:
–من برم بیرون زود میام.
دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را گرفت و پرسید:
–چیزی میخوای؟
روی تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت.
–کجا میخوای بری؟
روی لبه تخت نشست و به چشم هایم زل زد.
–هیچ جا قربونت برم. میخوام یه کم برات خرید کنم، بخوری جون بگیری.
–میشه نری؟
با تعجب نگاهم کرد.
–الان بودنت اینجا خودش باعث میشه جون بگیرم.
دستم را بوسید و با خنده گفت:
–عزیزم آفتاب خورده تو سرت مهربون تر شدیا، از فردا روزی دو سه ساعت برو پیاده روی.
هردو خندیدیم. پرسیدم:
–چطوری فهمیدی حالم بده؟
–هر چی زنگ زدم گوشیت جواب ندادی، زنگ زدم خونتون، مامان گفت حالت بدشده. منم خودم رو زود رسوندم.
لبخندی زدم و گفتم:
–ممنون، گوشیم توی کیفمه، کیفمم گذاشتم توی کمدواسه همین صداش رو نشنیدم.
احساس کردم آرش راحت نیست.
–آرش جان می خوای بریم توی سالن بشینیم؟
–اگه می تونی بیای بشینی بریم.
با معجونهایی که مادر برایم درست کرد. حالم خیلی بهتر شد.
آرش سر شام گفت که فردا میآید دنبالم تا بیرون برویم. ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم.